:::: MENU ::::
در دسته‌ی: اجتماعی

حق طلاق زنان متاهل

در نوشته‌ای با عنوان «شروط ضمن عقد»، در مورد شرط‌هایی برای منصفانه‌تر کردن زندگی مشترک نوشتم. متاسفانه با وجود قوانین موجود امکان منصفانه کردن شرایط زندگی مشترک وجود ندارد اما به تمهیداتی مثل «شروط ضمن عقد» یا «وکالت برای اجازهٔ دائمی خروج»، می‌توان وضعیت زندگی مشترک را عادلانه‌تر کرد و حقوق غیر منطقی و غیر منصفانه در زندگی مشترک را سلب کرد. در زیر نمونه‌ای از متن وکالت حق طلاق به همسر را که با کمک دوستان وکیل تهیه شده است را می‌آورم.

ادامه‌ی نوشته

حق خروج از کشور زنان متاهل

در راستای نوشتهٔ پیشین با عنوان «شروط ضمن عقد»، وکالت برای اجازهٔ دائمی همسر (زوجه) برای گرفتن گذرنامه و خروج از کشور به هر مقصدی، یکی از بایدهاست که نیاز به وکالت‌نامهٔ جدا دارد. در این نوشته، نمونه‌ای از این وکالت‌نامه را که بر اساس نظر و مشورت چندین وکیل و دوست تهیه شده است را می‌گذارم.

ادامه‌ی نوشته

شروط ضمن عقد

چند وقت گذشته برای تهیهٔ شروط ضمن عقد مناسب و منصفانه با چند وکیل حرف زدم و اینترنت را زیر و رو کردم. اصلاً کار ساده‌ای نبود و برای همین تصمیم گرفتم که نتیجه را این‌جا بگذارم، شاید گذر کسی به این‌جا افتاد و استفاده کرد.

ادامه‌ی نوشته

اینترنت ملی یا شبکهٔ ملی اطلاعات

از طرف رادیو زمانه از من دعوت شد که نظرم رو دربارهٔ «اینترنت ملی» و چالش‌هایی که داره بگم. خیلی سال است که سعی کردم از بحث‌های هیجانی دوری کنم و تا جای ممکن به صورت فنی حرف بزنم. نوشتهٔ زیر متنی است که توی صحبت‌های قبل از مصاحبه بین من و گردانند رد و بدل شد.

من بحث رو توی ۳ سطح می‌بینیم: چی شد که ایران به فکر همچین چیزی افتاد؟ آیا عملیاتی کردنش سودی داشت؟ چی می‌شه؟

ادامه‌ی نوشته

نقض آزادی انجمن‌ها با مسدود کردن اینترنت

جلسه در مجلس آلمان درباره‌ی آزادی انجمن‌هااولین روزهای سپتامبر ۲۰۱۳ به دعوت دو نماینده‌ی بوندستاگ (امید نوری‌پور و بیژن جیرسرایی) برای یه کنفرانس مطبوعاتی دعوت شدیم. من، آقای رزاقی و مریم میرزا درباره‌ی آن‌چه مانع آزادی انجمن‌ها در ایران هست صحبت کردیم؛ من قضیه رو از دید محدودیت‌های اینترنتی بررسی کرده بودم و سعی کردم خلاصه‌ی اون رو توی چند دقیقه ارائه کنم. متن زیر خلاصه‌ی اون هست.

ادامه‌ی نوشته


سرمایه‌ی اجتماعی: سرمایه‌ای که به باد می‌رود

لیالی از من خواست که درباره‌ی سرمایه‌ی اجتماعی بنویسم. خیلی سال پیش، توی یه گردهم‌آیی کوچیک، دوستی آماری رو از سال 80 می‌خوند. اوضاع سرمایه‌ی اجتماعی افتضاح بود. همیشه می‌ترسیدم که پی قضیه رو بگیرم. فرار کردم و کردم تا این که امروز مجبور شدم پی‌اش رو بگیرم. این شد نوشته‌ای درباره‌ی «سرمایه‌ی اجتماعی». البته بد نیست که نوشته‌‌های صادق و علی رو هم بخونید.

هر وقت، جایی بحثی شده من این تعریف رو دادم که «سرمایه‌ی اجتماعی شبیه سرمایه‌ی مالی هست با این تفاوت که اون‌جا ارزش، پول هست و این‌جا ویژگی‌های جامعه. تفاوت دیگه‌اش این هست که سرمایه‌داری مالی شاید فردی باشه اما سرمایه‌داری اجتماعی حتمن در گرو معیارهای گروه است». پس بحث اصلی سر گروه هست یعنی این ارزش‌ها باید در راستای رابطه‌ی گروهی باشه. پس ویژگی‌هایی چون زیبایی، خوش ذوقی و … از مولفه‌های سرمایه‌ی اجتماعی نیستند، چون در گرو منافع جمعی نیستند. با این وجود پرسشی که پیش می‌آد اینه که چه چیزهایی ارزشه؟ این خیلی بستگی به فرهنگ داره اما آیا می‌شه نقطه‌ی مشترکی پیدا کرد که هر فرهنگی رو در بر بگیره؟ به گمانم می‌شه «اخلاق» رو همون نقطه‌ی مشترک گرفت. بحث رو می‌خوام از حوزه‌ی شخصی خارج کنم، چون به نظرم هر کسی در یک گروه باید ویژگی‌های نخستینی داشته باشه تا یه عضو معمولی (یا شهروند در یک جامعه) باشه.

خیلی گشتم که ملاک‌های سنجش سرمایه‌ی اجتماعی رو پیدا کنم. نتیجه‌اش شد این که پاول بولن (Paul Bullen) توی پژوهشی بر روی 6249 شهروند اهل سیدنی به این نتیجه رسید که 8 معیار (رابطه‌ی گروهی، فعالیت گروهی، اعتماد و امنیت، رابطه‌ی همسایه‌ها، خانواده و دوستان، تحمل دیگری متفاوت یا Tolerance of diversity، ارزش زندگی و رابطه‌ی کاری) برای اندازه‌گیری سرمایه‌ی اجتماعی وجود داره؛ اما دکتر کیان تاج‌بخش فکر می‌کنه که سرمایه‌ی اجتماعی با «میزان اعتماد عضوهای جامعه و هم‌چنین سطح عضو بودن در گروه‌های مدنی رسمی و غیر رسمی» قابل اندازه‌گیری هست.

بر اساس نظر دکتر تاج‌بخش این توضیح لازمه که عضو بودن توی گروهای مدنی (حزب، تشکل غیر دولتی، گروه با هدف خاص و …) یه معیار خیلی مهم توی جذب سرمایه‌ی اجتماعی هست. نباید فراموش کرد که هر جامعه‌ای یک سری هنجار (Norm) داره و هر فرد نسبت به دیگر عضوهای جامعه مسئولیتی (Reciprocity) داره. افزون بر اون باید به یاد داشت که جامعه یعنی رابطه با دیگری (Network) -چه فرد و چه گروه‌های درون‌جامعه- و نه گوشه‌گیری و تنهایی. برگردیم سر بحث اصلی: پرسش اینه که چه جوری عضوهای یک جامعه به هم، اعتماد می‌کنند؟ اعتماد کردن مهم می‌شه وقتی تردی گویر (Trudy Govier) بر این باوره که «اعتماد اجتماعی، حسی است که باعث مشارکت می‌شود و تنها در این حالت است که انسان در عین تفاوت‌ها قادر به حل مشکلات خواهد بود».

پیش از ادامه‌ی بحث بخشی از آمارهایی که گفتم رو این‌جا می‌آرم و بعد ادامه می‌دم:

این آمارها مربوط به طرح «پیمایش ملی ارزش‌ها و نگرش‌ها» که سال 1380 به یاری وزارت فرهنگ گردآوری شده و دکتر کیان تاج‌بخش درباره‌اش مقاله‌ای نوشته که توی سال 1382 و در شماره‌ 107 فصل‌نامه‌ی موسسه‌ی عالی پژوهش تامین اجتماعی چاپ شده.

بخش نخست: آگاهی ایرانی‌ها از عامل‌های تعیین‌کننده‌ی بینش اجتماعی

  • 65.1% مردم نمی‌دونن که کی دل‌سوز کشور هست و کی به فکر پست و مقام
  • 60.7% مردم نمی‌دونن که رعایت قانون برای پیش‌برد کارهاشون به‌تره یا پارتی‌بازی
  • 72.6% مردم نمی‌دونن که آدم خوب کیه و آدم بد کیه
  • 70% مردم نمی‌دونن که دین‌دار واقعی کیه و آدم ریاکار کیه

بخش دوم: اعتماد

88.4% ایرانی‌ها به عضوهای خانواده‌ی خود اعتماد دارند و 49% آن‌ها به خویشاوندان خود. جالب این که تنها 4.44% ایرانی‌ها به دوستان خود اعتماد دارند.

بیش‌ترین اعتماد ایرانیان به معلمان است با 80% و کم‌ترین آن به بنگاه‌دارها با 5.6%. جالب این که اعتماد مردم به روحانیان 46.7%، به قاضی‌ها 44.7% و به نیروی انتظامی 51.7% هست.

اوضاع وقتی خراب می‌شه که به نظر ایرانی‌ها 30.8% مردم اهل کمک، 26% امانت‌دار، 22.9% با گذشت، 20.7% آن‌ها پای‌بند به قول‌شان، 18.1% مردم راست‌گو، 16.6% آن‌ها منصف و تنها 4.4% آن‌ها مردمی تلاش‌گر هستند.

ایرانی‌ها بر این باورند که 68.9% مردم اهل تقلب و کلاه‌برداری هستند. 66.2% آن‌ها متملق و چاپلوس‌اند و 56.4% آن‌ها دورو.

نتیجه‌‌گیری کیان تاح‌بخش:

  • 88.4% اعتماد به خانواده تولیدکننده‌ی سرمایه‌ی اجتماعی نیست.
  • در بین ایرانیان میزان «نگرش منفی به شهروندان» زیاد و میزان «نگرش مثبت» بسیار کم است.

بخش سوم: مشارکت

برای مردم ایران «مشارکت» جزء آخرین انتخاب‌ها هست. امنیت با 46.2% و رفاه با 31.5% بیش‌ترین دغدغه‌های ایرانیان است.

دکتر تاج‌بخش بحث رو با تحلیل این که چرا به این جا رسیدیم ادامه می‌ده. بر این باوره که «نداشتن برنامه برای شعارهای انقلاب»، «سقوط دولت موقت و تسلط دولت -متشکل از اعضای حزب جمهوری اسلامی- برنهادهای مدنی»، «جنگ و افت سیاست‌های تامینی»، «بازسازی تکنوکراتیک (دوران حکومت هاشمی رفسنجانی) بدون رسید به شعارهایی چون حذف یارانه‌ها، ترویج فرهنگ مصرف و …» و «مانع‌های جدی در رسیدن دولت اصلاحات به هدف‌هایش» عامل‌های اصلی «دگرگونی سرمایه‌ی اجتماعی در ایران» هستند. هم‌چنین فکر می‌کنه که نهادهایی چون بنیاد مستضعفان، بیناد جانبازان، بنیاد 15 خرداد، کمیته‌ی امداد و … نتوانستند در تولید سرمایه‌ی اجتماعی نقش موثر پایداری داشته باشند و «به بنگاه‌های خیریه‌ی اقتصادی عظیمی تبدیل شدند که سمت‌گیری آنان … نوعی انباشت سرمایه در راستای منویات ایدئولوژیک است».

social-capital-measuring-hamed-ghodsi

لیالی بسیار تاکید داشت که تئوری نگم و راه‌کار بدم. فکر کردم با گفتن این مقدمه‌ی تقریبن بلند بشه یه راه‌کار خوب ارائه داد:

به نظر من (به عنوان کسی که سال‌ها توی گروه‌های مدنی مختلف فعالیت کرده) تنها راه اعتمادسازی بین مردم مشارکت دادن اونا -حداقل- برای پیش‌برد دغدغه‌ها و یا حل مشکل‌های کوچیک خودشون هست. نتیجه‌ی این مشارکت، ایجاد اعتماده. ویژگی آدما اینه که تا کسی رو نشناسند، به او اعتماد نمی‌کنند. این درگیر کردن مردم افزون بر آسودگی حکومت از مشکل‌های خرده ریز اما مهم جامعه، باعث ارتباط اجتماعی و در نتیجه افزایش اعتماد می‌شه. شکی نیست که پویایی، تلاش، ارزشمندتر شدن زندگی، دل‌سوزی، کمک به دیگری و … از پس همین مشارکت شکل می‌گیرن.
خیلی خلاصه می‌شه گفت که افزایش روحیه‌ی مشارکت‌جویی مردم در فعالیت‌های مدنی از طریق تشویق آن‌ها به راه‌اندازی تشکل‌های غیر دولتی تنها راه بالا بردن سرمایه‌ی اجتماعی هست.

این فهرستی است از آن چه من در باره‌ی معیارهای سنجش سرمایه‌ی اجتماعی پیدا کردم:
صداقت، صراحت، سهیم کردن دیگران در اطلاعات و عقاید و افکار و احساسات، احترام و ارزش قائل شدن برای طرف مقابل، حمایت از توانایی‌ها و شایستگی‌های طرف مقابل، تمایلات هم‌یارانه و یاری‌گرانه و رفتارهای اعتمادآمیز، تلاش و جدیت، گذشت، امانت‌داری، انصاف، خیرخواهی و کمک، پای‌بندی به قول

آمار جدید از وضعیت سرمایه‌ی اجتماعی در ایران (12 مرداد 1385)
رویارویی روسیه با فقدان سرمایه‌ی اجتماعی


به مادرم نگو که من ایرانم / دیگو بنوئل

امروز کار کنسل شد، کلاس هم. شاید روز خوبی بود برای رسیدن به کارهای عقب مونده از تارنمای اصلی که حدود چند ماه هست که روش کار می‌کنم. یه فاجعه رخ داد: اینترنت هم تا 48 ساعت قطعه. هیچی سر سازگاری داره. تصمیم گرفتم یه دستی به سر و گوش این لپ‌تاپ بدبخت بکشم. داشتم اطلاعاتم رو طبقه‌بندی می‌کردم که به یه فیلم -که تازه گرفته بودمش- برخوردم: Don’t Tell My Mother That I am in Iran
dont-tell-my-mother
فیلم سال 1378 خورشیدی (2009 میلادی) به سفارش واحد مستندسازی Canal + فرانسه ساخته شده. خیلی آدم‌ها و شبکه‌های دیگه هم هم‌کاری داشتن که می‌شه به شبکه‌ی Nationa Gepgraphic اشاره کرد.
فیلم با یه نماهای بازی از پیست اسکی توچال شروع می‌شه و دختر بی‌حجابی رو روی تله‌کابین نشون می‌ده که کنار گوینده-مجری -که کارگردان فیلم هم هست-  نشسته. گفت‌وگو با «سلام علیکم» و «خوب هستی؟» دیگو بنوئل (Diego Bunuel) شروع می‌شه. به نظرم دیگو دنبال بزرگ و عمومی نشون دادن چیزاییه که توی ایران تابو هست. بیشتر نماهایی که از توچال می‌گیره از دخترهایی هست که حمام آفتاب گرفتن، سیگار می‌کشن، آرایش غیر طبیعی دارن و …
پس از تیتراژ، دیگو سه نکته رو پیش از شروع سفرش می‌گه:
  1. ایرانی‌ها عرب نیستند بل‌که پارسی هستند.
  2. ایران یک کشور مردم‌سالار هست
  3. این که تمدن ایران قدمتی 3000 ساله داره
بخش بعدی فیلم خاطره‌ی سفر دیگو هست به قم. سوژه‌ی اون یک آخوند (یا به گفته‌ی خودش ملایی) هست به نام حاج آقا ایمانی که قصد داره بره خیاطش رو ببینه. آقای ایمانی که به نظر می‌رسه زبان انگلیسی رو میدونه به دیگو می‌فهمونه که اون «هم آدمه، زندگی می‌کنه، می‌خوریه، می‌خوابیه، زن و بچه داره، قسط می‌ده، ماشین سوار می‌شه» و … پس از اون هم می‌گه که صورتش رو اصلاح می‌کنه، لباس مرتب شیک می‌پوشه. معتقده که «دین‌مداری معناش این نیست که از زیبایی‌های دنیا چشم بپوشی». خیلی جالبه که توی ادامه‌ی داستان یه رپ‌خون زیرزمینی با چندتا دختر و لباس‌های معروف رپ‌خون‌ها شروع می‌کنن به خوندن. نمای بعدی حاج آقا ایمانی رو کنار همسرش می‌بینیم که دارن به این آهنگ گوش می‌دن. دیگو با خواننده صحبت می‌کنه. خواننده، پسر حاج آقا هست که یه گروه زیرزمینی رو سرپرستی می‌کنه. حاج آقا هم یه نطق انتقادی به حکومت می‌کنه که چرا اجازه نمی‌دن این گروه‌ها فعالت کنند.
شهر بعدی اصفهان هست. توی اصفهان دیگو یه بازیکن بسکتبال آمریکایی رو موضوع قرار داده. درباره‌ی زندگی‌اش توی ایران صحبت می‌کنن.
شهر بعدی بم هست. چند نمای ارگ بم نمایش داده می‌شه و تمام.
می‌رسیم به تهران. توی تهران از زن‌های راننده‌ی تاکسی می‌گه. یه زن راننده توضیح می‌ده که «ما مثل زن‌های کشورهای عربی نیستیم. زن‌ها توی همه‌ی بخش‌ها فعال هستند» و … قرار بعدی دیگو با یه آرایش‌گر زن هست که توی سالن آریشش به دیگو در باره‌ی آرایش خانم‌ها و شیوه‌ی حجاب توضیح می‌ده. پرسش دیگو به این می‌رسه که «با اون تعریفی که دادین پس چرا روسری شما تا پشت سرتون هست؟».
دیگو سفر تهران رو با دیدار «بابا موشه» که یه ایرانی یهودی هست ادامه می‌ده. بابا موشه اون رو به خوردن ودکا دعوت می‌کنه و مینیاتوری از یه زن برهنه رو به اون نشون می‌ده. این دیدار باعث می‌شه که دیگو سری هم به کنیسه‌ی اونا بزنه و با نماینده‌ی یهودیان در مجلس شورای اسلامی آشنا بشه و بشنوه که «ما توی ایران مشکلی نداریم»، «ایران پس از اسرائیل بیشترین جمعیت یهودی رو در خاورمیانه داره»، «یهودی‌های ایران با صهیونیسم مشکل دارند» و … این حرف‌ها دیگو رو متعجب می‌کنه و پرسش جنجالی رو می‌پرسه که با توجه به صحبت‌های احمدی‌نژاد، ایران با آلمان چه فرقی داره؟ مشخصه که جواب چیه…
دیگو تهران رو پس از حضور در مسابقه‌ی بین‌المللی قرآن‌خوانی (که اون رو با American Idol مقایسه می‌کنه) ترک کرد و به شمال رفت.
شاید برای همه‌ی ما شمال سرسبزی رو تداعی کنه اما دیگو به یاد خاویار می‌افته. تمام خاطره‌گویی شمالش خلاصه می‌شه تو خاویار و گشت ساحلی. دیگو پلیس‌ها رو به «Caviar Party» دعوت می‌کنه و مدام می‌گه کاش ودکا هم داشتیم. پلیس هم فقط لبخند می‌زنه.
فیلم زیبایی‌ها و خوبی‌های ایران رو نشون می‌ده. توی نگاه نخست 4 تا فحش آب‌دار دام به دیگو. دیدم اگه با دید جهان‌گرد-محوری به این فیلم نگاه کنیم خیلی هم بد نیست. امیدوارم در آینده نیاز نباشه که برای جذب جهان‌گرد به هر دروغی آوریزون بشیم و دنیامون رو یه جور دیگه نشون بدیم…

یه نوشته درباره‌ی همین فیلم رو می‌تونید این‌جا بخونید. هرچند که گفته شده‌ فیلم برای شبکه‌ی National Geographic هست و من هم به گفته‌ی دیگو دیدم که برای این شبکه ساخته شده اما توی تیتراژ پایانی می‌نویسه که برای شبکه‌ی کانال+ فرانسه هست.


مثلث خودمشغولی

وقتی که به دنیا می‌آییم فقط از خودمان آگاهیم و خود را تمام جهان می‌دانیم. درک ما از اطراف، فقط چیزی در حد نیازهای اصلی‌مان است که اگر برآورده شوند کاملاً راضی می‌شویم. به تدیریج که آگاهی ما فزونی می‌یابد، متوجه دنیایی خارج از خودمان می‌شویم: آدم‌ها، مکان‌ها و چیز‌هایی که احتیاج‌های ما را برآورده می‌کنند. در این مرحله ما از گوناگونی و تفاوت‌ها آگاه می‌شویم که در نهایت در ما ایجاد سلیقه و ترجیح می‌کند. ما یاد می‌گیریم که بخواهیم و انتخاب کنیم. این با ما نقطه‌ی مرکزی و محور جهانی شده‌ایم که دائماً در حال بزرگ‌تر شدن است و انتظار داریم که تمام انتظارات و خواسته‌هایمان را برآورده کند. منبع خشنودی و رضایت ما از شکل نیازها و خواسته‌های غریزی‌مان -که به گونه‌ای معجزه‌آسا در کودکی ارضا شده است- در آمده و تبدیل به ارضای هوس‌ها و خواسته‌های جدید ما می‌گردد.

اغلب کودکان به تدریج به این حقیقت پی می‌برند که دنیای خارج قادر نیست که تمامی خواسته‌ها و احتیاجات آن‌ها را برآورده کند و بدین جهت خوشان –با کوشش کردن- شروع به تکمیل و بهتر کردن چیزهایی که به آن‌ها داده شده، می‌کنند. به تدریج که وابستگی به آدم‌ها و مکان‌ها و چیزهای دیگر کم می‌شود، نوجوان، اتکا به خود را فرا می‌گیرد. خودکفایی افزایش می‌یابد و می‌آموزد که خوشحالی و رضایت آن‌ها از درون و سعی خودشان سرچشمه می‌گیرد. با گذشت زمان، عواطف آن‌ها رشد می‌کند و توانایی‌ها و نقاط ضعف و محدودیت‌های خود را پذیرا می‌شوند. معمولاً زمانی فرا می‌رسد که آن‌ها برای آن دسته از احتیاجاتشان که از عهده‌ی خودشان بر نمی‌آید خواستار کمک از نیروی برتر می‌شوند.

برای همه‌ی آدم‌ها «بزرگ شدن و رشد» یک امر طبیعی است اما ما در نیمه‌ی راه گیر می‌کنیم و به نظر می‌رسد که هرگز از مرحله‌ی خود مشغولی کودکی کاملاً گذر نمی‌کنیم… ما به دنیای اطرافمان متکی می‌مانیم و از پذیرش این که همه چیز به ما داده نمی‌شود امتناع می‌کنیم. ما خود مشغول می‌شویم و احتیاجات و خواسته‌هایمان از دیگران مبدل به تحمیل و عصیان می‌گردد و به جایی می‌رسیم که سرخوشی و رضایت برای ما غیر ممکن می‌گردد. آدم‌ها و مکان‌ها و جیز‌ها دیگر نمی‌توانند خلا درونی ما را پر کنند و به همین دلیل ما با رنجش و عصبانیت و ترس واکنش نشان می‌دهیم.

رنجش و عصبانیت و ترس مثلث خودمشغولی را به وجود می‌آورند. تمام نواقص اخلاقی از این سه واکنش سرچشمه می‌گیرند. خودمشغولی منشا عدم سلامت عقل ما است. رنجش واکنش ما در برابر گذشته‌مان است. از این طریق ما دوباره به گذشته باز می‌گردیم و در آن زندگی می‌کنیم. از سوی دیگر عصبانیت روش رویارویی ما با زمان حال و واکنشی به منظور انکار واقعیت است. ترس احساسی است که وقتی ما به آینده‌مان فکر می‌کنیم دچار آن می‌شویم و به بیان دیگر واکنش ما در مقابل ناشناخته‌ها و احساس نگرانی از به وقوع نپیوستن رویاهایمان است. هر سه‌ی این احساس‌ها عوارش خودمشغولی است. این واکنش‌ها در مقابل آدم‌ها و مکان‌ها و وقایع گذشته و حال و آینده زمانی ظاهر می‌شود که انتظارات ما از آن‌ها برآورده نشود.ما می‌توانیم از خودمشغولی رهایی پیدا کنیم و پذیرش را جایگزین رنجش، عشق را جایگزین عصبانیت و ایمان را جایگزین ترس کنیم. ما دچار نوعی بیماری هستیم که در انتها ما را مجبور به کمک خواستن می‌کند. خوش اقبالی است که برای ما فقط یک را وجود دارد. باید مثلث خود مشغولی را متلاشی کنیم. یا باید رشد کنیم و یا خواهیم مرد.

از برشور IP NO.12انجمن معتادان گم‌نام با کمی ویرایش و خلاصه کردن.
جمع جالبی است. کلی آدم که اومدن تا یه بیماری بزرگ رو بر طرف کنن اما نه به دوا و دکتر و … با فکر. با تمرین و با اراده. انجمنشون جهانی هست. توی ایران هم شعبه دارن. خوشحالم که بعد از چند سال فعالیت به جایی رسیدن که حتا تو روستاها هم جلسه می‌ذارن و خیلی‌ها رو از بند اعتیاد که یه بیماری روانی هست نجات می‌دن. من خیلی از برشورها و جزوه‌هاشون رو می‌خونم. تو زندگیم به درد می‌خوره.



زندگی گله‌ای با طعم 300

فیلم با یک بچه که به دنیا آمده و قرار است اسپارت باشد شروع می‌شود. یک نمای باز (Long Shot) از پیرمردی که بچه‌ای را روی دستش گرفته (یه موقع فکر نکنید که شبیه فیلم شیرشاه (Lion King) هست، نه این جوری‌ها هم نیست). فیلم با نمای‌نزدیک (Close Up) از یک بچه (که به نظر می‌رسد همان کودک است) ادامه پیدا می‌کند. با تلاش تمام فنون رزمی را فرامی‌گیرد و تمام سختی‌ها را تحمل می‌کنه تا به کشورش خدمت کند و جالب این‌جاست که این بچه دور از مهر مادری نیست. اگر اشتباه نکنم در مقابل یک بچه هست که مروج خشونت و وحشی‌گری است. تنبیه می‌شود. از مادرش جدا می‌شود. قصی القلب می‌شود و … . چند دقیقه‌ای را تا بزرگ شدن این بچه(ها) سپری می‌کنم. نمای بازی را می‌بینم که یک مرد مهربان با همسرش صحبت می‌کند و عاشقانه به پسرشان که با لطافت تمام فنون رزمی را می‌آموزد نگاه می‌کنند. پسرک احساس خستگی می‌کند. مربی‌اش او را به آغوش می‌گیرد. پسرک از او جدا می‌شود. به سمت مادرش می‌دود. به سمت مرد مهربان که موهای فرفری دارد. ریش کوتاه و چهره‌ای میهن‌پرستانه و مصمم (با کارها، روحیه و کردارش منو یاد رستم می‌اندازد. به ویژه موقع فراگیری فنون رزمی). آدم مهربان دیگری سرمی‌رسد و در گوش پادشاه خوش‌قلب خبر می‌دهد که خشایار خواهان تسلیم اسپارت به سپاه پارس (توجه داشته باشین که همیشه ایران مظهر ایرانیان مسلمان شده هست که بعد از اسلام به در این منطقه زندگی می‌کردند ولی پارس کل سرزمین آریایی هست. همیشه ایرانیان مردمان سنگ‌دل و متعصب و بی‌فرهنگی هستند و پارسی‌ها -که همیشه خادم تاج و تخت بودند- مظهر فرهنگ غنی ایرانی هستن و بیش از nهزار سال تمدن دارن و…) هست. بعد از رفتارهای میهن‌پرستانه به سمت لابی می‌رند. با پیک سپاه پارسی روبه‌رو می‌شوند. مردی سیاه‌چرده. زشت. گشوار به گوش و بینی. چشم‌های از حدقه بیرون‌زده (یاد مردمان قبیله‌های آفریقا می‌افتم. با همان قیافه. با همان زیورهایی که به خودشون آویزون می‌کنن و…). با لباسی بین عرب‌های بعد از اسلام و افغان‌های امروزی. دشداشه. عمامه (با رفتارهاشون منو یاد القاعده می‌انداختند). پیک با اعتماد به نفس کامل می‌گوید که اگر می‌خواهید به اسپارت حمله نشود. زن‌ها و بچه‌ها کشته نشوند. با خاک یکسان نشیوید و … باید شهر را تسلیم ما کنید و ما هم شما (پادشاه اسپارت) را تبعید می‌کنیم تا در رفاه زندگی کنید. پادشاه مهربان نگاهی به شهرش می‌اندازد. زن و کودکی را می‌بیند که از تسلیم شهر ناراضی‌اند. همسرش را که از جنگ ناراضی است (خیلی شبیه رفتن محمدرضا پهلوی از ایران بود. شباهت این هست که محمدرضا از ایران رفت چون گفت این خواست مردمه و این‌جا، نگاه اون زن و کودک هم همین رو می‌گفت و تفاوت از این بابت بود که محمدرضا از جونش ترسید و رفت ولی این پادشاه مهربون نه ترسی از سپاه میلیونی پارسیان داشت و نه با تکنیک‌های سینمایی این اجازه به بیننده داده می‌شده که به سمت چنین فکری بره). ولی او زندگی با ننگ کنار همسرش را نپذیرفت و با میهن‌پرستی تمام به خاطر این که مردمش هیچ آسیبی نبینند و فقط و فقط به خاطر مردمش -و نه حفظ قدرت و …- فریاد زد که حاضر نیست این کار را بکند. با حرکتی زیبا که دوربین و آهنگ و جلوه‌های ویژه و فضای موجود آن را یاری می‌کردند پیک بدبختی و ننگ را به داخل گودالی عظیم که پشت سر پیک بود انداخت. همراهنش را هم. پادشاه فریاد می‌زد که زنده‌باد اسپارت و مردم هم….

سپاه 300 نفری اسپارت آماده‌ی دفاع از کیان خود است. طلوع آفتاب چهره‌ی همه را طلایی کرده. فضای فیلم احساس خاصی را منتقل می‌کند. همه می‌دانند که این راه آخر هست. باید مقابل زور و ظلم و ستم و تجاوز ایستاد. پادشاه با همسرش خداحافظی می‌کند. خداحافظی‌ای از جنس فیلم گلادیاتور. از این جنس که من حاضر نیست نام دنیا را به ننگ کشور و … بفروشم. همسر پادشاه با وجود این که از جنگ بی‌فرجام راضی نیست ولی سپر پادشاه را با تحکم به او می‌دهد و ثابت می‌کنه که پشت تمام مردان موفق یک زن موفق هست. پسر پادشاه به پدرش می‌گوید که ما را از تاریکی نجات دهید. سپاه با پای پیاده و تنها با یک سپر و یک نیزه به سمت دره‌ی مشهور حرکت می‌کند. چندین سپاه می‌خواهند به سپاه 300 نفری اسپارت بپیوندند ولی پادشاه قبول نمی‌کند. فقط یک سپاه را که از قضا چند ده‌نفر هم بیشتر نیستند را می‌پذیرد (بی‌اختیار یاد امام حسین و سپاه یزید می‌افتم. امام با 72 نفر جنگید، نه برای پیروزی که برای انسانیت. برای نشون دادن حقارت یزیدیان. برای اثبات حقانیت خودش و برای هزارتا چیز خوب دیگه. تو سپاه امام جوونای زیر 20 سال بودن. برادرزاده‌ها و برادرها. زن‌ها و بچه‌ها. آخ که چه جنگ نابرابری بود).

طرف دیگر داستان مردی است بلند قد. ارتفاعی نزدیک به 5/2 متر. هیولاوار (با خشونتی که منو یاد روی کین (هافبک تیم منچستر و تیم ملی ایرلند) می‌اندازه). با قیافه‌ی حریصانه و جاه‌طلبانه به کوهی مخوف می‌رود. در غاری دهشت و تاریک منتظر می‌ماند. گوژپشتی با خال‌های درشت و زشت بر روی صورت، کلاهی شبیه به آدمک‌های هالوین، صدایی خشک و بی‌روح وارد دخمه‌ای می‌شود. چند گوژپشت دیگر هم وارد دخمه می‌شوند. متوجه می‌شوم که آن آدم هیولا همان خشایار هست و این گوژپشت‌ها هم تصمیم‌گیرندگان هستند. خشایار طرح حمله به اسپارت را به آن‌ها می‌دهد. همه مخالفند. خشایار کیسه‌ی زری به آن‌ها می‌دهد. نظرشان عوض می‌شود و خشایار به جنگ نور و پاکی و عدالت و … می‌رود (خواهشمند است که به هیچ عنوان متصور نشوید که این گوژپشت‌های زشت و پول‌پرست تصمیم‌گیرندگان نهایی قوم پارس هستند و تصور نکنید که این پیران کوچک‌ترین شباهتی به رهبر و رئیس مجمع تشخیص مصلحت و علمای قم و… دارند).

من بقیه‌ی فیلم را ندیدم ولی چند صحنه را دیدم که برایتان تعریف می‌کنم:

1- نخستین صحنه وقتی هست که سپاه اسپارت به تنگه‌ی معروف می‌رسد. سپاه پارس با بی‌نهایت کشتی به ساحل می‌رود. ناگهان توفان به پا می‌شود. توفان که عامل آغاز و پایان آن انسان نیست (عامل توفان تو فرهنگ قدیم خدا هست، نه بشر. پس خدا هم تو این جنگ دخیل هست). تعداد زیادی از کشتی‌های پارسیان غرق می‌شود.

2- صحنه‌ی بعد جنگ نابرابری است که اسپارتی‌ها با پارسی‌ها دارند. هزاران تیرانداز شروع به تیراندازی می‌کنند. باران تیر می‌باره. ولی درایت اسپارتی‌ها باعث می‌شود که هیچ کشته‌ای نداشته باشند. 300 قرمز پوش میهن‌پرست، در مقابل هزاران نفر. اسپارتی‌ها با درایت تنگه را می‌بندند. با دفاع هر اسپارتی در مقابل حمله‌ی صدها پارسی، ده‌ها نفر از آن‌ها (پارسی‌ها) می‌میرند. آن‌قدر می‌میرند تا این که شب فرا می‌رسد.

3- شب. کاخ همراه خشایار. عیش و نوش. فارغ از صد‌ها کشته و مجروح. زنان هرزه. پادشاه عیاش و … (این … رو به خاطر معذوریت اخلاقی گذاشتم). در مقابل سپاه اسپارت در فکر دلاوران مجروح و کشته. به فکر درد و رنج انسانی. یکی از گوژپشت‌های مخوف به پادشاه یادآوری می‌کند که اینجا میدان جنگ است، نه … (این … هم از همون جنسه). پادشاه تازه به فکر شکست سنگینی که خورده است می‌افتد.

4- روز آخر. جنگ نابرابر غیر انسان‌ها با انسان‌های میهن‌پرست. پارسی‌هایی که در نبرد انسان-انسان شکست خورده‌اند، تصمیم گرفته‌اند که به هر حیله‌ای اسپارتی‌ها را شکست بدهند. از فیل و کرگدن و هر حیوانی استفاده می‌کنند. نبرد غیرانسان-انسان هم جواب نمی‌دهد، پس به جنگ جادو-انسان رو می‌آورند. مشتی جادوگر شیاد با چیزی شبیه به نارنجک و کاربردی شبیه به بمب اتم به میدان جنگ می‌آیند تا اسپارتی‌ها را شکست دهند. این 300 نفر با یک سپر و یک نیزه همه‌ی این فتنه‌ها را خنثی می‌کنند. مکعبی متحرک وارد کارزار نبرد می‌شود. جسمی به ارتفاع چند برابر خشایار. سیاه و با نوارهای سپید (که یادآور علامت‌های راهنمایی و رانندگی بر روی جاده و کناره‌ی بلوارها هست). تزئین این جسم که به نظر می‌رسد تخت و بارگاه خشایار هست، دو گاو از نوع گاوهای تخت جمشید و دو سر شیر که به فاصله از آن دو گاو قرار دارند، هست. خشایار با عصبانیت از تخت و بارگاه پایین می‌آید. زمانی که به نزدیکی زمین می‌رسد چند نفر به ترتیب خم می‌شوند تا او با پا گذاشتن بر پشت آن‌ها به زمین برسد. به زمین می‌رسد و با اسپارت درگیر می‌شود. قد اسپارت تا سینه‌ی خشایار هست. خشایار از او می‌خواهد که تسلیم شود. اما اسپارت که نه از قد و قامت او هراسی دارد و نه از کلام تهدیدآمیز و خشن او، نمی‌پذیرد. نمی‌پذیرد که جانش را با حقارت و وطن‌فروشی معامله کند. خشایار با عصبانیت زمین را ترک می‌کند و به عرش می‌رود. درگیری دوباره شروع می‌شود. دو اسپارتی صدها ایرانی را می‌کشند. وقتی به رجز خوانی مشغول هستند و هیچ توجهی به نبرد ندارند یک ایرانی سوار بر اسب با ناجوانمردی تمام و خشونت سر او را از تنش جدا می‌کند. پس از چند لحظه سپاه اسپارت متشنج می‌شود. ایرانیان به آن‌ها حمله می‌کنند و اسپارت که از کشته‌شدن یک دلاور خشمگین است با بی‌احتیاط به سمت او می‌دود. هر آن کس را که جلو خود می‌بیند با دست و شمشیر و نیزه و سپر می‌کشد. به او می‌رسد. بر سر از بدن‌جدایش می‌گرید (این فرد نه عباس هست و نه حسین. این سپاه هم سپاه 72 نفره‌ی حسین نیست که در برابر یزید بایستد. اشتباه نکنید. فرقی است بین این و آن). اما جنگ نه شرم دارد و نه مردانگی را می‌پذیرد. جنگ ادامه پیدا می‌کند. آخرین بازمانده‌ها‌ی سپاه اسپارت مانده‌اند. تسلیم نمی‌شود. حاضر نیست ننگ دنیا را به جان بی‌ارزشش ببخشد. اسپارت، خشایار را می‌بیند که بر تخت پادشاهی تکیه زده. به او حمله می‌کند ولی با دیدن ارتفاع تخت راه دیگری را پیش می‌گیرد. نیزه‌اش را با تمام نیرو به سمت او پرت می‌کند. نیزه گوش خشایار را زخمی می‌کند. خشایار که از این واقعه عصبانی است دستور حمله‌ی مضاعف را می‌دهد. خداحافظ اسپارت… . اسپارت با صدها تیرِ کمانِ ایرانیان رخت از دنیا بست ولی تا آخرین قطره‌ی خون اجازه‌ی تجاوز به خاک اسپارت را نداد…

همین. به همین سادگی. به همین روانی. به همین غم‌انگیزی. مُرد چرا که می‌بایست قهرمان باقی می‌ماند. مرد تا ذهن ما او را فراموش نکند. چون رستم در چاه شغاد. مفصران بسیاری گفته‌اند که رستم می‌توانست شغاد را بکشد ولی چنین نکرد. اگر رستم زنده بود، این گونه محبوب می‌ماند؟ سهراب چه‌طور؟ سیاوش؟ شریعتی؟ جهان‌آرا؟ امیرکبیر؟ گلسرخی؟ حلاج؟ تختی؟ نه. راز جاودانگی در زندگی ابدی نیست. در خدمت است. خدمت در راه هدف مقدس. هدف تحسین شونده. هدف متعالی. هدف انسان‌دوستانه. هدف همگانی و عدالت محور. من و تو حق داریم که به این فیلم اعتراض کنیم. حق داریم داد بزنیم که کورش نماد صلح و دوستی هست. حق داریم عصبانی بشویم ولی تا کی؟

خلیج فارس. جزیره‌های ابوموسی، تنب بزرگ و کوچک. پناه دادن به القاعده. حمایت از طالبان. محور شرارت. تاجکستان، مهد تمدن آریایی. اسکندر، ناجی دنیا. ایرانی، نماد خشونت و وحشی‌گری. انرژی هسته‌ای حق مسلم ابرقدرت‌ها، نه ایران شرور. باز هم هستند نمونه‌های از این بی‌شرمی‌ها. هستند چند روز جنجال ما و سکوت آن‌ها ولی تا کی؟

فکر نمی‌کنید که این‌ها بیش‌تر گمراه کننده‌ی ما هستند تا بیان واقعیت؟ توجه داشته‌اید که همه‌ی این قضیه‌ها با بحث هسته‌ای شدن ایران شروع شدند؟ یادتان هست که ایران در حمله‌ی آمریکا به افغانستان چه موضع منطقی‌ای گرفت و پاسخ آن چه شد؟ بگذریم قصد بحث سیاسی ندارم. بحث، بحث فرهنگی است. بحث هالیودی است که با تمام انرژی به جنگ فرهنگ بومی آمده. نه فقط ایران که تمام دنیا. می‌دانید که بیشترین بیننده‌ی فیلم‌های غیربومی چه کشورهایی هستند؟ می‌دانید دولت مرکزی ناکارآمدی که توان حفظ فرهنگ بومی خود را ندارد چه سرنوشتی خواهد داشت؟ می‌دانید نتیجه‌ی بی‌توجهی به گذشته‌ی غنی فرهنگ‌های کهن چه می‌شود؟ می‌دانید…

فرهنگ ما قدمتی چند هزار ساله دارد و تحقیقاتی نیز نشان داده است که عمر سرزمین ما به تاریخ انسان برمی‌گردد. شکوه تمدن ما از آغاز دوره‌ی هخامنشیان هست تا شروع دوره‌ی رنسانس. هر چند فراز و نشیب‌هایی دارد ولی موفق است. حتماً می‌دانید که مسلمانان صدر اسلام و -به ویژه- ایرانیان بودند که با صدور علم به اروپا باعث رنسانس شدند. اروپایی که منهای رم، نه تمدنی داشت و نه فرهنگی. اروپایی که به جز قلعه‌ی پادشاه هیچ نداشت. اروپایی که نه جاده داشت، نه خانه، نه حمام، نه شهر و نه … . اروپا با رنسانس به جایگاه امروزیش رسید. رنسانسی که صدها سال طول کشید ولی اروپا با تمام بی‌فرهنگیش تن به خفت جایگزینی فرهنگش را نداد. فرهنگش را اصلاح کرد اما تعویض نه.

ما چه می‌کنیم؟ می‌فروشیم؟ به چه قیمتی؟ با چه هدفی؟ اصلاً می‌دانیم که در حال تعویض فرهنگمان هستیم؟ معروفیم به میهن‌پرستی. معروفیم به ناسیونالیست افراطی ولی واقعن ما از فرهنگ خود چه می‌دانیم؟ به جز تخت‌جمشید و پاسارگاد که تنها مشتی سنگ و خاک (هر چند زیبا و با قدمت) هستند، چیز دیگری از تاریخمان می‌دانیم؟ می‌دانیم که مراسم چهارشنبه‌سوری چه هست؟ می‌دانیم که رسم دید و بازدید عید برای چیست؟ می‌دانیم اسفندگان چه روزی است؟ می‌دانیم 13 به در برای چه بوده؟ می‌دانیم رسم نان و نمک خوردن برای چیست؟ می‌دانیم رستم و اسفندیار و عیار و لیلی و فرهاد و … که هستند؟ می‌دانیم چه تفاوتی میان سیاوشون و دهه‌ی محرم هست؟ نه. ما هیچ نمی‌دانیم. نمی‌دانیم که ولنتاین و اسپایدرمن نقاب‌هایی مهاجم و مخرب برای فرهنگ ما هستند. نمی‌دانیم که آرش تمام وجود خود را در تیر نهاد تا فرهنگ‌مان را حفظ کند، نه خاک‌مان را. نمی‌دانیم که حمایت ایرانیان از خلافت امام علی (از دیدگاه سیاسی-اجتماعی به قضیه نگاه کنید) از سر عشق به اسلام نبود بلکه برای آزادی از یوغ فرهنگ بی‌بهای عرب‌ها بود. نمی‌دانیم که سلسله‌ی هخامنشیان سردم‌دار تمدنی نو بود با تکیه بر کرامت انسانی، نه سازنده‌ی تخت جمشید و … . نمی‌دانیم که رستم و … واقعیت‌هایی هستند اغراق شده برای حفظ فرهنگ ایرانی، نه جایگزین کردن رستم و … با افسانه‌های دروغین اسپایدرمن و بت‌من و سوپرمن و … . نمی‌دانیم که دین زرتشت و اسلام با هم‌سانی‌های فوق‌العاده برای برابری انسان‌های زمین آمده‌اند، نه برای تقابل آیین باستانی قوم پارس با اسلام مرتجع و طالبانی متعلق به عرب‌ها. نمی‌دانیم که محمد و علی و … والا انسان‌هایی‌اند که فقط دفاع کردند، نه حمله. نمی‌دانیم که روزگاران درازی پدران ما آرزوی تبدیل حکومت سلطنتی به سلطنتی مشروطه یا مردم‌سالار را داشتند، نه حکومت دموکرات غیربومی نامنتبق با فرهنگمان را. ما هیچ نمی‌دانیم. چرا؟

تاریخ را مرور می‌کنم. برگ می‌زنم. برگ می‌زنم. سراسر افتخار هست. سراسر غرور. می‌جنگیم. حمله می‌کنیم و گاه دفاع. امروز حمله و تجاوز، غیرانسانی است. منافات دارد با منشور حقوق بشر. منافات دارد با کرامت انسانی. امروز برابر نبودن حقوق زن و مرد یک بی‌تمدنی محض است. امروز بی‌توجهی به رای مردم نشانه‌ی زورگویی و خودکامگی دولت است. امروز بی‌توجهی به حقوق‌شهروندی یعنی زیر پا گذاشتن انسانیت. ولی آیا دیروز هم این‌گونه بوده؟ آیا در 1400 سال پیش هم حق زن و مرد برابر بوده؟ آیا در آن زمان زنده‌به‌گور نکردن دختران یک اقدام شجاعانه و متمدنانه نبوده؟ آیا در زمانی که زندگی یعنی جان دادن برای اعلی‌حضرت، رعایت حقوق کارگران (چه ایرانی و چه غیر ایرانی) مظهر روشن‌فکری و حقوق بشر نبوده است؟ آیا در زمانی که سراسر دنیا در فکر حفظ سلطنت خود بودند و کشورگشایی، ساختن سد و رصد ستارگان و لوله‌کشی آب و پایه‌ریزی شیوه‌ی اداره برای یک کشور کاری بیهوده بوده است؟ آیا قراردادن ابتدای بهار به عنوان مبدا تاریخ و تعیین 365 روز و 6 ساعت به عنوان تعداد روزهای سال در زمانی که کشورگشایی دغدغه‌ی هر دولتی بود جنگ‌طلبی را می‌رساند؟

خیلی دوست داشتم که مردم به جای تعصب کورکورانه فکر می‌کردند که چرا ما متمدن بودیم؟ نمی‌دانم که چرا اسلام خوره‌ی جان ما شده است؟ که چرا اسلام بر هم زننده‌ی شکوه تمدن آریایی است؟ که چرا انقلاب 57 واژگون‌کننده‌ی تمدن 2500 ساله‌ی شاهنشاهی است؟ ما مردمی گله‌ای هستیم. توجه کنید که توده‌ای نیستیم، گله‌ای هستیم. تا به حال شده است که به گله‌ی گاو یا گوسفندی توجه کنید؟ اگر دقت کنید متوجه می‌شوید که همه‌ی گله به دنبال گاو یا گوسفندی که در جلوی گله حرکت می‌کند، پیش می‌روند. بدون توجه به مسیر. اگر این قضیه را دنبال کنید خواهید دید که گاه گله دور خواهد زد و گاه به پرتگاه خواهد رفت و … . گاهی نیز به زور سگ گله یا چوپان تغییر مسیر می‌دهیم و گاهی گرفتار گرگ می‌شود. صرفاً چند مثال معاصر می‌زنم تا متوجه شوید که چرا این‌گون تشبیه می‌کنم:

  1. کودتای 28 مرداد 1332: دکتر مصدق و آیت‌الله کاشانی جلو گله (رهبر) بودند و محمدرضا پهلوی و ارتش سگ گله بودند و سیاست هدایت کننده (که بعضی با استناد به مدارکی مستدل معتقدند، آمریکا بوده) چوپان بود و گرگ گله هم استعمار وامپریالیسم بود.
  2. در انقلاب 1357 و انتخابات 1358: اسلام‌گرایان به نمایندگی امام خمینی جلودار گله بودند و خوشبختانه در این قضیه سگ و چوپان نداشتیم ولی گرگ گله نظام تاریخ مصرف گذشته‌ی شاهنشاهی بود و امپریالیسم.
  3. در خرداد 1376: محمد خاتمی جلو‌دار گله بود، ناطق‌نوری گرگ گله بود و خوشبختانه در این قضیه هم با کمی تساهل سگ و چوپان نداشتیم.
  4. در 18 تیر 1378: روزنامه‌های اصلاح طلب به نمایندگی روزنامه‌ی «سلام» جلودار گله بودند، دانشجویان دانشگاه‌های زیر نظر وزارت علوم خود گله، چماق‌داران سگ گله و سیاست‌مداران اصلاح‌طلب و غیراصلاح‌طلب هم چوپان بودند.
  5. در قضیه‌ی افشای نیروهای اطلاعاتی موازی (قتل‌های زنجیره‌ای): اکبر گنجی جلودار گله بود، روزنامه‌ها خود گله، نیروهای اطلاعاتی موازی سگ گله و دولت خاتمی چوپان بود.
  6.  انتخابات دور نهم ریاست جمهوری: شعارهای تبلیغاتی جلودار گله، هاشمی رفسنجانی گرگ‌نمایی بود برای گله و نیروهای بسیج و سپاه سگ گله بودند.

در تمامی این مثال‌ها نتیجه موفقیت‌آمیز نبوده. بعضی موفق(خرداد 76)، بعضی ناموفق(انتخابات نهم) و بعضی افتادن در چاه (18 تیر 78) بوده است اما می‌بینید که ما گله‌وار زندگی کرده‌ایم. ما می‌دانیم که چرا به ناطق‌نوری رای ندادیم اما نمی‌دانیم که چرا به خاتمی رای دادیم. از آن‌هایی که به خاتمی رای دادند بپرسید که برنامه‌هایی که خاتمی ارائه داده بود چه بودند؟ بپرسید که آیا در دور دوم ریاست جمهوری‌اش چرا به او رای دادند؟ اصلن دولت او تا دور دوم به وعده‌هایش تا چه عمل کرد که دوباره به او رای دادید؟ مطمئن باشید که جوابی سربالا خواهید شنید. مطمئن باشید که هیچ‌کس نمی‌داند خاتمی در انجام چه اموری (که وعده داده بود) موفق بود و در کدام نه. به خوبی به یاد دارم که در زمان انتخابات هشتم ریاست جمهوری خاتمی 19 میلیون رای آورد که با جامعه‌شناسی‌ای سردستی می‌بینیم که درصدی از مردم (به خصوص آن‌هایی که در طبقه‌ی پرولتاریا هستند) به او رای دادند، چرا که او سیدی معمم بود. درصدی به خاطر ژست روشن‌فکرانه‌ی او. درصدی به خاطر گریه‌اش در مصاحبه‌ی مطبوعاتی. درصدی به خاطر هیجان‌های جو آن زمان. کاش می‌شد آمار گرفت که چند درصد مردم نه به چهره، نه به نام و سمت، نه به خاطر هیجان و نه به خاطر … به او رای دادند. کاش می‌شد آمار گرفت که چند درصد مردم به برنامه و عملکردش رای دادند.

با توجه به افتخاری که داشتم و برای ستاد انتخاباتی او (سید محمد خاتمی) فعالیت می‌کردم، مشاهده‌های من تداوم حرکت گله‌ای مردم بود. عده‌ای رای نمی‌دادند چون او به وعده‌هایش عمل نکرده بود. سئوال می‌پرسیدم کدام وعده؟ ولی جوابی نمی‌شنیدم. عده‌ای رای می‌دادند چون او یکی از خوش‌تیپ‌ترین نامزدان بود و عده‌ای به این خاطر که جاسبی و توکلی رای نیاورند. جالب بود که خاتمی هیچ وعده‌ای برای بهبود وضعیت اقتصادی نداده بود ولی کارنامه‌ی درخشانی در این زمینه داشت (کاهش نرخ بی‌کاری از بیست و اندی درصد به 12درصد، کاهش تورم از 47درصد به 15.5 درصد، پرداخت بدهی چهل واندی میلیارد دلاری ایران، افتتاح صندوق ذخیره‌ی ارزی و …) و بیشتر مخالفان او معتقد بودند که وی به وعده‌های اقتصادی خود عمل نکرده است. این‌ها همه نشان از ناآگاهی مردم دارد که نتیجه‌ی آن زندگی گله‌وار است.

خب به موضوع اصلی برگردیم. موضوع را آن قدر پیچ در پیچ کردم که ممکن است رشته‌ی افکارتان در هم تنیده باشد. پس کل بحث را مروری کوتاه می‌کنیم: با توضیح تفصیلی فیلم 300 شروع کردیم و بحث را به هجوم فرهنگی غرب بی‌فرهنگ به شرق رساندیم. به دنبال دلیلی برای پذیرش فرهنگ نوظهور غرب توسط شرقیانی بودیم که خود غنی بودند اما مجذوب زرق و برق شرقی فرهنگ غرب بودند. مثالی‌هایی از ایران ارائه شد تا بتوان معلول این نوع رفتار (زندگی گله‌وار) را فهمید و در پایان به عامل زندگی گله‌وار (ناآگاهی) رسیدیم. اکنون می‌خواهیم به عامل (ناآگاهی) بپردازیم و نتیجه‌ی زندگی گله‌وار را بررسی کنیم و ببینیم که ادعای هجوم فرهنگی درست است یا خیر. به اقدامات دولت‌ها برای مقابله با آن‌چه تهاجم فرهنگی خوانده می‌شود بپردازیم و بنیادی‌تر از آن هدف از این اقدام‌ها را بررسی کنیم.

طبق معمول خوش‌شانسی‌های من، از این‌جا به بعد مقاله‌ام بنا به دلیلی نامعلوم پاک شده و به هیچ عنوان ذهنم یاری دوباره نویسی آن را ندارد چون الآن ساعت 3 بامداد 16 فروردین 86 است و من نزدیک به 4 ساعت دیگر شیراز را ترک می‌کنم و جالب‌تر این که وسایلم در وسط اتاق پهن است و من قصد دارم بدون هیچ هویتی به آن‌جا بروم چون تمام کارت شناسایی‌هایم، حتا شناس‌نامه‌ام گم شده است. مطمئنم که تا 15 روز آینده امکان استفاده از اینترنت را نخواهم داشت. به هر حال نزدیک به هیمن قدر مطلبم که تا این‌جا نوشته بودم پرید و … کاشکی این همه شب‌زنده‌داری نکشیده بودم و نمی‌نوشتم. شاید وقتی دیگر نوشتم… فعلاً تا بعد. دعا کنید که چندتا مشکل کوچولوی من حل بشوند تا با فراغ بال بیشتری بنویسم…….