:::: MENU ::::

صحرای محشر؛ فرودگاه آتاتورک

روایت نخست:

ساعت رو نگاه می‌کنم، حدود ۱۲:۱۰ دقیقه هست. یعنی دیر شده. با سرعت خودم رو جمع و جور می‌کنم که به پرواز برسم. ظرف ۲۰ دقیقه همه چی رو مرتب می‌کنم و سعی می‌کنم خودم رو به اتوبوس ۱۲:۴۵ دقیقه برسونم. دم در با چمدون سنگین‌تر از حد انتظار مواجه می‌شم. فکر می‌کنم که چه‌جور می‌شه با یه کوله‌پشتی، یه چمدون معمولی و یه چمدون بزرگ و غیر طبیعی خیلی سریع مسیر خونه تا ایستگاه رو برم. با تمام توان و دقت سعی می‌کنم خودم رو به پایین ساختمون برسونم. همسایه‌ی کناری شروع می‌کنه به حال و احوال که از تمام چیزهایی که می‌گه فقط یه جمله رو می‌فهمم و سعی می‌کنم با یه لبخند سر و ته احوال‌پرسی رو به هم بیارم. چمدون بدقواره اون‌قدر اذیت می‌کنه که دوس دارم بذارمش کنار سطل آشغال و برم. در حین غرغر مسیر رو طی می‌کنم تا به ایستگاه برسم. ساعت ۱۲:۴۵ دقیقه هست و اتوبوس رفته… فقط ۱:۳۰ تا پروازم مونده و حدود ۱ ساعت توی راهم. توی ده دقیقه فاصله تا اومدن اتوبوس بعدی همه‌ی احتمال‌های رسیدن رو چک می‌کنم و در سریع‌ترین ساعت ۱:۵۷ دقیقه می‌رسم فرودگاه و اگه ظرف ۵ دقیقه بتونم خودم رو به ورودی برسونم شاید امیدی باشه. همه چی طبق برنامه پیش می‌ره اما ورودی رو بستن. چونه می‌زنم که اگه این پرواز رو از دست بدم پرواز بعدی رو هم از دست می‌دم و بعد از یه کم خانمی از بخش مدیریت می‌آد و می‌گه «We made an exception for you; but we can’t accept your luggage». با خودم فک می‌کنم که چه‌جور این مسیر طولانی رو با این بارهای بدقواره طی کنم. با همین فکر بقیه‌ی خان‌های پرواز رو هم رد می‌کنم تا بازرسی آخر. به چاقویی که هدیه خریدم گیر می‌دن. براش توضیح می‌دم که بنا بوده این توی بار باشه ولی ازم می‌خواد که کل چمدون رو خالی کنم تا مطمئن شه درست دیده. وقتی همه‌ی چمدون رو خالی می‌کنه و کادو چاقو رو باز می‌کنه همکارش بهش می‌گه مشکلی نداره و بذاره برم. کمکم یکی از چمدون‌ها رو می‌آره و تحویل یه مسئول پرواز می‌دیم. سوار هواپیما می‌شم و نفس راحتی می‌کشم. به پدر پیامک می‌دم که سوار شدم و جواب می‌ده «آفرین». به اندازه‌ی «صد آفرین» دوران دبستان بهم می‌چسبه. سعی می‌کنم پرواز طولانی رو با دیدن فیلم «زندگی پی» و دو قسمت از Friends کوتاه کنم اما خسته‌تر از اونم که سختی پرواز رو نادیده بگیرم.

روایت دوم:

می‌رسیم استانبول. از بلندگوی هواپیما دائم از مسافرها می‌خوان تا توقف هواپیما از جاشون بلند نشن. پیاده می‌شیم. هوا گرمه و دنبال راهی هستم برای رسیدن سریع‌تر به داخل ساختمون تا یه کم از گرمای هوا کم شه. تمام راه‌روها و سالن‌ها شلوغه. دوس دارم برم دفتر هواپیمایی THY و بگم پرواز منو به صورت ترانزیت کنید ولی اون‌قدر شلوغه که منصرف می‌شم. می‌رسم به بخش چک کردن پاسپورت و ویزا. شلوغی به حد غیر قابل تصوری به چشم می‌خوره. فک می‌کنم اشتباه اومدم. از یکی از مامورهای فرودگاه پرس‌وجو می‌کنم و ته صفی رو بهم نشون می‌ده که تا حدود ۱۰۰ متر از جای مشخص شده خارج شده. می‌رم ته صف و در طول مدتی که توی صف طولانی حرکت می‌کنم به این فکر می‌کنم که «آیا ترکیه ظرفیت و توان این حجم از مسافر رو داره؟ فرودگاه آتاتورک با چه ظرفیتی از مسافر باید مواجه بشه که تا این حد شلوغ بشه؟ آیا امکان برنامه‌ریزی برای این‌جور لحظه‌هایی رو ندارن؟». همین‌جور فکر می‌کنم. گاهی صدای بحث چند نفر سر نوبت و جا ذهنم رو منحرف می‌کنه و بیش‌تر به این فکر می‌رم که این حجم از مسافر سهم ایرانه و ایران باید جایگاه ترانزیت غرب به شرق و بخشی از شمال به جنوب رو داشته باشه. دوباره برمی‌گردم به فکرای خودم: «یعنی اگه این حجم از مسافر بیاد ایران، همین‌قدر بی‌برنامه‌گی و ناهماهنگی و شلوغی خواهد بود؟». می‌رسم به دکه‌ی ماموران چک کردن ویزا و گذرنامه. یه خانواده‌ی اسپانیایی جلوی من هستن. مرده رفته جایی که مخصوص شهروندان ترکیه هست و همسرش حرص می‌خوره که اون‌جا نباید بری. اون می‌ره و کارش انجام می‌شه و باز فکر می‌کنم چرا نوشتین «Turkish Nationality». رد می‌شم. پشت سرم رو نگاه می‌کنم و همون حجم از مسافر رو می‌بینم که توی شلوغی ول می‌خورن… می‌رم برای بارهام. حدود ۱:۳۰ ساعت از نشستن پرواز می‌گذره. فکر می‌کنم که آیا به خاطر شلوغی چمدون‌ها رو دیرتر فرستادن. به ظاهر این‌جوری نیست. چمدون کوچیکم رو از دور می‌بینم. خیز برمی‌دارم و از روی نوار نقاله می‌قاپمش. منتظر چمدون بدقواره‌ام می‌مونم اما هر چی چشم چشم می‌کنم نمی‌بنمش. می‌رم کنار دهنه‌ی ورودی بارها. دستگاه خاموشه و باری نمی‌آد.چند نفر منتظرند تا دستگاه روشن شه و بارشون بیاد ولی خبری نیست. تابلو اعلام می‌کنه از این لحظه به بعد بارهای پرواز پاریس می‌آد… می‌رم دفتر اشیاء گم شده. ماجرا رو تعریف می‌کنم. یه فرم می‌ده و می‌گه فردا بیا بگیرش. براش توضیح می‌دم که امشب پرواز دارم و توی ترکیه نمی‌مونم؛ وانگهی اگه الآن به دستم نرسه دیگه به دردم نمی‌خوره. قول می‌ده چمدونم رو بفرسته مقصدی که می‌رم. می‌گه فردا برم فرودگاه بگیرمش. نگاه چپ چپ من رو که می‌بینه می‌گه آدرست رو بده تا برات بفرستیم هتل.
یعنی چه بلایی سر چمدونم اومده! چه زحمتی کشیدم تا درست و حسابی بچینمش که چیزی نشکنه. با چه مشقتی کولش کردم و آوردمش. کاش همون اول بی‌خیالش می‌شدم!
اتوبوس می‌گیرم و بعد از ۱:۳۰ می‌رسم به یه فرودگاه دیگه برای پرواز بعدی. زود رسیدم اما ورودی بازه شده. چمدون باقیمونده رو که تحویل می‌دم بهش می‌گم «Please do not lose it; it is the only remained one!». با یه لبخند شیطنت‌آمیزی بهم می‌گه «Has your luggage been lost?»… عذرخواهی می‌کنه و می‌گه تمام تلاشش رو می‌کنه که اتفاقی براش نیوفته.
منتظرم که سوار هواپیما شیم. ساعت ۱۲:۳۰ به وقت محلی هست و احساس خستگی می‌کنم. بازم توی فکرم که کاش یه روز دولت‌مردان و دولت‌زنان ایران به فکر درآمدزایی از ترانزیت هوایی باشند. با تجربه‌ی چندباره‌ای که توی فرودگاه‌های بین‌المللی ترکیه دارم به نظرم استقبال زیادی از نقل مکان از استانبول می‌شه، هر چند که پیش‌زمینه‌ی این اتفاق تضمین سرمایه‌گذاری و ثبات سیاسی هست… جمله‌های آخرم رو می‌خونم، صحبت‌های این چند روز نماینده‌های مجلس توی جلسه‌ی رأی اعتماد به وزیرهای پیشنهادی روحانی رو مرور می‌کنم و تصمیم می‌گیرم لپ‌تاپم رو ببندم وبه فکر چمدونم باشم.

پی‌نوشت:

این نوشته رو چند ماه بعد از انتخاب روحانی به عنوان رئیس جمهور نوشتم، تابستون سال ۱۳۹۲.


پیام