امروز از «ارتفاع هزاران پایی» به سوی تو و به یادت، باران میبارید بر خاطراتمان.
«من اما از همان اول باران بیقرار میدانستم
دیدار دوبارهٔ ما میسر است».
بیروت را پرسهزنان خیال میبافیم. من مستِ تو، غرق میشوم در کلام ابلق ملتهب از دوری و بیتاب نگاهت. در آغوشت آرم میگیرم، ای ساحل امن …
– میخوام بخوابم. من رو بیدار نکن، خیلی خستهام.
دوست دارم چشم که باز میکنم دنیا را آب برده باشد؛ «من باشم و تو باشی و یه شب مهتابی باشه». دستت را بگیرم و والس شادی، والس، والس تا ندای صبای صبح. صبحانهٔ نگاهت را بخوریم، انگشتانات را بکاریم، دستت رو بیرق کنیم و دل به دریا بزنیم.
«قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب»
خانهای بسازیم آن سوی زبان سخت مردمان خسته، نگاه ملول لولیان، قلوب نامقلب آدمیان زار؛ خانهای از نگاه تو، ظرافت انگشتانات، غزل، دیوان حافظ، گزیدهٔ چند شعر و همهٔ چیزهایی که «در چینهدانم مخفی نگه داشتهام».
وقتی به تو فکر میکنم، باغ عدن میشود؛ انگشتانت بود «که این چنین مرا شطحخوان کرد». ایستادم، رفتم، آمدم، «دامنم از دست برفت».
باز هم شب است و سکوت و ماهتاب؛ «من و تو و درخت و بارون»، کوچهباغ قصردشت. زمستان، میان «آری» آذر پاییزی است و اردیبهشت بهاری، میان دو زایش، رویش. مثل ما، من، من، ما، من … بین لبها، لبهها. «میسوزم از اشتیاقات» … «کلمات لیست کلکلمات» …
– حالا بذار بخوابم، میدونی خستهی-چند-صد-سالهی دیدنتام! منو بیدار نکن … میخوام بخوابم تا صبح صادق چشمات.