:::: MENU ::::

فاصله

وقتی فاصله می‌شود یک خلیج و دو اقیانوس

وقتی یک جزیره می‌شود خانه‌ی تو

و روزمرگی‌ ات می‌شود کتاب و جزوه

می‌فهمم که وقت خداحافظی است

دست سائیدن فایده‌ای ندارد

فاصله کار خودش را کرده


سرمایه‌ی اجتماعی: سرمایه‌ای که به باد می‌رود

لیالی از من خواست که درباره‌ی سرمایه‌ی اجتماعی بنویسم. خیلی سال پیش، توی یه گردهم‌آیی کوچیک، دوستی آماری رو از سال 80 می‌خوند. اوضاع سرمایه‌ی اجتماعی افتضاح بود. همیشه می‌ترسیدم که پی قضیه رو بگیرم. فرار کردم و کردم تا این که امروز مجبور شدم پی‌اش رو بگیرم. این شد نوشته‌ای درباره‌ی «سرمایه‌ی اجتماعی». البته بد نیست که نوشته‌‌های صادق و علی رو هم بخونید.

هر وقت، جایی بحثی شده من این تعریف رو دادم که «سرمایه‌ی اجتماعی شبیه سرمایه‌ی مالی هست با این تفاوت که اون‌جا ارزش، پول هست و این‌جا ویژگی‌های جامعه. تفاوت دیگه‌اش این هست که سرمایه‌داری مالی شاید فردی باشه اما سرمایه‌داری اجتماعی حتمن در گرو معیارهای گروه است». پس بحث اصلی سر گروه هست یعنی این ارزش‌ها باید در راستای رابطه‌ی گروهی باشه. پس ویژگی‌هایی چون زیبایی، خوش ذوقی و … از مولفه‌های سرمایه‌ی اجتماعی نیستند، چون در گرو منافع جمعی نیستند. با این وجود پرسشی که پیش می‌آد اینه که چه چیزهایی ارزشه؟ این خیلی بستگی به فرهنگ داره اما آیا می‌شه نقطه‌ی مشترکی پیدا کرد که هر فرهنگی رو در بر بگیره؟ به گمانم می‌شه «اخلاق» رو همون نقطه‌ی مشترک گرفت. بحث رو می‌خوام از حوزه‌ی شخصی خارج کنم، چون به نظرم هر کسی در یک گروه باید ویژگی‌های نخستینی داشته باشه تا یه عضو معمولی (یا شهروند در یک جامعه) باشه.

خیلی گشتم که ملاک‌های سنجش سرمایه‌ی اجتماعی رو پیدا کنم. نتیجه‌اش شد این که پاول بولن (Paul Bullen) توی پژوهشی بر روی 6249 شهروند اهل سیدنی به این نتیجه رسید که 8 معیار (رابطه‌ی گروهی، فعالیت گروهی، اعتماد و امنیت، رابطه‌ی همسایه‌ها، خانواده و دوستان، تحمل دیگری متفاوت یا Tolerance of diversity، ارزش زندگی و رابطه‌ی کاری) برای اندازه‌گیری سرمایه‌ی اجتماعی وجود داره؛ اما دکتر کیان تاج‌بخش فکر می‌کنه که سرمایه‌ی اجتماعی با «میزان اعتماد عضوهای جامعه و هم‌چنین سطح عضو بودن در گروه‌های مدنی رسمی و غیر رسمی» قابل اندازه‌گیری هست.

بر اساس نظر دکتر تاج‌بخش این توضیح لازمه که عضو بودن توی گروهای مدنی (حزب، تشکل غیر دولتی، گروه با هدف خاص و …) یه معیار خیلی مهم توی جذب سرمایه‌ی اجتماعی هست. نباید فراموش کرد که هر جامعه‌ای یک سری هنجار (Norm) داره و هر فرد نسبت به دیگر عضوهای جامعه مسئولیتی (Reciprocity) داره. افزون بر اون باید به یاد داشت که جامعه یعنی رابطه با دیگری (Network) -چه فرد و چه گروه‌های درون‌جامعه- و نه گوشه‌گیری و تنهایی. برگردیم سر بحث اصلی: پرسش اینه که چه جوری عضوهای یک جامعه به هم، اعتماد می‌کنند؟ اعتماد کردن مهم می‌شه وقتی تردی گویر (Trudy Govier) بر این باوره که «اعتماد اجتماعی، حسی است که باعث مشارکت می‌شود و تنها در این حالت است که انسان در عین تفاوت‌ها قادر به حل مشکلات خواهد بود».

پیش از ادامه‌ی بحث بخشی از آمارهایی که گفتم رو این‌جا می‌آرم و بعد ادامه می‌دم:

این آمارها مربوط به طرح «پیمایش ملی ارزش‌ها و نگرش‌ها» که سال 1380 به یاری وزارت فرهنگ گردآوری شده و دکتر کیان تاج‌بخش درباره‌اش مقاله‌ای نوشته که توی سال 1382 و در شماره‌ 107 فصل‌نامه‌ی موسسه‌ی عالی پژوهش تامین اجتماعی چاپ شده.

بخش نخست: آگاهی ایرانی‌ها از عامل‌های تعیین‌کننده‌ی بینش اجتماعی

  • 65.1% مردم نمی‌دونن که کی دل‌سوز کشور هست و کی به فکر پست و مقام
  • 60.7% مردم نمی‌دونن که رعایت قانون برای پیش‌برد کارهاشون به‌تره یا پارتی‌بازی
  • 72.6% مردم نمی‌دونن که آدم خوب کیه و آدم بد کیه
  • 70% مردم نمی‌دونن که دین‌دار واقعی کیه و آدم ریاکار کیه

بخش دوم: اعتماد

88.4% ایرانی‌ها به عضوهای خانواده‌ی خود اعتماد دارند و 49% آن‌ها به خویشاوندان خود. جالب این که تنها 4.44% ایرانی‌ها به دوستان خود اعتماد دارند.

بیش‌ترین اعتماد ایرانیان به معلمان است با 80% و کم‌ترین آن به بنگاه‌دارها با 5.6%. جالب این که اعتماد مردم به روحانیان 46.7%، به قاضی‌ها 44.7% و به نیروی انتظامی 51.7% هست.

اوضاع وقتی خراب می‌شه که به نظر ایرانی‌ها 30.8% مردم اهل کمک، 26% امانت‌دار، 22.9% با گذشت، 20.7% آن‌ها پای‌بند به قول‌شان، 18.1% مردم راست‌گو، 16.6% آن‌ها منصف و تنها 4.4% آن‌ها مردمی تلاش‌گر هستند.

ایرانی‌ها بر این باورند که 68.9% مردم اهل تقلب و کلاه‌برداری هستند. 66.2% آن‌ها متملق و چاپلوس‌اند و 56.4% آن‌ها دورو.

نتیجه‌‌گیری کیان تاح‌بخش:

  • 88.4% اعتماد به خانواده تولیدکننده‌ی سرمایه‌ی اجتماعی نیست.
  • در بین ایرانیان میزان «نگرش منفی به شهروندان» زیاد و میزان «نگرش مثبت» بسیار کم است.

بخش سوم: مشارکت

برای مردم ایران «مشارکت» جزء آخرین انتخاب‌ها هست. امنیت با 46.2% و رفاه با 31.5% بیش‌ترین دغدغه‌های ایرانیان است.

دکتر تاج‌بخش بحث رو با تحلیل این که چرا به این جا رسیدیم ادامه می‌ده. بر این باوره که «نداشتن برنامه برای شعارهای انقلاب»، «سقوط دولت موقت و تسلط دولت -متشکل از اعضای حزب جمهوری اسلامی- برنهادهای مدنی»، «جنگ و افت سیاست‌های تامینی»، «بازسازی تکنوکراتیک (دوران حکومت هاشمی رفسنجانی) بدون رسید به شعارهایی چون حذف یارانه‌ها، ترویج فرهنگ مصرف و …» و «مانع‌های جدی در رسیدن دولت اصلاحات به هدف‌هایش» عامل‌های اصلی «دگرگونی سرمایه‌ی اجتماعی در ایران» هستند. هم‌چنین فکر می‌کنه که نهادهایی چون بنیاد مستضعفان، بیناد جانبازان، بنیاد 15 خرداد، کمیته‌ی امداد و … نتوانستند در تولید سرمایه‌ی اجتماعی نقش موثر پایداری داشته باشند و «به بنگاه‌های خیریه‌ی اقتصادی عظیمی تبدیل شدند که سمت‌گیری آنان … نوعی انباشت سرمایه در راستای منویات ایدئولوژیک است».

social-capital-measuring-hamed-ghodsi

لیالی بسیار تاکید داشت که تئوری نگم و راه‌کار بدم. فکر کردم با گفتن این مقدمه‌ی تقریبن بلند بشه یه راه‌کار خوب ارائه داد:

به نظر من (به عنوان کسی که سال‌ها توی گروه‌های مدنی مختلف فعالیت کرده) تنها راه اعتمادسازی بین مردم مشارکت دادن اونا -حداقل- برای پیش‌برد دغدغه‌ها و یا حل مشکل‌های کوچیک خودشون هست. نتیجه‌ی این مشارکت، ایجاد اعتماده. ویژگی آدما اینه که تا کسی رو نشناسند، به او اعتماد نمی‌کنند. این درگیر کردن مردم افزون بر آسودگی حکومت از مشکل‌های خرده ریز اما مهم جامعه، باعث ارتباط اجتماعی و در نتیجه افزایش اعتماد می‌شه. شکی نیست که پویایی، تلاش، ارزشمندتر شدن زندگی، دل‌سوزی، کمک به دیگری و … از پس همین مشارکت شکل می‌گیرن.
خیلی خلاصه می‌شه گفت که افزایش روحیه‌ی مشارکت‌جویی مردم در فعالیت‌های مدنی از طریق تشویق آن‌ها به راه‌اندازی تشکل‌های غیر دولتی تنها راه بالا بردن سرمایه‌ی اجتماعی هست.

این فهرستی است از آن چه من در باره‌ی معیارهای سنجش سرمایه‌ی اجتماعی پیدا کردم:
صداقت، صراحت، سهیم کردن دیگران در اطلاعات و عقاید و افکار و احساسات، احترام و ارزش قائل شدن برای طرف مقابل، حمایت از توانایی‌ها و شایستگی‌های طرف مقابل، تمایلات هم‌یارانه و یاری‌گرانه و رفتارهای اعتمادآمیز، تلاش و جدیت، گذشت، امانت‌داری، انصاف، خیرخواهی و کمک، پای‌بندی به قول

آمار جدید از وضعیت سرمایه‌ی اجتماعی در ایران (12 مرداد 1385)
رویارویی روسیه با فقدان سرمایه‌ی اجتماعی


به مادرم نگو که من ایرانم / دیگو بنوئل

امروز کار کنسل شد، کلاس هم. شاید روز خوبی بود برای رسیدن به کارهای عقب مونده از تارنمای اصلی که حدود چند ماه هست که روش کار می‌کنم. یه فاجعه رخ داد: اینترنت هم تا 48 ساعت قطعه. هیچی سر سازگاری داره. تصمیم گرفتم یه دستی به سر و گوش این لپ‌تاپ بدبخت بکشم. داشتم اطلاعاتم رو طبقه‌بندی می‌کردم که به یه فیلم -که تازه گرفته بودمش- برخوردم: Don’t Tell My Mother That I am in Iran
dont-tell-my-mother
فیلم سال 1378 خورشیدی (2009 میلادی) به سفارش واحد مستندسازی Canal + فرانسه ساخته شده. خیلی آدم‌ها و شبکه‌های دیگه هم هم‌کاری داشتن که می‌شه به شبکه‌ی Nationa Gepgraphic اشاره کرد.
فیلم با یه نماهای بازی از پیست اسکی توچال شروع می‌شه و دختر بی‌حجابی رو روی تله‌کابین نشون می‌ده که کنار گوینده-مجری -که کارگردان فیلم هم هست-  نشسته. گفت‌وگو با «سلام علیکم» و «خوب هستی؟» دیگو بنوئل (Diego Bunuel) شروع می‌شه. به نظرم دیگو دنبال بزرگ و عمومی نشون دادن چیزاییه که توی ایران تابو هست. بیشتر نماهایی که از توچال می‌گیره از دخترهایی هست که حمام آفتاب گرفتن، سیگار می‌کشن، آرایش غیر طبیعی دارن و …
پس از تیتراژ، دیگو سه نکته رو پیش از شروع سفرش می‌گه:
  1. ایرانی‌ها عرب نیستند بل‌که پارسی هستند.
  2. ایران یک کشور مردم‌سالار هست
  3. این که تمدن ایران قدمتی 3000 ساله داره
بخش بعدی فیلم خاطره‌ی سفر دیگو هست به قم. سوژه‌ی اون یک آخوند (یا به گفته‌ی خودش ملایی) هست به نام حاج آقا ایمانی که قصد داره بره خیاطش رو ببینه. آقای ایمانی که به نظر می‌رسه زبان انگلیسی رو میدونه به دیگو می‌فهمونه که اون «هم آدمه، زندگی می‌کنه، می‌خوریه، می‌خوابیه، زن و بچه داره، قسط می‌ده، ماشین سوار می‌شه» و … پس از اون هم می‌گه که صورتش رو اصلاح می‌کنه، لباس مرتب شیک می‌پوشه. معتقده که «دین‌مداری معناش این نیست که از زیبایی‌های دنیا چشم بپوشی». خیلی جالبه که توی ادامه‌ی داستان یه رپ‌خون زیرزمینی با چندتا دختر و لباس‌های معروف رپ‌خون‌ها شروع می‌کنن به خوندن. نمای بعدی حاج آقا ایمانی رو کنار همسرش می‌بینیم که دارن به این آهنگ گوش می‌دن. دیگو با خواننده صحبت می‌کنه. خواننده، پسر حاج آقا هست که یه گروه زیرزمینی رو سرپرستی می‌کنه. حاج آقا هم یه نطق انتقادی به حکومت می‌کنه که چرا اجازه نمی‌دن این گروه‌ها فعالت کنند.
شهر بعدی اصفهان هست. توی اصفهان دیگو یه بازیکن بسکتبال آمریکایی رو موضوع قرار داده. درباره‌ی زندگی‌اش توی ایران صحبت می‌کنن.
شهر بعدی بم هست. چند نمای ارگ بم نمایش داده می‌شه و تمام.
می‌رسیم به تهران. توی تهران از زن‌های راننده‌ی تاکسی می‌گه. یه زن راننده توضیح می‌ده که «ما مثل زن‌های کشورهای عربی نیستیم. زن‌ها توی همه‌ی بخش‌ها فعال هستند» و … قرار بعدی دیگو با یه آرایش‌گر زن هست که توی سالن آریشش به دیگو در باره‌ی آرایش خانم‌ها و شیوه‌ی حجاب توضیح می‌ده. پرسش دیگو به این می‌رسه که «با اون تعریفی که دادین پس چرا روسری شما تا پشت سرتون هست؟».
دیگو سفر تهران رو با دیدار «بابا موشه» که یه ایرانی یهودی هست ادامه می‌ده. بابا موشه اون رو به خوردن ودکا دعوت می‌کنه و مینیاتوری از یه زن برهنه رو به اون نشون می‌ده. این دیدار باعث می‌شه که دیگو سری هم به کنیسه‌ی اونا بزنه و با نماینده‌ی یهودیان در مجلس شورای اسلامی آشنا بشه و بشنوه که «ما توی ایران مشکلی نداریم»، «ایران پس از اسرائیل بیشترین جمعیت یهودی رو در خاورمیانه داره»، «یهودی‌های ایران با صهیونیسم مشکل دارند» و … این حرف‌ها دیگو رو متعجب می‌کنه و پرسش جنجالی رو می‌پرسه که با توجه به صحبت‌های احمدی‌نژاد، ایران با آلمان چه فرقی داره؟ مشخصه که جواب چیه…
دیگو تهران رو پس از حضور در مسابقه‌ی بین‌المللی قرآن‌خوانی (که اون رو با American Idol مقایسه می‌کنه) ترک کرد و به شمال رفت.
شاید برای همه‌ی ما شمال سرسبزی رو تداعی کنه اما دیگو به یاد خاویار می‌افته. تمام خاطره‌گویی شمالش خلاصه می‌شه تو خاویار و گشت ساحلی. دیگو پلیس‌ها رو به «Caviar Party» دعوت می‌کنه و مدام می‌گه کاش ودکا هم داشتیم. پلیس هم فقط لبخند می‌زنه.
فیلم زیبایی‌ها و خوبی‌های ایران رو نشون می‌ده. توی نگاه نخست 4 تا فحش آب‌دار دام به دیگو. دیدم اگه با دید جهان‌گرد-محوری به این فیلم نگاه کنیم خیلی هم بد نیست. امیدوارم در آینده نیاز نباشه که برای جذب جهان‌گرد به هر دروغی آوریزون بشیم و دنیامون رو یه جور دیگه نشون بدیم…

یه نوشته درباره‌ی همین فیلم رو می‌تونید این‌جا بخونید. هرچند که گفته شده‌ فیلم برای شبکه‌ی National Geographic هست و من هم به گفته‌ی دیگو دیدم که برای این شبکه ساخته شده اما توی تیتراژ پایانی می‌نویسه که برای شبکه‌ی کانال+ فرانسه هست.


خاطره‌های زندان ۱ – شب یلدا

ننوشتن و نوشتن توی این روزا خیلی برام فرقی نداره. فکر کنم دیگه نتونم دست به قلم بشم و بنویسم، یاد روزای خوبی که چند روزه یه مجله تولید می‌شد و قلم بنده‌ی ذهنی بود که سوداها داشت به خیر…

صادق جم خواسته که «در شب یلدا، هر کس که وبلاگ دارد، مطلبی شاد بنویسد» و من هم تصمیم گرفتم در راستای نوشتن خاطره‌های زندان، یه خاطره‌ی خوب از شب یلدای 1388 بگم.

حدود 2 هفته از بازداشت من می‌گذشت. هفته‌ی نخست هر روز، ساعت‌ها بازجویی داشتم: صبح، ظهر، عصر، غروب. نمی‌دونستم چرا اون‌جا هستم اما باید به پرسش‌هایی پاسخ می‌دادم که گاهی بیش از حد لج‌دربیار بودن: می‌پرسید که «چرا هاشمی رفسنجانی گفته که نظر امام رو قبول ندارم؟ +» یا این که «رابطه‌ی تو با قدرت‌الله رحمانی چی هست؟ +» یا این که یک سری عکس به من نشون می‌داد و می‌گفت «چرا اینا رو نمی‌شناسی؟» یا …

اینا رو بذارید کنار این که:

    1. من تا نخستین ملاقات با وکیل که 2 ماه پس از بازداشتم بود هیچ اطلاعی از اتهام‌هایم نداشتم.
    2. هر جلسه‌ی بازجویی نخستین گفت‌وگویی که پس از سلام، رد و بدل می‌شد کم و بیش این بود:

– اذیتتون که نمی‌کنند؟

– نه مشکل خاصی ندارم.

– پس چرا توی وب‌لاگتون نوشتین که کتکتون زدیم؟

– اونو درباره‌ی اطلاعات نیروی انتظامی نوشتم و چیزی بود که اتفاق افتاد.

– شما چهره‌ی نیروهای اطلاعاتی رو خراب کردین.

– یه سئوال بپرسم؟

– بفرمایید.

– منو برای چی گرفتین؟

– [سکوت]

  1. اجازه‌ی ملاقات و حتا تماس هم نداشتم و حدس می‌زدم که همین رویه برای خانواده‌ام هم باشه و نگران این بودم که فکر نکنند که این‌جا شکنجه می‌شم. [توضیح]
  2. پس از هفته‌ی نخست یه روز بر خلاف همیشه هم اتاق بازجویی‌ام عوض شد و هم یه نفر به جمع افزوده شده که تنها صدای پچ‌پچش شنیده می‌شد. پس از خطیبه‌ای طولانی در وصف سران فتنه‌‌ی کشور و فارس!!! از من خواستند قبول کنم که به رهبر توهین کردم. گفتم «توهین کردن یه حرف کلی هست، شما باید براش مصداق بیارید». پس از یه خنده که تمام بنیان فکری منو نشونه رفته بود این جواب رو داد: «آقای نیکویی عزیز! توهین شما اظهر من الشمس هست، یعنی روشن‌تر از خورشیده». گفت و گفت. بعد هم رفتند و با هم کلی پچ‌پچ کردند. نتیجه شد حدود نصف صفحه‌ی بازجویی انگ که توش از «به سخره گرفتن یوم الله 13 آبان» و «توهین به رئیس جمهور محبوب مردم ایران جناب آقای دکتر محمود احمدی‌نژاد» تا «اقدام علیه امنیت ملی» و … بود. برگه رو گذاشت جلوم و خواست که خوب بخونم، فکر کنم به دانشگاه، کار و خانواده‌ای که نگران من هستند. گفت «اگر ابراز ندامت کنی قاضی بهت تخفیف می‌ده» و قول داد که برای آزادی‌ام هر کاری کنه… یه لحظه فکر کردم: من این اتهام‌ها رو نه انجام داده‌ام و نه حاضرم به خاطر هیچ توی این خراب شده بمونم. پارادکس سختی بود. نوشتم (خلاصه شده): «در باور و مرام من ته توهین به کسی هست و نه چنین قصدی داشته‌ام. اگر شما انتقاد را توهین و هشدار را تهدید می‌دانید و مصداق آن را اظهر من الشمس، پس با استناد به این از رهبر عذرخواهی می‌کنم -نه به این خاطر که انتقادی ندارم، که قصد توهین نداشته‌ام- و از ایشان طلب بخشش می‌کنم و اگر برداشت شما توهین است و در دید دیگران نیز، ابراز ندامت کرده و خواهان رافت اسلامی هستم».
    خیلی طول نکشید تا من رو برگردونند سلول و اعلام کنند که «حالا حالاها این‌جا هستی» و با درخواست کتاب، کاغذ و قلم هم مخالفت کنند.
  3. اون همه نگرانی و عذاب وقتی به اوج رسید که یه روز من رو بردند بیرون برای ملاقاتی. یه راه‌رو طولانی رو گذروندم و رسیدم به جایی که صدای بقیه‌ی زندانی‌ها رو می‌شنیدم. اسم چند نفر که توش اسم بعضی از دوستان هم بود رو خوندند. بعد اومدن سروقت من. عذرخواهی کردند و گفتند که اشتباهی پیش اومده و کسی برای ملاقات من نیومده… [توضیح]

دقیقن شب یلدای 1388 بازجویی داشتم. از اون بازجویی‌های اعصاب‌خردکن بود. خیلی طول کشید. پس از تکرار هزارباره‌ی درخواستم برای تماس با خانواده، بازجوم گفت که الآن برمی‌گرده. رفت و پس از مدتی برگشت. منو برد توی راه‌رویی که باید منتظر می‌موندم تا نگهبان بیاد و منو برگردونه سلول. همین جور منتظر بودم که بازجو گفت «می‌خواین با خونه‌تون تماس بگیرید؟» شکه شدم. خیلی خوشحال‌کننده بود. نه احساس دل‌تنگی داشتم، نه ضعفی رو حس می‌کردم اما تمام وجودم پر از نگرانی بود برای خانواده. روزی هزار بار زمین و زمان رو لعنت می‌کردم که چرا اونا باید اذیت بشن.

زنگ زد خونه. گفت که از ستاد خبری هست و «علی آقا حالش خوبه. نگرانش نباشید. الآن هم این‌جا هست و می‌خواد با شما صحبت کنه». تلفن رو گذاشت روی بلندگو و خواست که صحبت کنم. پدر بود. حال و احوالی کرد و زود گوشی رو داد به مادرم. سعی کردم با تمام انرژی باهاش حرف بزنم و بگم که چیزی نیست. گفتم «این‌جا همه چیز خوبه: غذا خوبه. هواخوری می‌ریم. دکتر هم هست. از بیرون هم چیز می‌خرن می‌آرن برامون». خداحافظی کردم. فکر نمی‌کنم بیش از 3-2 دقیقه طول کشید. بازجوم اصرار داشت که دوباره زنگ بزنم و حرف بزنم. می‌گفت بیا زنگ بزن به برادرت باهاش حرف بزن، خواهر و دامادتون. گفتم «که کاری باهاشون ندارم. نگران پدر و مادرم بودم که صحبت کرد».

اون شب خیلی خوش‌حال بودم. هر چند که بر خلاف همیشه -که شب یلدا توی خونه‌ی ما مهمونی بود و از سر و صدا نمی‌شد با کسی حرف زد و- اون شب غربت عجیبی داشت خونه‌مون اما از این که از نگرانی درشون آوردم خیلی خوش‌حال بودم.

بعد از آزاد شدنم برادرم گفت که اون شب با پدر صحبت نکردم. صدای برادرم و پدرم خیلی شبیه هم هست تا جایی که منم خیلی وقتا اشتباه می‌کنم.

شاید بد نباشه تعریف شکنجه رو بگم و پس از اون توضیح بدم.
شکنجه از دید کنوانسیون منع شکنجه: عبارت شکنجه (Torture) از نظر این کنوانسیون به هر عمل عمدی که بر اثر آن درد یا رنج شدید جسمی یا روحی علیه شخصی به منظور کسب اطلاعات یا گرفتن اقرار از او یا شخص ثالث اعمال شود، اطلاق می گردد.
شکنجه از دید قانون ایران (ماده‌ی 58 قانون تعزیرات): واژه‌ی شکنجه به هر عملی اطلاق می‌شود که عمدن درد با رنج‌های جانکاه جسمی یا روحی به شخص وارد آورد، خاصه به قصد این که از این شخص یا شخص ثالث اطلاعات یا اقرارهایی گرفته شود یا به اتهام عملی که این شخص یا شخص ثالث مرتکب شده یا مظنون به ارتکاب است تنبیه گردد. با این شخص یا شخص ثالث مرعوب یا مجبور شود و یا به هر دلیل دیگری که مبتنی بر شکلی از اشکال تبعیض باشد، منوط بر این که چنین درد و رنج‌هایی به دست کاگزار دولت یا هر شخص دیگر در سمت رسمی مامور بوده است یا به ترغیب یا با رضای صریح یا ضمنی او تحمیل شده باشد. این واژه درد و رنج‌هایی را که منحصرن از اجرای مجازات‌های قانونی حاصل می‌شود و ذاتی یا مسبب
چنین مجازات‌هایی است در بر نمی‌گیرد.
با این تعریف‌ها دلیلی نمی‌بینم که توضیح بدم اون‌جا شکنجه می‌شدم و گفتن این که «فکر نکنند که این‌جا شکنجه می‌شم» تنها به این اشاره داره که اون‌جا نه توهینی به من شد و نه برخورد فیزیکی با من. هر چند که در این مورد هم حرفایی هست :)

خانواده‌ام می‌گن که هر روز به امید ملاقاتی از صبح ساعت 8 تا 3 عصر جلوی پلاک صد یا توی دادگاه انقلاب و جلوی در اتاق دادستان (موسوی‌تبار) بودند. از برخوردهای زشت و زننده‌ی دادستان و نگهبان‌ها و مسئولان پلاک 100 که بگذریم، یکی دو بار هم وقت ملاقات گرفته بودند که اجازه‌ی این کار رو مسئولان پلاک 100 نداده بودند.


خاطره‌های زندان 1

دو نفر اومدن و بردنم. لحظه‌ای که سوار ماشینشون شدم فهمیدم که خیلی چیزا رو از دست دادم، هر چند که خیلی اصرار داشتن من رو قانع کنند که چند تا پرسش هست و زود تموم می‌شه. روزها و شب‌ها گذشت. روزهای خیلی زیبایی رو از دست دادم:

  • عاشورا، کنار کسایی به باد رفت که غمشون، غم نون بود. اون‌جا بودن چون بیش‌تر از اون چیزی که باید رو می‌خواستن و درد این جا بود که نه از راهش، که از بی‌راهه.
  • مرگ آیت‌الله منتظری رو توی سلولی شنیدم که همیشه روشن بود.
  • حمله‌ی مشتی وحشی به خونه‌ی آقا سید علی محمد دستغیب رو با بدن کوفته و سر شکافته‌ی طلبه‌ها و فرمانده‌ی جانبازی دیدم که تمام درخواستش از زندان‌بان یه قرآن و زیارت عاشورا بود تا به بعد از 8 سال جان‌فشانی لقب روضه‌خون بهش بدن.
  • 22 بهمن رو با بازپرسی گذروندم که با افتخار آمار نجومی بازداشتی‌ها رو می‌گفت.
  • تاسوعا رو تو اتاق دادستانی گذروندم که من رو کشونده بود تا بفهمونه دست‌نشونده‌ی آمریکا هستم و اون داره به جامعه و کشورش خدمت می‌کنه و من خیانت.
  • تولدم رو با کسی گذروندم که افتخارش هرزگی و باج‌گیری و شرارت بود و البته کشتن 21 مامور نظامی.
  • کنار کسی وقتم رو از دست دادم که خودش رو فعال سیاسی می‌دونست و به خاطر عشق به وطن!! میلیون میلیون پول از رضا پهلوی می‌گرفت و جالب این که 4 تا جمله رو پشت سر هم تکرار می‌کرد.

نمی‌گم که دانشگاه، کار و خیلی چیزای دیگه رو به جرم داشتن حق آزادی بیان از دست دادم چون توی فضایی که بعد از انتخابات درست شد، انتظاری غیر از این نمی‌رفت. سخته که با 1000 بدبختی به جایی برسی که فکر می‌کنی یه نقطه‌ی صفر هست اما یه سری آدمی که «فرق بین کلم و بروکلی» رو نمی‌دونن بیان و به زور بهت بگن که تو منظورت از گفتن «کاش آینده‌نگرانه تصمیم می‌گرفتید» توهین به مقام شامخ رهبر کبیر انقلاب اسلامی حضرت آیت الله سید علی خامنه‌ای هست و 86 روز نگه‌ات دارن چون تو حاضر نیستی قبول کنی که فرقی‌است بین کژفهمی شما و دل‌سوزی من.

از اون‌جا بیشتر می‌گم. درد دوستانی که توی زندان (صابر عباسیان و علی تارخ) و بازداشتگاه (زینب بحرینی) هستند بیشتر از یادآوری این خاطره‌ها هست.


آزادی با طعم شرم

پس از ۸۶ روز آزاد شدم. نمی‌دونم چرا بازداشت شدم اما ۸۶ روز اون‌جا موندم تا «متنبه» بشم. شاید هم متنبه شدم که آزادم کردن. به هر حال اون‌جا جوری با من برخورد شد که فکر می‌کردم چه‌گوارا یا نلسون ماندلا یا … هستم. شایدم هستم و خبر ندارم :)

هر چی آیه و قسم که من مدت‌هاست که کار سیاسی نمی‌کنم، انگار که نه انگار. به نظر می‌رسید که گیر اصلی سر نامه‌ای باشه که به رهبر نوشتم دل‌مشغولی‌هام رو گفتم از اتفاق‌های چند ماه پیش از اون انتقاد کردم. به گمانشان توهین کردم جدای از این که تو مرام من نه «توهین» جایی داره و نه «مرگ بر» و مانند این‌ها. حالا این که اصل قضیه چی بود خدا می‌داند. راستش قرار بر این بود که آخر سر بازجوی گم‌نام و گم‌چهره به من بگه چه اشتباهی کردم تا تکرار نکنم اما رفت و حدود یک ماه بعد از آخرین بازجویی آزاد شدم.

اتهام‌های من «اقدام علیه امنیت ملی»، «تبلیغ علیه نظام جمهوری اسلامی ایران به نفع گروه‌های معاند»، «توهین به رهبری»، «توهین به مسئولین به سبب سمت آن‌ها» بود که سه تای نخست مال دادگاه انقلابه و آخری مال دادگاه جزایی. هر دو تا دادگاه برگزار شده. حکم دادگاه جزایی، جریمه‌ی نقدی به مبلغ یک میلیون ریال هست. الآن هم منتظر رای دادگاه انقلاب هستم.

به هر حال گذشت و من با کفالت ۵۰۰ میلیون ریالی آزاد شدم و دارم می‌نویسم. باید سپاس گفت خدای بزرگ و پدر و مادر عزیز و صبور رو، دوست خوب و وکیل نازنین (محمود طراوت‌روی). شاید لطف و مهر دوستان و خانواده رو بشه جبران کرد اما بزرگواری وکیلی که بی هیچ مزدی و هیچ ادعایی وکالت من و خیلی‌های دیگه رو قبول کرده چی؟ بزرگ مردی است این آقای طراوت‌روی.

خیلی از دوستان و خانواده شرمنده کردند. من قبل از هر چیزی عذر می‌خوام که باعث دغدغه‌ی فکری (حتا برای گفتن «بهتر که گرفتنش») خیلی‌ها شدم. از شرق تا غرب. تو این چند هفته‌ی آزادی ابراز لطف کسایی رو دیدم که سال‌ها ازشون بی‌خبر بودم. فراموش نکردم اشک‌هایی که ریختند و دعاهایی که خواندند و زیارت‌هایی که رفتند تا من آزاد شم. امیدوارم لایق این همه مهر باشم. به امید این‌ها، اون‌جا تحمل کردم و امروز شرمنده‌ام که هیچ جوری نمی‌تونم این همه مهربانی رو پاسخ بدم.


تشیع صفوی و تشیع علوی / دکتر علی شریعتی

«من هرگز با بطالت پدرم بیعت نخواهم کرد»
قصه، قصه‌ی به قدرت رسیدن علوی‌ها با استقرار حکومت صفویان هست. شریعتی به زیرکی به مقایسه‌ی خواستگاه و دیدگاه و روش و منش و مرام و … اونا پیش و پس از به قدرت رسیدن می‌پردازه. یه چند تا قسمتش رو که خیلی برام جالب بود رو با کمی تغییر –به خاطر خارج کردن از زبان محاوره‌ای- بخونیید و بیاندیشید و حسرت بخورید و درس بگیرید: ادامه‌ی نوشته


از 13 آبان تا 16 آذر، دهه‌ی محرم و 22 بهمن

یادمه بچه که بودیم «باید» می‌رفتیم مشت محکم می‌زدیم تو دهن استکبار جهانی همونی که به گفته‌ای از امام که رو دیوار مدرسه‌مون نوشته بود «هیچ غلطی نمی‌تونس بکنه». بزرگ‌تر که شدم هیچ وقت نفهمیدم که چرا یه روز می‌ریم و «مرگ بر آمریکا» می‌گیم و یه روز دیگه «مرگ بر آلمان» و … رفتم و نخستین کتاب جدی (غیر درسی – داستانی) زندگی‌ام رو خوندم: اسمش «پاسخ به تاریخ» بود. به امید این بودم که چرا باید هر 13 آبان آمریکا رو با حرف لجن‌مال کنیم و 22 بهمن به ریش یه آدمی بخندیم و 29 بهمن غرق شادی بشیم. جسته گریخته و با فهم 12 سالگی‌ام یه چیزایی فهمیدم. با افتخار تمام رفتم جلوی معلم تاریخ‌مون و پرسیدم که چرا انقلاب شد؟ با اون چهره‌ی مهربون و استخونی‌اش یه چند لحظه بهم نگاه کرد و بدون هیچ پاسخی رفت. دنبالش دویدم و جلوی دفتر مدرسه پیچیدم جلوش. گفت: «خر شدیم»… ادامه‌ی نوشته


روزهای خاکستری

تو اوج سبزی جنبش خودجوش آزادی خواهی، اصفهان بودم. دختر عمو خواست که با هم و دوش به دوش هم‌وطنان بریم شعار «زنده‌باد آزادی» و «چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است» و … سر بدیم. اون خواب موند و منم تو خلوت اتاق دراز کشیدم و «به خودم هی زدم از این‌جا برو…».

ظهر شد و شب شد و دیدم جنایت‌ها رو. دیدم که سیمای ایران چه طور نشون داد حماسه‌ای دیگر رو!! جالب بود؛ مجری می‌گفت که تعدادی اندک!!! جریان‌های منحرف رو موج عظیم ایرانیان آگاه به حاشیه روندن و توی پس‌زمینه تصویری رو نشون می‌داد که یه مشت مزدور با چماق افتادن دنبال موجی سبز رنگ… به پیشنهاد پسر عمو زدیم بیرون. چیزی نگذشته بود که خبر دادن «علی‌رضا صفایی» و چند نفر دیگه رو تو راهپیمایی شیراز گرفتن. اطمینانی نبود از درستی خبر. بنا شد که من پی‌گیری کنم. هر جا زنگ زدم کسی خبری نداشت. دل رو زدم به دریا و زنگ زدم خونه‌شون. پدرش گوشی رو بر داشت. منتظر هر واکنشی بودم. پرسیدم که علی‌رضا هست؟ گفت که نه. ماجرا رو گفتم و خواستم خبری بگیرم، گفت: «از صبح خونه نبودم بی خبرم. الآن هم کسی خونه نیست اما منم شنیدم». بعد هم شروع کرد به غر زدن. خواستم دل‌داری بدم اما ارتباط قطع شد. آخه بی‌وجدان‌ها آدم از این بشر مظلوم‌تر نبود که بگیرید؟

شنبه، رفتم شهرکرد و برگشتم. یک‌شنبه عید فطر شد. یک راست رفتم بیرجند تا شاید حضرات بعد از شش سال اجازه‌ی فارغ‌التحصیلی بدن. خیلی باید پست باشن که منو  با اون همه خستگی و کار، کشیدن اون‌جا اما خودشون حتا تلفن رو هم جواب ندادن. دست از پا درازتر راهی تهران شدم. اگر اون‌جا اتفاقی هاشم نصرآبادی و چند تا دیگه از دوستان رو نمی‌دیم که دق کرده بودم.

برگشتم. هنوز خستگی سفر تو تنم بود که ماوریت دوباره‌ی گیلان رو انداختن رو دوشم. رفتم و لذت برم از اون همه زیبایی و اکسیژن زیادی: لاهیجان شده برام یه بهشت: بام سبز، کوکی، کباب ترش، فالوده اخته، کلوچه نوشین، پدر چای ایران و سبزی و سبزی و سبزی و آسمان آبی و چند تکه ابر بالای مزرعه‌های چای… به جز لاهیجان رشت و کوچصفهان و انزلی و لنگرود رو هم سر زدم. بنا بود که آستانه رو هم ببینم اما فرصت نشد.

اون‌جا که بودم پدر جان رفتن بیرجند تا اوشون هم دست و پنجه‌ای با مسخره‌بازی‌های حضرات نرم کنند… جالبه! پدر جان موفق شد. الآن من تنها یه درس دارم تا فرار از خرابه‌ای به نام دانشگاه بیرجند…

برگشتم. خبر خوب پدر جان با تلخی خبر توقیف روزنامه‌ی «تحلیل روز» تلخ شد. راستش «تحلیل»، شبهه-روزنامه‌ی شیراز بود. هر صبح مشتی آگهی‌نامه با نام‌هایی چون «خبر جنوب»، «عصر مردم»، «نیم‌نگاه» و … به چشم می‌خورد اما «تحلیل روز» به روزنامه خیلی بیشتر شبیه بود تا «خبر جنوب»ی که «واحدیان» ادعا می‌کرد تیراژش 85000 تا هست. دلم گرفت. یاد آخرین روزهای شیراز افتادم: روزی که هاشمی برای نخستین‌بار پس از انتخابات 88، نماز جمعه‌ی تهران رو امامت می‌کرد. رفتم دفتر تحلیل و با بهمن حاجات‌نیا گفتیم. چقدر این مرد بی‌ادعا هست. کاش مدعیان اصلاح‌طلبی ازش یاد بگیرن.

دیشب بهم پیامک دادن و خواستن برم و از پیر دلیر شیرازی (علی محمد دستغیب) حمایت کنم. کاش اون‌جا بودم… کاش می‌تونستم برم ازش تشکر کنم و بگم اگه یه مرد تو مجلس خبرگان باشه تویی.

زد به سرم و این رو درست کردم برای استفاده به جای تصویرهای قبلی…

امروز رفتم توی تارنمای دانشگاه بهشتی. قبول شدم. دوره‌ی دانش‌پذیری رشته‌ی مدیریت IT رو قبول شدم. اینم اون‌قدر خوشحالم نکرد، هر چند که یه تابو شده بود اما فکر کنم دیگه چیزی نمی‌تونه خوشحالم کنه… یکی از دوستان زنگ زد و گفت که برای حمایت از روزنامه‌ی تحلیل می‌ریم جلوی دفترش؟ ای خدا من این‌جا چی کار می‌کنم؟؟؟؟

شنبه صبح ساعت 9:30 پرواز دارم به گرگان.

نوشته شده در تاریخ 23 آبان 1389: من به خاطر نوشتن کلمه‌ی «دختر عمو» بسیار بازخواست شدم. نه از نهادهای اطلاعاتی، که از کسانی که ادعا می‌کنن توی تمام جریان‌های انقلاب نقش داشتن و هزینه‌ها دادن. تمام اون 86 روز بازداشت یه طرف، حرفایی که بابت این کلمه شنیدم هم یه طرف…


برگه‌ها :12345678...15