:::: MENU ::::
در دسته‌ی: سفرنامه

صحرای محشر؛ فرودگاه آتاتورک

روایت نخست:

ساعت رو نگاه می‌کنم، حدود ۱۲:۱۰ دقیقه هست. یعنی دیر شده. با سرعت خودم رو جمع و جور می‌کنم که به پرواز برسم. ظرف ۲۰ دقیقه همه چی رو مرتب می‌کنم و سعی می‌کنم خودم رو به اتوبوس ۱۲:۴۵ دقیقه برسونم. دم در با چمدون سنگین‌تر از حد انتظار مواجه می‌شم. فکر می‌کنم که چه‌جور می‌شه با یه کوله‌پشتی، یه چمدون معمولی و یه چمدون بزرگ و غیر طبیعی خیلی سریع مسیر خونه تا ایستگاه رو برم. با تمام توان و دقت سعی می‌کنم خودم رو به پایین ساختمون برسونم. ادامه‌ی نوشته


رشت – انزلی – سردشت 3

امروز 5 شهریور 1388 هست. ساعت 3 صبح رسیدم تهران. هنوز خستگی سفر تو تنم هست. شرکت از ماموریت من راضی هست اما خودم نه. باید تمام کار رو انجام می‌دادم. رضایت شرکت به از این رو هست که نزدیک 3 میلیون توی گیلان فروش داشتم و نارضایتی من از این رو هست که نتونستم دستگاه «گاما» و «میندری» رو نصب کنم…

روز 3 شهریور، زود از خواب پا شدم. بیش‌تر وقتم رو گذاشتم برای آزمایشگاه دکتر گیتی امیدواری. دستگاه «سیسمکس» رو نصب کردم. نرم‌افزارشون رو به روز کردم و … تا طرفای ظهر اون‌جا بودم. برای اتصال دستگاه وسیله کم اومد. قرار شد یه نفر بره خرید کنه و منم تو این فاصله برم آزمایشگاه دکتر ابریشمی. همین جور شد. یه مشت خرده کار بود انجام دادم. با دستگاه «گاما» ور رفتم. بازم نشد. بی خیال شدم. ساعت 3 بود که برگشتم آزمایشگاه امیدواری. بنا بود که زود کارم تموم شه تا ساعت 6 برم بیمارستان بهشتی (آزمایشگاه بیمارستان بهشتی هم دست دکتر ابریشمی هست)… اما کارم تموم نشد. تا ساعت 11 شب اون‌جا بودم. افطار هم دست‌پخت خوب دکتر امیدواری رو خوردم. بی‌شک یه آدم فوق‌العاده هست: مدیر خوب و موفق، کدبانو و شاید مادر و همسر خوب. به هر حال از این آدما کم گیر می‌آد.

برای سیم‌کشی آقایی رو آوردن به نام «مجید». سال‌ها کارهای برقی خانم دکتر رو انجام می‌داده. آدم جالبی بود. وقتی فهمید من روزه‌ام، مسخره‌ام کرد. گفت: «Religon is governmental force». تعجب کردم. از اون به بعد تنها انگلیسی حرف می‌زد. خیلی خوب و روان. منم به فارسی جواب می‌دادم. بماند که اون‌قدر تعریف کرد و گفت که از کارام باز موندم. کارش که تموم شد رفت. من موندم و نگهبان. تلوزیونش رو روشن کرد. اخبار از قسمت چهارم سریال طنز «دادگاه کودتاچیان برای جلوگیری از کودتا» رو نشون می‌داد و اراجیف می‌گفت. سعید حجاریان رو که دیدم دلم گرفت. چنان با آب و تاب متن استعفاش از حزب مشارکت -که سعید شریعتی می‌خوندش- رو نشون می‌داد که انگار از حزب نازی استعفا داده. ننگ باد به شما رمالان و پست‌فطرتان که …

برگشتم «هتل ایران». ساعت 12 شب بود که رسیدم. تنها تونستم بخوابم. ساعت 6:30 صبح بلند شدم و راه افتادم به سمت آزمایشگاه دکتر امیدواری. تا خورده کارها رو انجام دادم شد ساعت 9. برای دستگاه «لیایزن» مشکلی پیش اومد. حلش کردم. با دکتر درباره‌ی تارنما صحبت کردم و زدم بیرون. رفتم آزمایشگاه دکتر ابریشمی. اون‌جا هم یه سری خرده کار انجام دادم. حدود ساعت 7 عصر بود که رفتم به سمت بیمارستان. نشد کاری انجام بدم چون رمز گذاشته بودن روی نرم‌افزار و فراموش کرده بودن. از فرصت استفاده کردم و ته و توی دستگاه «میندری» رو در آوردم. چینی‌ها دارن کولاک می‌کنن…

خلاصه ساعت 10 شب رسیدم رشت و زدم راه که برسم تهران. حدود ساعت 3 صبح رسیدم.


رشت – انزلی – سردشت 2

هنوز انزلی هستم. ساعت 11 شب 3 شهریور 1388 هست. دیروز صبح به خاطر این که دیر خوابیدم، دیر بیدار شدم. با عجله رفتم آزمایشگاه افرا. اون‌قدر گیر دادن که حالم داشت بد می‌شد. آخر کار یه کارمندی گیر داده بود که باید رنگ پس‌زمینه‌ی یک قسمتی توی یکی از بخش‌های فرعی نرم‌افزار که آبی هست رو سفید کنم. هم‌کارهاش، خنده‌شان گرفته بود. گفتم اگه بخواید انجام می‌دیم. هر کاری داشتن انجام دادم. نوبت به دکتر مهرورز رسید. یه مشت گیر داد، با صبر و زیرکی جوری ردش کردم که دید بدش یه ذره بهتر بشه. جالب بود برام که بزرگ‌ترین ایراد نرم‌افزار رو تو آخرین مرحله گفت. چه ایراد زشتی هم بود: جمع چند تا عدد رو اشتباه می‌زد. به همین نام و نشون، ساعت 2:30 عصر از اون‌جا اومدم بیرون. بارون قشنگی می‌زد. لذت بردم.
رفتم میدون «شهرداری» که یه سمتش اداره‌ی پست بود و یه سمتش شهرداری. معماری قشنگی داشت. یکی داد می‌زد: انزلی. قیمت رو پرسیدم گفت 1000 تومان. گفتم دربستش کن. راه افتادیم. 45 کیلومتر راه بود تا انزلی. راننده مقداری از زیتون برام گفت. تجربه‌ای داشت: می‌گفت اگه زیتون تلخ رو چند روز بذاری توی آب خیارشور یا آب نارنج، شیرین می‌شه… گفت و گفت تا رسیدیم انزلی. یه شهر که یه سمتش تالاب (مرداب) معروف انزلی هست و یه سمتش دریا. یه سمتش آرامش مطلق و سمت دیگرش طغیان محض…

از دو تا پل گذشتیم. آقای راننده‌ی محترم همین جور داشت از زیتون و بارون و آب و هوا حرف می‌زد. منم بین گوش داد، گریز می‌زدم و محو زیبایی می‌شدم و گاهی به یه حرف راننده فکر می‌کردم. آخه توی راه، یه جا (20-15 کیلومتری انزلی) خیلی بارون تند شد. گفت که انزلی هوا صافه. خنده‌ام گرفت. چه جور می‌شد که توی 15 کیلومتری با این شدت بارون و این همه ابر که سر به زمین گذاشته بودن، هوا خوب باشه؟؟!! وقتی رسیدیم چند کیلومتری انزلی، دستاش رو روی فرمون به هم قفل کرد و گفت: «دیدی گفتم!!!». تجربه‌ی محلی‌ها آدم رو به وجد می‌آره. رسیدیم. راننده، 6000 تومان گرفت. می‌گفت رسوندمت به مقصد و به علاوه یه ایست هم داشتی. آخه سر راه یه 10 دقیقه‌ای توی ترمینال انزلی ایستادیم تا باری رو که از شرکت برام فرستاده بودن بگیریم. به هر حال پرداخت کردم و رفتم آزمایشگاه دکتر ابریشمی. دکتر اومد پیش‌واز. با احترام منو راهنمایی کرد. کارم رو با دستگاه «شمارنده‌ی گاما» شروع کردم. گیری افتاده تو این دستگاه مزخرف. نشد. دستگاه «الکسیس» رو وصل کردم. رفتم پذیرش. دستگاه «الکتا لب» رو وصل کردم و یه سری ایرادهای پذیرش رو هم رفع کردم. برگشتم که دوباره با «گاما» کار کنم. همه رفته بودن. هیچ کسی تو بخش فنی آزمایشگاه نبود. منم رفتم. رفتم یه میدونی که به «میدان اصلی شهر» معروف بود. یه هتل خیلی قدیمی با معماری زیبا دیدم. اسمش هتل «گل سنگ» بود. رو تابلوش به سبک بدوی نوشته بودن «یک ستاره». رفتم داخل. حدس زدم که خیلی افتضاح باشه. بود اما موندم. وسایل‌هام رو گذاشتم داخل و رفتم یه گشتی زدم: آخر بلواری که به شهرداری می‌رسه، جایی هست که مرز بین تالاب و دریا است. غذاخوری‌ای بود زیبا اما خالی از مشتری. رفتم و پیتزا سفارش دادم. غذاش خوب بود… رفتم به سمت مرز بین تالاب و دریا. آروم بود اما موج‌های خیلی سطحی داشت: تلفیق زیبایی از دو فضای ناهمگن. لذت بردم. قدم زدم و زدم تا رسیدم به دریا. پر از موج‌های عصبانی بود. خشمشون رو می‌ریختن رو اسکله یا با شدت هدیه‌اش می‌دادن به ساحل. نشستم دریا رو دیدم. لذت بردم و بردم تا سرما لذتش رو ازم گرفت. قطرهای بارون خیسم کرد. تصمیم گرفتم برگردم. توی راه یه حلزون دیدم. بزرگ بود و زیبا. کمکش کردم که زودتر به باغچه برسه… برگشتم هتل. دراز کشیدم تا بعد از چند دقیقه، به کارهام برسم. چشمام رو که باز کردم ساعت 8:30 صبح بود.
با عجله دویدم به سمت آزمایشگاه دکتر امیدواری. آزمایشگاه خوب و مجهزی هست. عالی هست. کارهاشون رو انجام دادم. رفتم آزمایشگاه دکتر ابریشمی. یه سری مشکل رو حل کردم. دوباره این دستگاه «گاما» گیر داده. حالم رو خراب کرد. تو این وسط از آزمایشگاه دکتر افراه رشت زنگ زدن که این چه وضعش هست. چرا نرم‌افزارتون یه جایی‌اش آبی هست… نمی‌دونستم چی بگم. گیر داده بود. می‌خواستم داد بزنم. اون‌قدر احمق هستند که … گفتم با شرکت تماس بگیرید و درخواستتون رو بدین. «گاما» کم عصابم رو ریخته بود به هم که اینم اضافه شد. هر کاری توی آزمایشگاه دکتر ابریشمی بود انجام دادم جز «گاما». برگشتم آزمایشگاه دکتر امیدواری. خانم دکتر اومد و گله کرد که چرا کم موندم. گفتم یه نماز بخونم در خدمتم. یه جای خیلی خوب فراهم کردن که نماز بخونم. خوندم. دعوتم کرد به افطار. رد کردم. نذاشت کار کنم. گفت باید بری استراحت کنی. نفهمیدم از سر محبت بود یا این که کار داشت و من پا گیرش بودم. زنگ زد به «هتل ایران» و یه جا برام گرفت. اومدم هتل. کلی تحویلم گرفتن. یه اتاق رو به فضای بین تالاب و دریا بهم دادن. دارم لذت می‌برم. هر چند که اتاق‌ها تعریفی نداره. خدمات هتل هم… اما بالکنی داره که منو محو آرامش و زیبایی کرده. خدا فردا رو به خیر بگذرونه: دکتر امیدواری، دکتر ابریشمی و بیمارستان بهشتی.

آزمایشگاه دکتر امیدواری خیلی جالبه. من هیچ مردی جز نگهبان ندیم. همه‌ی کارمندها زن هستند. جالب بود که دکتر گیتی امیدواری با کارمندها مثل خواهر یا دوست صمیمی رفتار می‌کرد. آزمایشگاه‌اش گواهی ISO داره و روزی حدود 100 تا مریض داره. اینو می‌گن یه زن موفق. لذت بردم. خیلی خیلی زیاد و دوست دارم کارهایی که به اون‌جا مربوط می‌شه رو به بهترین شکل انجام بدم.
از همه جا بی‌خبرم. امیدوارم که زودتر برگردم. نمی‌خوام بیشتر از این از حال و احوال زندانی‌ها و دولت کودتا بی‌خبر باشم.
افطار امشب، یه تکه پنیر، یه قالب 25 گرمی کره و یه مقدار عسل بود. در کنار همه‌ی اینا چای و یه کاسه‌ی کوچولو آش رشته هم بود. نماز مغرب رو که خوندم از پذیرش هتل زنگ زدن که افطار آماده هست اما من که افطار نخواسته بودم… به هر حال توفیق اجباری بود. وقتی رفتم فکر کردم اینا پیش غذا هست. بعد متوجه شدم که این اصلش هست. اینو می‌گن روزه‌ی درست و حسابی. چیه آدما درگیر تجملات ماه رمضون می‌شن؟


رشت – انزلی – سردشت 1

بماند که چی شد و چه قدر معطل شدم و … تا سوار یه تاکسی شدم و شرکت وزین تروند دانش 12000 تومان ناقابل رفت تو خرج. البته اشتباه نشه، من خودم نخواستم با طیاره و اینا سفر کنم. من رو چه به این سوسول‌بازی‌ها!!!! «به ما که رسید، آسمون تپید» که می‌گن همینه. انتقاد به این کار زیاده: خستگی و اتلاف وقت کارمند، افزایش هزینه‌ی سفر برای شرکت (حق ماموریت ساعتی) و البته کاهش هزینه‌ی حمل و نقل برای شرکت هم نقطه‌ی مثبتش هست. «صلاح مملکت خویش خسروان دانند»، منو چه به دخالت تو کار بزرگان. من طبق قراری که با شرکت گذاشتم، هر جا و هر جوری سفر می‌کنم… می‌ترسم، فردا با اسب و قاطر بفرستندم ماموریت.
روز 31 مرداد 1388 (1 رمضان 1451) تهران رو به قصد سفر به رشت، بندر انزلی و سردشت ترک کردم. از سمت غرب تهران خارج شدیم. هوای گرم و آفتاب سوزان ادامه داشت تا قزوین. قزوین رو که رد کردیم یه جایی روی تابلو نوشته بود «رشت» و به سمت راست اشاره کرده بود اما راننده‌ی محترم -که تو کل سفر در حال مطالعه بود و البته گاهی صحبت با کسی که من نفهمیدم کی بود- مستقیم رفت. جاده خالی از هر موجود زنده‌ای شد. یه ماشین قیر کنار جاده پارک بود و اشاره می‌کرد که رد نشیم اما ما با سرعت 120 یا شاید هم 130 کیلومتر در ساعت رد شدیم و رفتیم و رفتیم. یکهو راننده‌ی محترم تصمیم گرفت که بزنه جاده خاکی. زد و رفت تا رسیدم به یه بزرگ‌راه. با یه حرکت آکروباتیک که به نظر می‌رسید خلاف قانون باشه رفت اون سمت بزرگ‌راه و کنار یه چیزی شبیه به رستوران ایستاد. ساعت 11 صبح بود. نفهمیدم ایستاد برای صبحانه یا ناهار اما ایستاد. هوای خنکی بود. موندم کنار ماشین و استفاده کردم از هوا و چند تا درخت سپیدار که تو باد می‌رقصیدن. راننده‌ی محترم اندکی بعد از 10 دقیقه منت گذاشتن و آمدند. روان شدیم. بعد از گذر از چند تا پیچ، تراکمی از تکه‌های ابر دیدم. گل از گلم شکفت. راننده یه نگاه عاقل اندر سفیه انداخت و پشت چشمی نازک کرد. خبر خوبی بود. چهار چشمی منتظر بودم تا سبزی ببینم که تلفن زنگ زد و حواس مبارک رو پرت کرد. بعد از گفت و شنود خودم رو وسط یه تونل دیدم که نسبتن طولانی بود. بعد از تونل آقای راننده‌ی عزیز طبق معمول یکهو ترمز کرد و پیچید به سمت پمپ بنزین. از اون‌جا که زدیم بیرون به کسی زنگ زد و گفت بنزین تموم کرده بوده. فکر کنم که فکر می‌کرد که من ممکنه فکر کنم که این که اگه یه نفر بنزین تموم کنه و هم‌چنان دنده عوض کنه و سرعت تنظیم کنه و … جای تعجب داره. حقیقتی هست. نفهمیدم راست گفت یا دروغ اما گفت و بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد. بعد از چند دقیقه دنیای زیبایی که دنبالش بودم شروع شد. اول یه چند تا مزرعه‌ی طولانی سبز بود و چند تا درخت تو کوه. لحظه لحظه زیاد شد تا جایی که جاده رو وسط انبوهی از سبزی دیدم. دلم می‌خواست پیاده شم و نفس بکشم. چیزی که خیلی برام زیبا بود امام‌زاده هاشم بود. یه گنبد کوچولو روی یه تپه‌ی کوچولو، وسط انبوه سبزی و با چشم‌اندازی از آب و کوه پر از درخت. چه حالی می‌ده عبادت تو همچین فضایی.
نزدیک رشت شیشه‌ی ماشین رو دادم پایین. ازدحام رطوبت رو می‌شد حس کرد و خنکای هوا رو. رسیدم. ساعت حدود 1:30 عصر بود. باید به آزمایشگاه دکتر افراه سر می‌زدم. زدم و چه سری هم زدم. نزدیک بود سرم بشکنه. طبق معمول این یک ماه گذشته، هم‌کاران محترم یه چیزی رو سرهم‌بندی کرده بودن و برگشته بودن. اولین جمله‌ای که از دکتر مهرورز شنیدم این بود: «ما اصلن تصمیم داریم نرم‌افزار شما رو بذاریم کنار». پذیرایی بعدی رو آقای تقی‌پور انجام داد: «برای چی اومدی؟ ما که نخواستیم بیای و …». توضیح دادم که با شخص دکتر افره هماهنگ شده. گفتم الآن این‌جا هستم. اگه بخواین می‌رم اما بهتره استفاده کنید. مجاب شد اما دکتر موند که توجیه بشه. رفتم و شروع کردم به کار. یه کارمندی اومد و گفت که این دکتر همین جوری هست. غر می‌زنه. تو رفتم و آمد فهمیدم که دکتر رفته. جالب بود که با این همه غرغر یه فهرستی از ایرادها و اشکال‌ها در نیاورده بودن. تک تک کاربرها رو دیدم و پرسیدم که مشکلی هست یا نه. جالب‌تر این که هیچ کس ایرادی که حتا نزدیک به غرغر اونا باشه نداشت. به هر ترتیب گذشت. قرار شد که فردای اون روز رو هم بمونم و هر کاربری که از قلم افتاده رو انجام بدم و مشکل‌گشایی کنم. زدم بیرون به قصد آزمایشگاه رازی. عین بیمارستان شلوغ بود. اون جا هم رفع عیب شد. ساعت 8:20 اون‌جا رو به سمت هتل پردیس ترک کردم.
یه هتل 2 ستاره. جای خوبی هست. هر چند که در حال تعمیر هست اما از کارگر و استاد و … خبری نیست. کاش حداقل زودتر به دیوار اتاق‌ها رنگ بزنن. خیلی چهره‌ی اتاق رو دل‌گیر کرده این گچ‌های نم کرده. هتل تمیزی نیست و کارکنان مودبی هم نداره اما در حد هتل 2 ستاره راضی‌کننده هست. بعد از یه وارسی اتاق و یه لحظه ولو شدن رو تخت تصمیم گرفتم غذا بخورم. اسمش ناهار بود یا شام نمی‌دونم اما گشنگم بود. با یه پیش‌غذای عالی (زیتون پرورده) شروع کردم. بر خلاف ظاهر بدش، چسبید. رستورانش در حد همون 2 ستاره بود. آقای گارسون نزدیک به 10 بار جلوی من رژه رفت و غذای نه چندان خوبشون رو به دهنم زهر کرد. تصمیم گرفتم بعد از یه کم استراحت و نماز بزنم بیرون. چشمام رو بستم. باز که کردم ساعت 3 صبح بود. یه دوش گرفتم. رفتم پایین و از یه آقایی که -با یه لباس بسیار زیبایی شبیه به لباس خواب- رو مبل در حال چرت زدن بود پرسیدم: «ساعت چند سحری می‌دین؟». با تعجب اندر احوالات من گفت که نداریم. به همین سادگی. تصمیم گرفتم بی سحری روزه برم. برگشتم بالا شروع کردم به نوشتن اینا. توی پس‌زمینه آهنگ زیبای «کاروان‌سرا» و «جاده‌ی ابریشم» اثر «کیتارو» داره قلقلکم می‌ده. بارون هم داره من و با خودش می‌بره. می‌رم نماز و کمی قدم زدن. ساعت 5:44 صبح روز 1 شهریور 1388.

 

یه کم از اخبار بی‌خبرم. دیروز یه چند تا خبر خوندم. یکی‌اش نامه‌ی دختر ابطحی بود به پدرش. خدا کنه که … خدایا! تو این صبح قشنگ این ماه قشنگ، تو شهری که انبوه عظمتت رو نشون می‌ده ازت می‌خوام که دلشون رو قرص کنی. خدایا! تو می‌دونی که این واعظان پای منبر از هیچ چیزی برای به بند کشیدن آزادی کوتاهی نمی‌کنن، حتا از نام تو و این ماه پر شور. خدایا! مگر نه این که کفر قابل تحمل‌تر از ظلمه، پس کو «کرامتت»؟ مگر نه این که تو «جباری»؟ پس کو اون «جبر» و «خشمت»؟
دیشب برنامه‌ی 20:30 صدا و سیما صحنه‌ی درگیری خبرنگار 20:30 با یه کارمند پارک افسریه‌ی تهران رو چنان با آب و تاب نشون داد که دلم براش کباب شد. بعدش هم زنگ زدن به معاون عمرانی شهرداری تهران و گفتن این چه وضعش هست و … اونم گفت که پیمان‌کار پارک رو اخراج می‌کنه. عظمت رسانه‌ی ملی تا کجا رسیده!!!! جالب این که می‌گفت به خبرنگار فحش دادن اما تمام صحنه‌هایی رو که نشون می‌داد، خبرنگاره داشت فحش می‌داد و چه فحش‌هایی… تصور کنید که بیش از 69 کشته هزاران بازداشتی و زنذانی، هزاران زخمی و میلیون‌ها توهین شنیده ارزش حتا یک دقیقه برنامه توی این بوق و کرنای مشتی رذل رو هم نداشتن.