:::: MENU ::::

ایران: سخت‌گیری را تمام کن

«ایران: سخت‌گیری را تمام کن» نام یه اعتراض جهانی هست به اعمال خشونت علیه مردم در ایران که یه موسسه‌ای به نام آواز اون رو ترتیب داده. این موسسه می‌خواد نامه‌ای با امضای یک میلیون نفر رو به سازمان کنفرانس اسلامی بفرسته. تا الآن که 163123 نفر اون رو امضا کرده اند یعنی چیزی حدود 16%. پس شما هم اگه مخالف این خشونت‌ها هستید می‌تونید به این جمع اضافه بشید و به این رفتار غیر انسانی اعتراض کنید.
برای امضاء از این این‌جا این کار رو انجام بدین.


سنگی بر گوری / جلال آل احمد / داستان کوتاه

قبل از شروع داستان یه نوشته چشم رو به سمت خودش می‌کشه: «هر آدمی، سنگی است بر گور پدر خویش» که به نظرم روی تمام داستان سیطله داره.

داستان این جوری شروع می‌شه:

«ما بچه نداریم. من و سیمین. بسیار خوب. این یک واقعیت. اما آیا کار به همین جا ختم می‌شود؟ اصلن، همین است که آدم را کلافه می‌کند…»

داستان درگیری جلال هست با خودش، سیمین، جامعه و حتا خدا، در باره‌ی بچه. روان و ساده از این درد می‌گوید. با منطق یا احساس سعی بر توجیه دوگانگی‌ای دارد که درگیر آن شده: بچه داشتن یا نداشتن.

«… این جوری شد که ما تن به قضا دادیم. اما هر چه فکرش را می‌کنم نمی‌توانم بفهمم. یعنی می‌توانم. قضا و قدر و سرنوشت و همه‌ی این‌ها را با همان توجیه علمی، همه را می‌فهمم. اما تحملش ساده نیست…»

«… می‌دانی زن؟ در عهد بوق که نیستیم… طبیعی‌ترین راه این که بروی و یک مرد خوش تخم پیدا کنی و خلاص… هیچ حرفی هم ندارم. فقط من ندانم کیست. شرعن و عرفن مجازی…»

«… این جوری بود که دیگر اقم نشست از هر چه دوا بود و دکتر بود و سرنگ بود و نسخه‌ی خاله‌زنکی بود و از هر چه عمقزی گل‌بته گفته بود. حالا دیگر حتا تحمل بوی آزمایشگاه و مطب را ندارم…»

حاشیه‌های داستان کم نیست. حاشیه‌های که به متن بی‌ربط نیست. وقتی خواهر زنش خودکشی می‌کند و قصد سفر می‌کنند. همان‌جا باجناقش به آن‌ها پیشنهاد می‌دهد که بچه‌هایش را بزرگ کنند و … اما زیبایی نوشته‌ی جلال:

«… که هق هق کنان رفت. یکی دو جا را با تلفن گرفتم و اندکی از بار خبر را به دوش برادری یا هم‌ریشی گذاشتم و حاضر شده بودم که او هم آمد. با چمدانی در دست. بازش کردم که صابون و حوله‌ای در آن بگذارم. لباس سیاهش هم توی چمدان بود. پس خبر را شنیده بودی…»

از این دست جمله‌ها زیاد است. گاه به بخش‌هایی می‌رسی که تمام وجودت را خالی می‌کنند… جایی می‌رسد که:

«… به هانور رسیدم. باز شخص دوم همه کاره شد… و رسمن وسط خیابان دختر بلند کردم. در برلن فرصت تجربه‌های دیگر نبود… راه‌روهای مترو که مثل راه‌رو‌های زندان خلوت بود و شهر که پر از پیرها بود و خیابان‌ها و پارک‌ها و میدان‌ها که هیچ علت وجودی نداشت…»

در پایان تسلیم می‌شود و تصمیم می‌گیرد که بی هیچ فرزندی زندگی کند.

کتاب خوبی بود. حال کردم…


بیانیه‌ی جمعی از وبلاگ‌نویسان در رابطه با انتخابات ریاست جمهوری و وقایع پس از آن

۱) ما، گروهی از وب نویسان ایرانی، برخوردهای خشونت‌آمیز و سرکوب‌گرانه‌ی حکومت ایران در مواجهه با راه‌پیمایی‌ها و گردهم‌آیی‌های مسالمت‌آمیز و به‌حق مردم ایران را به شدت محکوم می‌کنیم و از مقامات و مسوولان حکومتی می‌خواهیم تا اصل ۲۷ قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران را -که بیان می‌دارد «تشکیل‏ اجتماعات‏ و راه‌ پیمایی‌ها، بدون‏ حمل‏ سلاح‏، به‏ شرط آن‏‌که‏ مخل‏ به‏ مبانی‏ اسلام نباشد، آزاد است» رعایت کنند.
۲) ما قانون‌ شکنی‌های پیش‌آمده در انتخابات ریاست جمهوری و وقایع غم‌انگیز پس از آن را آفتی بزرگ بر جمهوریت نظام می‌دانیم و با توجه به شواهد و دلایل متعددی که برخی از نامزدهای محترم و دیگران ارائه داده‌اند، تخلف‌های عمده و بی‌سابقه‌ی انتخاباتی را محرز دانسته، خواستار ابطال نتایج و برگزاری‌ مجدد انتخابات هستیم.
۳) حرکت‌هایی چون اخراج خبرنگاران خارجی و دستگیری روزنامه‌نگاران داخلی، سانسور اخبار و وارونه جلوه دادن آن‌ها، قطع شبکه‌ی پیام کوتاه و فیلترینگ شدید اینترنت نمی‌تواند صدای مردم ایران را خاموش کند که تاریکی و خفقان ابدی نخواهد بود. ما حکومت ایران را به شفافیت و تعامل دوستانه با مردم آن سرزمین دعوت کرده، امید داریم در آینده شکاف عظیم بین مردم و حکومت کم‌تر شود.

پنجم تیرماه ۱۳۸۸ خورشیدی
بخشی از جامعه‌ی بزرگ وبلاگ‌نویسان ایرانی


اونا هم بازداشت شدند

پنج نفر رو روز شنبه 30 خرداد 1388 در حال گذر از خیابون گرفتند. جرمشون «اغتشاش» بود، مثل 248 نفر دیگه‌ای که گرفتند. همین روز سه نفر دیگه رو به طرز فجیحی (سوء استفاده از گاز فلفل) بازداشت کردند. جرم اونا هم «اغتشاش» بود.

من وقتی به اونا فکر می‌کردم، یاد بازداشت خودم می‌افتادم. تازه بازداشت من قبل از اولتیماتوم رهبر به «حضرات» (فعالان سیاسی) و مردم بود و بازداشت اونا بعد از اون. خیلی دلتنگ بودم. داشتم به چیزایی که بهم گذشت فکر می‌کردم:

«… حدود 15 دقیقه توی کلانتری منتظر بودم تا بعد از ترور شخصیت و توهین من رو منتقل کنند به اطلاعات. حدود 30 دقیقه هم بازجویی می‌شدم و تحقییر… من 1 ساعت و 5 دقیقه داشتم کتک می‌خوردم: سر، صورت، پا، کمر، دست. حرف زدن نتیجه‌اش کتک بود. حرف نزدن نتیجه‌اش کتک بود. جواب سئوال دادن هم نتیجه‌اش کتک بود… چشم‌بند. یه سرباز اومد، در گوشم گفت: «کارت تمومه. هرچی گفتند، بگو چشم. حرف اضافی هم نزن». منو هل دادند جلو و گفتند برو. به ازای هر باری که به دیوار می‌خوردم، یه ناسزا می‌شنیدم. بردنم توی یه اتاق و خواستند که لخت بشم. بعد از اون خواستند که برم یه جایی و دور خودم بچرخم. بعدش خواستند که چند بار بشینم و پاشم. بعد گفتند که برم لباس بپوشم. امکان پیدا کردن لباس‌ها کم بود و به خاطر پیدا نکردن اونا هم کلی ناسزا شنیدم… اینی که باید با شنیدن صدای در چشم‌بند رو می‌زدی و رو به دیوار می‌ایستادی بدترین دوره‌ی چند ساعته‌ی بازداشت من بود. توی حدود 2 ساعتی که توی سلول بودم بیش از 10 بار صدای در اومد و تنها 3 بار صدای پای مسئول سلول شنیده شد. بار نخست برای تنبه، بار بعدی برای اجازه‌ی دستشویی و بار آخر برای آزادی… سلول من رو به روی سلول یه مشت خلاف‌کاری بود که به جرم اخلال و اغتشاش دستگیر شده بودند. یکی به خاطر مشروب خوردن، یکی فحاشی، یکی رقصیدن و … یعنی جرم اونا با من یکی بود؟!!؟!؟!؟…»

یعنی چه بلایی سرشون می‌یارن؟ خدا کنه به خاطر شلوغی بی‌خیال بشن. اما نه، رهبر حجت رو تموم کرد. وای به حالشون، وای.

اونا رو هم تحقییر کردند. بزرگ‌ترین تحققیر این بود که به جای بازداشت توی یه بازداشتگاه درست، بردنشون توی بازداشتگاه «پلیس امنیت اخلاقی». خیلی به آدم بر می‌خوره که به خاطر گناه نکرده کنار دزد و معتاد و فاحشه شب رو سر کنه. چی می‌شه گفت؟ یه خاطره‌ی غم‌انگیز بچه‌ها این بود که ته‌مونده‌ی غذا (کالباس) رو آورده بودن جلوی در سلولشون و گفته بودند که این زیادی هست، اگه کسی می‌خواد بخوره. این در حالی بود که به ما گفتند که اونا غذا خوردند.

من نتونستم گریه‌های اون مادری رو که پسر 15 ساله‌اش رو گرفته بودند تحمل کنم. من نتونستم عصبانیت بچه‌های اون پیرزن 57 ساله -که گرفته بودنش- رو تاب بیارم. من نتونستم نگرانی بچه‌های پیرمرد 70 ساله -که گرفته بودنش- رو نادیده بگیرم. من نتونستم صدای آمبولانسی که خالی رفت توی بازداشتگاه و پر برگشت رو از گوشم بیرون کنم. من نتونستم و نمی‌تونم ساکت باشم تا به اسم حفظ اسلام و آرمان‌های انقلاب، هر کاری بکنند.  حتا اگه دوستام من رو به خودنمایی محکوم کنند.

دلم خیلی گرفت وقتی بعد از انگشت‌نگاری و تشخیص هویت -که نشانه بارز شکنجه روانی هست- آدم‌ها رو یکی یکی آزاد کردند. یکی می‌لنگید، یکی گریه می‌کرد، یکی سرش پایین بود، یکی … همین روز اون سروانی که من رو به باد کتک گرفته بود رو دیدم. با یه سمند پلیس امنیت اخلاقی رفت داخل بازداشتگاه. یه لحظه ترسیدم: نکنه اونا رو هم بزنن… اما وقتی دقت کردم دیدم که اون با لباس کادر هست و این یه کم من رو آروم کرد. ساعت 12 ظهر بود که با چشم گریون آزاد شدند. گریه‌شون نه به خاطر بازداشت بود که به خاطر له شدن شخصیت و غرورشون بود.

بگذریم.امروز رفتم دنبال وسایلم. بازم رو اعصابم راه رفتند. مسئول اون‌جا بعد از 15 دقیقه معطل کردن من گفت که من دوباره باید بازداشت بشم. دلیل‌اش از حرفش خنده‌دارتر بود: چون من CD همراه‌ام بوده (منظورش همون DVD بود) و اونا یادشون رفته که به قاضی بگن. جالب‌تر اینه که قاضی خیلی اصرار داشت بدونه که تو اون DVDها چی بوده و برای چی همراه من بوده. بازم وسایلم رو بهم ندادند و گفتند که فردا صبح.


من بازداشت شدم

پنج‌شنبه 28 خرداد 1388
پی‌رو وب‌نوشته‌ی قبلی قرار بود که مراسمی اعتراض‌آمیز در میدان گاز شیراز برگزار بشه. با خودسری یه عده و طبق معمول ترس بیش از حد آقایون مراسم به شاه چراغ منتقل شد. به خیلی‌ها اطلاع داده بودیم که امکان تماس دوباره وجود نداشت. من، عباس نوربخش، علی فتوتی، حسین آسمانی، سید احمد موسوی، بهادر منفرد و اکبر امیری تصمیم گرفتیم که خودمون اون جا باشیم تا خدای نکرده اتفاقی برای کسی نیافته. سعی کردیم تو فرصت باقیمونده هر کسی رو که می‌تونیم هم خبر کنیم تا بره شاه چراغ. بعد از اطلاع‌رسانی توی گاز رفتیم شاه چراغ. اجازه نمی‌دادند که هیچ کسی با هیچ چیزی وارد صحن حرم بشه. من هم که یه کوله پشتی پر از نوار سیاه داشتم. تصمیم گرفتم که جلوی در حرم اون‌ها رو توزیع کنم. گارد ویژه بهم گیر داد. منو با تحقییر بردن و سوار یه نیسان پیک‌آپ کردند. دو نفر جلو و یه نفر عقب. همون موقع تلفن همراهم زنگ خورد که ازم گرفتند و خاموشش کردند.

یه اتفاق جالب این بود که برای دستگیری و انتقال من با هم دیگه رقابت داشتند. جالب‌تر این که من رو گرفتند، تذکر دادند و آزاد کردند. به فاصله چند قدم که دور شدم یه گروه دیگه گیر داد و اون هم بعد از ضبط همه‌ی نوارها اجازه داد که برم. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که گروه سوم اومد و من رو برد. توی راه می‌خواست آزادم کنه که دو نفر دیگه اومدن و بردنم. تا جایی که جا داشت کتک خوردم و ناسزا و حرف رکیک شنیدم. به اطلاعات منتقل شدم. بعد از یه بازجویی مضحک، بی‌رحمانه‌ترین تحقییرها رو تحمل کردم. با یه چشم‌بند که همراه همیشگی توی اطلاعات بود به سلول منتقل شدم. یه اتاق 4×3 تاریک با دیوارهای سنگی. تنها چیزی که توی اون‌جا می‌شد دید دوتا دوربین بود که دائم می‌پاییدت. تنبیه هم شدم. به خاطر این که صدای یه دری رو نشنیده بودم. آخه بنا به این بود که به محض شنیدن صدای در، چشم‌بندها زده بشه، رو به دیوار، ایستاده و دست‌ها به دیوار باشه.
من حدود ساعت 17:30 دستگیر شدم و ساعت 19:30 در حال بازجویی بودم. کلانتری که منتقل شدم، کلانتری عباسی 12، نزدیک شاه چراغ بود. اداره اطلاعات، توی بلوار مدرس بود. حدود 10 دقیقه و شاید کم‌تر توی راه بودیم برای رسیدن به اطلاعات. حدود 15 دقیقه توی کلانتری منتظر بودم تا بعد از ترور شخصیت و توهین من رو منتقل کنند به اطلاعات. حدود 30 دقیقه هم بازجویی می‌شدم و تحقییر. اگه اینا رو با هم جمع کنیم، می‌شه 55 دقیقه که اگه از 2 ساعت کم کنیم می‌شه 1 ساعت و 5 دقیقه. پس من 1 ساعت و 5 دقیقه داشتم کتک می‌خوردم: سر، صورت، پا، کمر، دست. حرف زدن نتیجه‌اش کتک بود. حرف نزدن نتیجه‌اش کتک بود. جواب سئوال دادن هم نتیجه‌اش کتک بود. یه جایی پنج، شش سرباز منو دوره کردند و شروع کردند به توهین و تمسخر، این کار اونا هم نتیجه‌اش کتک بود. به ازای هر سئوالی که از من پرسیده می‌شد و به ازای هر چیزی که از کیف من در آورده می‌شد باید کتک می‌خوردم.
اگر از این بگذریم که توی اطلاعات، موقع بازجویی، به خاطر استفاده نکردن از پیشوند شهید برای آدرس دادن، چه قدر مورد غضب قرار گرفتم، به حتم نمی‌شه از این گذشت که چه رفتاری بعد از بازجویی با من شد:
چشم‌بند. یه سرباز اومد، در گوشم گفت: «کارت تمومه. هرچی گفتند، بگو چشم. حرف اضافی هم نزن». منو هل دادند جلو و گفتند برو. به ازای هر باری که به دیوار می‌خوردم، یه ناسزا می‌شنیدم. بردنم توی یه اتاق و خواستند که لخت بشم. بعد از اون خواستند که برم یه جایی و دور خودم بچرخم. بعدش خواستند که چند بار بشینم و پاشم. بعد گفتند که برم لباس بپوشم. امکان پیدا کردن لباس‌ها کم بود و به خاطر پیدا نکردن اونا هم کلی ناسزا شنیدم. بعد از اون نوبت ترسوندن از عاقبت کار رسید که در حین انتقال به سلول اتفاق افتاد. البته ناسزا که حرف خیلی عادی اون آقایون محترم!!! بود. اینی که باید با شنیدن صدای در چشم‌بند رو می‌زدی و رو به دیوار می‌ایستادی بدترین دوره‌ی چند ساعته‌ی بازداشت من بود. توی حدود 2 ساعتی که توی سلول بودم بیش از 10 بار صدای در اومد و تنها 3 بار صدای پای مسئول سلول شنیده شد. بار نخست برای تنبه، بار بعدی برای اجازه‌ی دستشویی و بار آخر برای آزادی.

نباید از حق گذشت که سلول من رو به روی سلول یه مشت خلاف‌کاری بود که به جرم اخلال و اغتشاش دستگیر شده بودند. یکی به خاطر مشروب خوردن، یکی فحاشی، یکی رقصیدن و … یعنی جرم اونا با من یکی بود؟!!؟!؟!؟

بگذریم. تمام تلخی اون حدود 6 ساعت بازداشت با اون شرحی که دادم رو حضور دوستان جلوی در بازداشتگاه شیرین کرد: «دوستانی دارم بهتر از آب درخت». از همه‌شون ممنونم. چه اونایی که پی‌گیر بودند و چه اونایی که نگران.

اما امروز دادگاه داشتم. بازم تحقییر: چند ساعت معطلی، دستبند، همراهی با چند تا معتاد و دزد و … تمام هم بندی‌های محترم!!! رو آزاد کردند تا نوبت به من رسید. پرسیدند که اغتشاش کردم؟ گفتم اگه توزیع نوار مشکی اغتشاش هست، بله. بالاخره بعد از کلی نصیحت و تحقییر، تبرئه شدم.


انتخابات سیاه

ننوشتم. بیشتر برای این ننوشتم که سیاه‌نمایی یا تحریک یا … نباشه. بحث رو باز نمی‌کنم که چی شد و چی گذشت و … که من و چند نفر دیگه از ائتلاف اصلاح‌طلبان جدا شدیم و رفتیم ستاد کروبی. نخواهم گفت که چه چیزهایی از دوستان شنیدیم. البته -با حفظ عقیده‌هایم- باید از دوستانم عذرخواهی کنم که جایی بی‌پرده کلام و قلمم اون‌قدر صریح بود که خیلی از اون‌ها رو رنجوند. بحث تا جمعه ۲۲ خرداد ۱۳۸۸ باشه برای بعد. به هم چنین گستاخی «محمود احمدی‌نژاد» و تیمش هم باشه برای بعد. بحث الآن من چه کنیم هست، نه چه گذشت و چه خواهد آمد و از این دست.

من و دوستانم دیدیم و شنیدیم و لمس کردیم دردی که بر مردم گذشت. اوضاع نا به سامان رو دیدیم و تنها کاری که تونستیم بکنیم این بود که خبرها رو مخابره کنیم. هنوز روز ۲۰ خرداد و وحشی‌گری هواداران احمدی‌نژاد به سر دستگی سردار ابراهیم عزیزی (فرماندار شیراز) رو فراموش نکردیم. هنوز هجوم وحشیانه و غیر انسانی برادران و خواهرانمان رو توی کوی دانشگاه شیراز به یاد داریم. هنوز هم … به خدا همهٔ این‌ها رو دیدیم و با خبریم اما سکوت چرا؟ بحث ما از اول این بود که این جریان باید رهبر داشته باشه و گر نه نتیحه‌ای جز خون‌ریزی بی‌گناهان نداره. هر چی تلاش کردیم که آقایون رو تو صحنه بیاریم نشد: یکی تلفن همراهش خاموش بود، یکی سفر بود، یکی حکم رهبر رو قبول کرده بود و …

خسته شدم… بردار و خواهرم رو کشتند و من فقط نشستم شعار می‌دم. ننگ به ما که اسم خودم رو می‌ذاریم فعال سیاسی.

امروز رفتم که یا با من همکاری کنند یا خودسر کار می‌کنم. دیدم بقیه دوستان هم درد مشترکی دارند. امروز عصر دور هم جمع شدیم و یه برنامه‌ریزی کردیم که مهم‌ترینش برگزاری تجمع اعتراض‌آمیز و استفاده از نماد سیاه به نشانهٔ ۱- داغ‌داری کشته شدن برادران و خواهرانمان و ۲- مرگ مردم‌سالاری بود. از اون‌جا خبر دادند که جلسهٔ ستاد ائتلاف اصلاح‌طلبان هست. رفتیم تو جلسه. طبق معمول آقایون خودشون بریده بودند و دوخته بودند. قرار بر این شده بود که بیانیه بنویسند و آشوب رو محکوم کنند و در قبال اون مجوز برگزاری راهپیمایی بگیرند. البته نکته‌های مثبت هم توش بود اما چه بگویم که… ما رفتیم و نشستیم. هی گفتند و گفتند و گفتند که ما فلان کرده‌ایم و … بحث رو دوستان رسوندن به این‌جا که تو بیانیه، حمله به کوی دانشگاه رو محکوم کنید و در ضمن اعلام کنید که کجا تجمع هست. قبول نمی‌کردند. بعد از کلی سکوت گفتم: «شما خبر ندارید که میرحسین هم بهش مجوز ندادند؟ خبر ندارید که دیروز (روزی که راهپیمایی میلیونی برگزار شد) میرحسین بازداشت خانگی بود؟». باور نمی‌کردند. به هر حال به هر ترفندی بود توی بیانیه نوشتند که «روز پنج‌شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۸ راس ساعت ۱۷ تجمعی اعتراضی در یکی از میادین اصلی شیراز برگزار می‌شود». البته من همین‌جا بگم که اون میدون، فلکهٔ گاز هست.

این یه حرکت خوبی بود که امروز انجام شد و تونستیم مجبور کنیم که آقایون فارس موضع بگیرند و موضع رو شفاف مشخص کنند.

پس‌نوشت

نوشته‌شده در شهریور ۱۴۰۳

نکتهٔ یکم: وقتی این نوشته رو منتشر کردم، چند نفر بهم زنگ زدند و تذکر دادند. اگه اشتباه نکنم از آدما اسم برده بودم. اون وقتا خیلی به آزادی معتقد بودم و نمی‌دونستم که گفتن یه چیزهایی دردسر درست می‌کنه. اسم‌ها رو پاک کردم و بعدتر ازم خواستند که کل مطلب رو پاک کنم. فکر کنم این مطلب و چند تا مطلب دیگه تا سال‌ها توی بایگانی بودند.

نکتهٔ دوم: روز پنج‌شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۸ من رو بازداشت کردند که قصه‌اش رو این‌جا نوشتم. اما به طور مفصل توی این نوشته نظرم رو -با عقل امروزم- در مورد اون روزها گفتم. به نظرم همهٔ طرف‌های اختلاف باید خویشتن‌داری می‌کردند. اصلا حرفم این نیست که حق با طیف موسوی-کروبی بود یا طیف احمدی‌نژاد-خامنه‌ای-مصباح، حرفم اینه که هیچ کدوم از طرفین عقلانیت کافی نداشتند. من و دوستام فکرمون این بود که توی یه جامعهٔ دموکرات هستیم و حق اعتراض داریم و … و احتمالآ آقایون سیاست‌مدار هم به این فکر بودند که «توی محاسبات سیاسی اشتباه کردیم اما نمی‌شه طیف جوان رو دل‌سرد کرد»؛ از اون طرف هم که احتمالآ این شکلی بوده که «یعنی چی روی حرف امام خامنه‌ای حرف می‌زنند؟».

کاش اون قدر عاقل بودیم که ضمن حفظ مواضع و اختلاف، توی سر و کلهٔ هم نمی‌زدیم. به نظرم اون روزها یه نقطهٔ عطف تاریخی بود و وضعیت نابه‌سامان اقتصادی و سیاسی و اجتماعی امروز محصول اون دوره است؛ دوره‌ای که به جای درک کردن اختلاف به فکر قلع و قمع کردن هم بودیم و متاسفانه هنوز هم هستیم. البته که معتقدم ایران امروز از نظر دموکراسی و آزادی وضعیت به‌تری داره اما شاید با هزینه‌های کم‌تری می‌شد به این‌جا رسید. لازمه این رو هم بگم که وضعیت امروز «به‌تر» از اون زمان است و این اصلا به این معنی نیست که وضعیت مناسب یا قابل قبول است. کاش یه روزی بیاد که همه با هر فکر و عقیده و نظری کنار هم باشند، هم رو بپذیرند و نخوان از ریشه دیگری رو حذف کنند.


انتخابات

می‌خوام کاری کنم که با اعتقادم جور نیست اما انجامش می‌دم به خاطر هدفی بزرگ‌تر از اون چه که تو ذهن کوچیک بعضی‌ها جا بگیره… تا الآن خیلی فحش خوردم و خودم رو آماده کردم برای بیش از این‌ها.

اما در مورد انتخابات تنها می‌تونم بگم که «سکوتم از رضایت نیست». نه میرحسین و نه کروبی هیچ نقطه‌ی دلخوشی‌ای برام ندارند. جه بد…


مقدمه‌ای بر ویژگی‌های وب‌نویس حرفه‌ای

1- داشتن چشم‌انداز و بیانیه‌ی ماموریت:
یه چشم‌انداز نیاز هست و بیانیه‌ی ماموریت. هر کسی که می‌خواد بنویسه باید بدونه دنبال چی هست و چه کارهایی رو می‌خواد انجام بده تا به اون برسه (برای درک معنای چشم‌انداز و بیانیه‌ی ماموریت نگاهی بیاندازید به این‌جا یا این‌جا).
2- انتخاب قالب مناسب:
قالب و کنار اون حضور در اجتماع دنیای مجازی که بهش خوایم رسید نکته‌ی مهمی هست. وب‌نویس‌هایی هستند که از قالب به درستی استفاده نمی‌کنند. هر قالبی برای کاری طراحی شده و ویژگی‌هایی داره که مختص اون قالب هست. مهم‌ترین بخشش نگارگری (Typography) هست که ما از اون‌ها یا استفاده نمی‌کنیم و یا به خوبی به کار نمی‌بندیمشون. دقت کنید که اگر قرار باشه از اون‌ها استفاده نکنیم نیازی نیست که اون‌ها وجود داشته باشن. پس نیازی به کدنویسی برای اون‌ها نیست و در نتیجه حجم قالب کم می‌شه و سرعت بالا اومدن تارنما یا وب‌نوشت زیاد می‌شه اما اگه قرار باشه که ما از اون استفاده نکنیم و جایگزینی برای اون در نظر بگیریم این کار نه تنها سرعت رو پایین نمی‌یاره که پیش‌آمدهای بدی رو در پی داره. بحثش طولانی هست اما ناباید فراموش کرد که یه قالب امکاناتی هم داره که طراح اون، بر اساس ظاهر قالب اون رو طراحی کرده.
3- انتخاب دسته و زیردسته‌ی مناسب:
دسته‌بندی موضوع‌ها هم ایجاد نظم می‌کنه و هم ذهن خواننده رو آماده می‌کنه که با چه نوشته‌ای مواجه خواهند شد.  افزون بر این به وب‌نویس خط‌دهی می‌کنه و از حاشیه‌روی یا دور شدن از چشم‌اندازش جلوگیری می‌کنه. خیلی از وب‌نویس‌ها هیچ دسته‌بندی‌ای برای وب‌نوشته‌های خودشون ندارن و وب‌گرد رو سرگردان می‌کنن. شاید پیش اومده باشه که توی وب‌نوشت کسی دنبال چیزی بگردید و اون‌قدر تو در تو و/یا نامنظم باشه که عطایش رو به لقایش ببخشید. پس باید یه دسته‌بندی درست و حسابی داشت. شاید دسته‌هایی مانند «غیره»، «پراکنده» و … از زیاد شدن بی‌رویه‌ی دسته‌ها جلوگیری کنه.

 

من از نکته‌های حاشیه‌ای اما خیلی مهمی مثل انتخاب موضوع مناسب، شیوه‌ی نگارش و به کار بردن شیوه‌های منطقی توی نوشته‌های گزارشی و تحلیلی می‌گذرم و بیشتر به نکته‌های فنی می‌پردازم.

4- برچسب‌زنی (Meta Keyword)، توضیح جست و جویی (Meta Description) و عنوان (Title) مناسب:

خیلی از وب‌نویس‌ها تنها و تنها به نوشتن می‌پردازن و از موضوع مهم وب امروز فاصله دارن. پس از پایان یه متن، وقتی انتخاب دسته انجام شد باید بریم سر «کمک به دیگران» برای این که بتونن متنی که نوشته‌ایم رو پیدا کنن. به این بخش می‌گن خود-اطلاعی (Meta Data). قراره تو این بخش با انتخاب عنوان مناسب، برچسب خوب و توضیحک گویا به متنی که نوشته شده ارزش فنی (با رویکرد جست‌وجویی) بدیم. از این بخش گذشتن یعنی مرگ وب‌نویس. وب‌نویسی‌هایی که این بخش رو کم اهمیت یا بی اهمیت تصور می‌کنند بازدیدکننده‌ای جز کسانی که مستقیم یا ارجاعی به وب‌نوشته‌اش بیایند نداره و این یعنی مرگ وب‌نویس غیرمشهور. فلان بازیگر یا خواننده یا … هر چقدر هم که بد بنویسه بازدیدکننده داره اما منی که می‌خوام تو دنیای وب حرفه‌ای باشم و هیچ‌کس هم من رو نمی‌شناسه چی؟ من با تجربه‌ای که دارم بهتون قول می‌دم اگه این رو به کار ببندید و کمی صبر داشته باشید خیلی زود گوی سبقت رو ربوده و …

یه نکته‌ی مهم‌تر از اون هست و اونم اینه که این رو چه جوری به کار ببندیم. به تجربه‌ی من و به شهادت مطالعه‌هایی که داشته‌ام نادرست استفاده کردن از این ویژگی نه تنها مفید نیست که بیش از اندازه ضرر داره و تا مدت‌های زیادی باید تاوان اشتباه ناآگاهانه‌ای رو بدید که جبرانش خیلی سخته.

چند تا نمونه می‌یارم تا خوب این موضوع رو متوجه بشید:

الف) یه مجموعه عکس درباره‌ی ایل قشقایی توی وب‌نوشتی گذاشته شده. یه نگاهی بیندازیم:

برچسب‌ها: “عکس عشایر، عکس عروسی قشقایی، عکس کودکان عشایر، photo of QashqaieT, photo of Iranian Gipsy”

توضیح: “عکس‌هایی از عشایر فارس”

عنوان: “عشایر فارس”

ایراد 1: عنوان این نوشته گویای محتوا هست؟ بهتر نبود از «xیه اسمx – عکس‌هایی از عشایر استان فارس» استفاده می‌کرد؟ شما به این توضیح متوجه می‌شید که محتوای این نوشته چیه؟ برچسب‌ها بد نیست اما جا داره بهتر نوشته بشن.

ایراد 2: عنوانش می‌تونسته تا 70 حرف باشه اما… توی توضیح جا داره تا 140 حرف بنویسه اما… می‌تونسته تا 16 تا برچسب بزنه اما…

ب) یه وب‌نوشت دیگه متنی داره درباره‌ی این که وب‌نویس آن قصد داره مطالب آموزشی خودش رو که تو چند تا حوزه‌ی اجتماعی هست به صورت مجازی ارائه بده. نگاه کنیم:

برچسب‌ها: “آخرین اخبار, اخبار سایت , آموزش اینترنتی ،آموزش اینترتی”

توضیح: “آموزش اینترنتی “

عنوان: “آموزش اینترنتی”

فکر کنم نیازی به توضیح نباشه. این جوری تو دنیای وب تنها می‌مونید اگه یه مدت ننویسید یا خواننده‌هایی که مستقیم به شما سر می‌زنند از موضوع شما خوششان نیاد.

5- اجتماعی بودن:
شاید هر کدوم از ما توی دنیای مجازی یه جاهایی عضو باشیم. این که کجا عضو باشیم به این اندازه اهمیت نداره که توضیح مناسبی درباره‌ی خودمون نوشته باشیم (توی بخش معرفی یا همون Profile) و  فعال باشیم.

ما خیلی جاها عضویم برای وقت‌گذرونی. این خوب نیست اگه می‌خوایم حرفه‌ای باشیم. حرفه‌ای بودن یعنی این که شما توی مجموعه‌ها یا گروه‌های اجتماعی هضم نشید بلکه فعالیت مفید و با انگیزه و هدفی داشته باشید. برای مثال ما نباید توی فیس‌بوک عضو بشیم که آزمون بدیم. آزمون دادن به عنوان یه بخشی از فعالیت‌های ما تو این چنین تارنمایی بد نیست اما نباید تنها کار ما باشه. ما قرار نیست عکس بذاریم و روی عکس بقیه نظر بدیم یا … تک بعدی نباید به اجتماع‌های مجازی نگاه کرد. ما می‌تونیم از فضای این اجتماع‌ها برای رسیدن/تقویت میزان حرفه‌ای بودن بهره بگیریم. یه راه خیلی خوب ارتباط بین این اجتماع مجازی و وب‌نوشتمون هست. دقت کنید که باید از دوستان توی اجتماع‌ها که کمک‌کنندگان بالقوه به ما برای حرفه‌ای کردن ما هستند استفاده کرد نه این که دوستی فیس‌بوکی ما به محیط فیس‌بوک ختم بشه. (فیس‌بوک یه مثاله. جاش رو با هر اجتماع مجازی‌ای می‌تونید عوض کنید)
6- استفاده‌ی مناسب از وب و امکاناتش:
کسی نیست که وب‌گرد حرفه‌ای باشه اما گوگل ریدر، فرند فید، فیس‌بوک، توییتر، دلیشز، دیگ، بالاترین یا … رو نشناسه. راه استفاده از این امکانات زیاد هست و راه به کار بردن از اون در راستای هدفی که توی وب‌نویسی دنبالش هستیم هم گوناگونه. از این بخش غافل نشید که خیلی مهمه. شاید به اندازه‌ی تمام ویژگی‌هایی که تا حالا نوشته شده. کوتاه نوشتن من از این رو هست که هر امکانی یه کاربرد و ویژگی خاص داره و نوشتن از اون توی این نوشته جای نمی‌گیره. نوشته‌ی جدایی می‌خواد اما یه امکان خیلی مهم رو باید کوتاه بگم:
1-6- استفاده از آمار و تحلیل اون:
امیدوارم هر کسی به طریقی آمار بازدیدهاش رو پایش کنه و تحلیلشون کنه. حالا از «پرشین استت» استفاده کنی یا «گوگل آنالاتیک» یا … مهم نیست. مهم اینه که این کار انجام بشه. با این کار می‌شه صلیقه‌ی خواننده‌ها رو متوجه شد. نحوه‌ی ورود و خروجشون از تارنما رو پایش کرد. میزان وقت‌گذرانی توی صفحه‌های مختلف رو دید و …

7- تبادل‌های وبی:
چرا وب‌نوشت‌ها زودتر از تارنماها پیشرفت می‌کنند؟ یه تفاوت مهمشون تو اینه که وب‌نویس‌ها زود دوستانی برای خودشون پیدا می‌کنن و به هم لینک می‌دن و این باعث می‌شه که معروف‌تر باشن و این یه عاملی هست برای حرفه‌ای بودن. توی دنیای واقعی یعنی شما پیش هر کسی می‌رید، اون یه نفر خاص (x) رو به شما پیشنهاد می‌ده. حالا فرض کنید که 100 نفر، همون نفر خاص (x) رو پیشنهاد بدن. شما ترجیح نمی‌دید که به پیشنهاد این 100 نفر توجه کنید؟ این رو می‌گیم معرفی وب‌نوشته (Blogroll). یه نکته‌ی هست و اون اینه که شاید خیلی ارزش نداشته باشه که یه نقاش، یه مکانیک رو تایید کنه اما خیلی با ارزشه که یه مکانیک، یه مکانیک دیگه رو تایید کنه. پس لینک دادن یا گرفتنی با ارزشه که به/از یه وب‌نوشت هم موضوع باشه.
8- به روز بودن:
این حرف‌هایی که این‌جا زده شده اگه تا حالا از رده خارج نشده باشند، به زودی خارج می‌شند و جایگزین‌هایی برای اون‌ها می‌یاد. پس به روز باشیم و کنار مطلب‌هایی که تو زمینه‌های مختلف می‌خونیم، درباره‌ی SEO هم مطالعه‌ی کوتاهی داشته باشیم. باید به روز بود. این یه اصله و به سئو هم محدود نمی‌شه.

 

چند نوشته برای مطالعه‌ی بیشتر: ابزار برای وب‌نویسی حرفه‌ای و آموزش وب‌نویسی در 30 روز و 10 شرط وب‌نویسی حرفه‌ای

 

 حرفه‌ای به معنی شغل و پیشه تنها مفهومی نیست که من در ذهن داشتم. واژه‌ی «فنی» شاید به این خاطر انتخاب شده و اگه جایی «حرفه‌ای» به کار رفته، منظور آدم فنی هست.


مقدمه‌ای بر وب‌نویسی حرفه‌ای

 

 

شاید بهتر باشه با واژه‌شناسی شروع کنیم و ببینیم دیگران چی می‌گن. پیش از اون بگم که «وب‌نوشت» همون فارسی‌شده‌ی وبلاگ (Weblog) و «وب‌نگار» همون فارسی‌شده‌ی بلاگر (Blogger) هست:

ویکی: «یه نوع تارنما (وب‌سایت) که معولن به صورت فردی اداره می‌شه. متن‌هایی داره که به صورت منظم توی وب‌نوشت قرار می‌گیره. این متن‌ها توی حوزه‌هایی مثل تفسیر و/یا توضیح یه اتفاق هستند. محتوای یه وب‌نوشت می‌تونه به جز متن، عکس و فیلم و هم باشه»

بریتانکا: «یه مجله‌ی روی‌خط (آنلاین) که به صورت فردی، گروهی و یا حتا حقوقی به نگارش فعالیت‌ها، اعتقادها و دیدگاه‌ها می‌پردازه»

خب از این جور تعریف‌ها زیاد پیدا می‌شه (+ و +) اما بریم سر یه تعریف جزئی‌تر. به نظر من وب‌نوشت یه جایی هست برای نوشتن. نوشتن هر چیزی که تو ذهن نویسنده‌اش باشه. شاید این جوری گفتنش بهتر باشه که وب‌نوشت شبیه‌سازی شده‌ی نوشتن دنیای واقعی هست تو دنیای مجازی. ما تو دنیای واقعی از یه سنی به بعد شروع می‌کنیم به نوشتن: برای دلمون، دوستمون، خانواده‌مون، مجله‌ی مدرسه یا گروه‌مون، مجله‌ی محلی شهرمون و این نوشتن یه نیازهای فیزیکی داره و یه نیازهای غیرفیزیکی. خودکار و دفتر دنیای واقعی جاش رو می‌ده به رایانه و وب‌نوشت تو دنیای مجازی. اصل قضیه سر جاشه. فکر و ایده و شیوه‌ی نگارش و همونه. نمی‌شه گفت که محتوای نوشتن تو دنیای واقعی با مجازی فرق آن‌چنانی‌ای داره. هر کسی برای نوشتن یه بهانه (ایده) می‌خواد، ادبیات می‌خواد و تا این جای تعریف هر کسی که بنویسه می‌شه وب‌نویس اما بحث اصلی سر اینه که به کی می‌گن حرفه‌ای.

به نظر من حرفه‌ای کسی هست که خارج از حوزه‌ی شخصی بنویسه یعنی برای دیگرانی (غیرخودش) بنویسه (دقت کنید که «دیگران» استفاده شده، نه «دیکر»). بر می‌گردم به دنیای واقعی و کسی رو نویسنده‌ی حرفه‌ای می‌خونم که فقط یه دفتر خاطرات نداشته باشه و توی اپن بنویسه. اون فقط یه نویسنده هست. حرفه‌ای نیست چون براش مهم هست که من نوشته‌اش رو نخونم. اون نوشته یه نوشته‌ی خیلی شخصی هست که قرار نیست از دفتر خاطرات بیرون بیاد و هر کسی از راه رسید بخونه و یه نظری بده و

واژه‌ی «حرفه‌ای» خیلی جای جر و بحث داره اما من یه راست می‌رم سر بحث وب‌نویس حرفه‌ای.

جدای از درآمدزا یا غیردرآمدزا بودن وب‌نوشت به نظرم وب‌نویس حرفه‌ای و به تناسب اون وب‌نوشت حرفه‌ای دو بخش می‌شه: وب‌نوشته‌ی فنی (تکنیکی) و وب‌نوشته‌ی حرفه‌ای کامل.

تفاوت ظریفی تو این دو تا بخش هست. شما وقتی می‌خواید یه تعمیرکار بشید باید از یه سری کارهای فنی سر در بیارید (موتور چی هست. چه بخش‌هایی داره. هر بخشی‌اش چه کاری انجام می‌ده و به عنوان مطالب پایه‌ای اساسی و شیوه‌ی تعمیر اون‌ها به عنوان اصل‌های فنی بودن و آخر سر متخصص شدن). وقتی سر در آوردید تازه یه تعمیرکار هستید. حالا کو تا بشید استاد که با موتور ماشین، می‌گه چه مشکلی داره. به نظرم این نمونه‌ی خوبی بود برای کسی که از «اصول یه کاری با خبره» و یه نفر که «اصول رو درست، به جا، به اندازه، با منطق و فکر، با برنامه و به کار می‌بنده». از روی همین می‌خوام بگم که گاهی کسی تو وب می‌نویسه که اصول رو می‌دونه (وب‌نویس فنی) و گاهی کسی می‌نویسه که افزون بر اصول یه ویژگی‌های دیگه‌ای هم داره که اون رو برجسته می‌کنه (وب‌نویس حرفه‌ای کامل). شاید نمونه‌ی دیگه‌ای از این بحث، مجادله‌ی روز سینمای ما درباره‌ی «اخراجی‌ها ۲» و سینمای حرفه‌ای کامل باشه. «اخراجی‌ها» از فن سینما به خوبی استفاده کرده و معیارهای یه فیلم رو داره اما آیا قابل مقایسه با فیلم‌هایی مثل «اجاره‌نشین‌ها» و هست؟ پس این یه تفاوت مهمه و یه مرز هست برای تعریفی که من گفتم.

این که این فن‌ها چی هست خواهم گفت. به نظرم چند تا معیار هست که این تفاوت رو به وجود می‌یاره اما قبلش باید شفاف بگم که نیاز اساسی حرفه‌ای کامل بودن، فنی بودن هست یا به گفته‌ی ما اهل ریاضی فنی بودن شرط «لازم» برای حرفه‌ای کامل بودن هست اما «کافی» نیست.

یه چند تا پرسش هست که به گمانم بدون جواب دادن باید بیان بشه تا ذهن رو به چاش بکشه:

۱کسی که بیش از ۱۵ سال تو حوزه‌ی فن‌آوری اطلاعات کار کرده اما تحصیللات دانشگاهی تو اون رشته رو نداره، حرفه‌ای کامل هست؟

۲یه خواننده چند سالی یک بار آلبوم می‌ده و اگه همین جور پیش بره تمام آلبوم‌های زندگی‌اش به انگشت‌های یه دست هم نمی‌رسه. اون حرفه‌ای کامل هست؟

۳یه نفر قلم‌مو رو برمی‌داره و روی بوم می‌کشه. این حرفه‌ای کامل هست؟

۴من به عنوان نویسنده‌ی این متن حرفه‌ای کامل هستم؟


حضرت والا مامبو جامبو

حضرت والا مامبو جامبو من رو برد تو یه دنیایی که برام خیلی خیلی جالب بود. روزی چند تا پست می‌نوشت که بیشترش ترجمه و جمع‌آوری بود و چند روزی یک بار خودش متنی رو می‌نوشت که دست کم برای منی که به موضوع ترجمه‌ها و جمع‌آوری‌هایی که انجام می‌داد علاقه‌ای نداشتم جالب بود… اما دیروز این رفیق ما که خیلی هم باحال و با مرام بود رفت (+). نمی‌دونم چه چیزی این‌قدر حالش رو گرفته اما بیشتر از اون حال من و دوستاش گرفته شده. دلم می‌خواد خفه‌اش کنم. همه‌اش به چشمم به گوشه‌ی پایین – سمت راست صفحه هست تا این تویتترفاکس لعنتی نشون بده که حضرت والا مامبو یه چیزی نوشته…. هیچی نیست، هیچی. از دیروز تا حالا کار خاصی پیش نبردم. همش تو این فکردم که چرا رفته. یاد اون برنامه‌ی «جنبش فایرفاکسی» (+ و +) می‌افتم دلم می‌گیره. دوست داشتم تو این جنبش کمک کنم. دلم خیلی گرفته: «دلم گرفته / دلم عجیب گرفته‌است. / مثل این که تنهایی؟ / چقدر هم تنها»…

نمی‌دنم دعواش باید کرد یا صحبت یا بی‌خیالی یا … موندم که این آدم رو چه جوری می‌شه سر به راهش کرد اما همین‌جا از هر کسی که این رو می‌خونه می‌خوام که به این صفحه (جنبش برگرداندن والا حضرت به منسب قدرت) بره و به هر زبونی (از فحش گرفته تا قربون صدقه و ناز و …) ازش بخواد که برگرده (البته تو بخش نظرات). ممنون.

این نخستین پیامی هست که برای این جنبش بزرگ ارسال می‌شه:

«برگرد، تو رو خدا برگرد / برگرد تو رو خدا برگرد / {یکی به یه صدای تو پس زمینه و با عصبانیت} برگرد دیگه»

نوشته شده در تاریخ 24 آبان 1389: حضرت والا ملت رو گذاشته بود سر کار. دروغ 13 بود :(


برگه‌ها :12345678910...15