یادمه بچه که بودیم «باید» میرفتیم مشت محکم میزدیم تو دهن استکبار جهانی؛ همونی که به گفتهای از امام که رو دیوار مدرسهمون نوشته بود «هیچ غلطی نمیتونس بکنه». بزرگتر که شدم هیچ وقت نفهمیدم که چرا یه روز میریم و «مرگ بر آمریکا» میگیم و یه روز دیگه «مرگ بر آلمان» و غیره. رفتم و نخستین کتاب جدی غیر درسی-داستانی زندگیام رو خوندم. اسمش «پاسخ به تاریخ» بود. به امید این بودم که چرا باید هر ۱۳ آبان آمریکا رو با حرف لجنمال کنیم و ۲۲ بهمن به ریش یه آدمی بخندیم و ۲۹ بهمن غرق شادی بشیم. جسته گریخته و با فهم ۱۲ سالگیام یه چیزایی فهمیدم. با افتخار تمام رفتم جلوی معلم تاریخمون و پرسیدم که چرا انقلاب شد؟ با اون چهرهٔ مهربون و استخونیاش یه چند لحظه بهم نگاه کرد و بدون هیچ پاسخی رفت. دنبالش دویدم و جلوی دفتر مدرسه پیچیدم جلوش. گفت: «خر شدیم» …
ادامهی نوشتهروزهای خاکستری
تو اوج سبزی جنبش خودجوش آزادی خواهی، اصفهان بودم. دختر عمو خواست که با هم و دوش به دوش هموطنان بریم شعار «زندهباد آزادی» و «چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است» و … سر بدیم. اون خواب موند و منم تو خلوت اتاق دراز کشیدم و «به خودم هی زدم از اینجا برو…».
ظهر شد و شب شد و دیدم جنایتها رو. دیدم که سیمای ایران چه طور نشون داد حماسهای دیگر رو!! جالب بود؛ مجری میگفت که تعدادی اندک!!! جریانهای منحرف رو موج عظیم ایرانیان آگاه به حاشیه روندن و توی پسزمینه تصویری رو نشون میداد که یه مشت مزدور با چماق افتادن دنبال موجی سبز رنگ… به پیشنهاد پسر عمو زدیم بیرون. چیزی نگذشته بود که خبر دادن «علیرضا صفایی» و چند نفر دیگه رو تو راهپیمایی شیراز گرفتن. اطمینانی نبود از درستی خبر. بنا شد که من پیگیری کنم. هر جا زنگ زدم کسی خبری نداشت. دل رو زدم به دریا و زنگ زدم خونهشون. پدرش گوشی رو بر داشت. منتظر هر واکنشی بودم. پرسیدم که علیرضا هست؟ گفت که نه. ماجرا رو گفتم و خواستم خبری بگیرم، گفت: «از صبح خونه نبودم بی خبرم. الآن هم کسی خونه نیست اما منم شنیدم». بعد هم شروع کرد به غر زدن. خواستم دلداری بدم اما ارتباط قطع شد. آخه بیوجدانها آدم از این بشر مظلومتر نبود که بگیرید؟
شنبه، رفتم شهرکرد و برگشتم. یکشنبه عید فطر شد. یک راست رفتم بیرجند تا شاید حضرات بعد از شش سال اجازهی فارغالتحصیلی بدن. خیلی باید پست باشن که منو با اون همه خستگی و کار، کشیدن اونجا اما خودشون حتا تلفن رو هم جواب ندادن. دست از پا درازتر راهی تهران شدم. اگر اونجا اتفاقی هاشم نصرآبادی و چند تا دیگه از دوستان رو نمیدیم که دق کرده بودم.
برگشتم. هنوز خستگی سفر تو تنم بود که ماوریت دوبارهی گیلان رو انداختن رو دوشم. رفتم و لذت برم از اون همه زیبایی و اکسیژن زیادی: لاهیجان شده برام یه بهشت: بام سبز، کوکی، کباب ترش، فالوده اخته، کلوچه نوشین، پدر چای ایران و سبزی و سبزی و سبزی و آسمان آبی و چند تکه ابر بالای مزرعههای چای… به جز لاهیجان رشت و کوچصفهان و انزلی و لنگرود رو هم سر زدم. بنا بود که آستانه رو هم ببینم اما فرصت نشد.
اونجا که بودم پدر جان رفتن بیرجند تا اوشون هم دست و پنجهای با مسخرهبازیهای حضرات نرم کنند… جالبه! پدر جان موفق شد. الآن من تنها یه درس دارم تا فرار از خرابهای به نام دانشگاه بیرجند…
برگشتم. خبر خوب پدر جان با تلخی خبر توقیف روزنامهی «تحلیل روز» تلخ شد. راستش «تحلیل»، شبهه-روزنامهی شیراز بود. هر صبح مشتی آگهینامه با نامهایی چون «خبر جنوب»، «عصر مردم»، «نیمنگاه» و … به چشم میخورد اما «تحلیل روز» به روزنامه خیلی بیشتر شبیه بود تا «خبر جنوب»ی که «واحدیان» ادعا میکرد تیراژش 85000 تا هست. دلم گرفت. یاد آخرین روزهای شیراز افتادم: روزی که هاشمی برای نخستینبار پس از انتخابات 88، نماز جمعهی تهران رو امامت میکرد. رفتم دفتر تحلیل و با بهمن حاجاتنیا گفتیم. چقدر این مرد بیادعا هست. کاش مدعیان اصلاحطلبی ازش یاد بگیرن.
دیشب بهم پیامک دادن و خواستن برم و از پیر دلیر شیرازی (علی محمد دستغیب) حمایت کنم. کاش اونجا بودم… کاش میتونستم برم ازش تشکر کنم و بگم اگه یه مرد تو مجلس خبرگان باشه تویی.
زد به سرم و این رو درست کردم برای استفاده به جای تصویرهای قبلی…
امروز رفتم توی تارنمای دانشگاه بهشتی. قبول شدم. دورهی دانشپذیری رشتهی مدیریت IT رو قبول شدم. اینم اونقدر خوشحالم نکرد، هر چند که یه تابو شده بود اما فکر کنم دیگه چیزی نمیتونه خوشحالم کنه… یکی از دوستان زنگ زد و گفت که برای حمایت از روزنامهی تحلیل میریم جلوی دفترش؟ ای خدا من اینجا چی کار میکنم؟؟؟؟
شنبه صبح ساعت 9:30 پرواز دارم به گرگان.
نوشته شده در تاریخ 23 آبان 1389: من به خاطر نوشتن کلمهی «دختر عمو» بسیار بازخواست شدم. نه از نهادهای اطلاعاتی، که از کسانی که ادعا میکنن توی تمام جریانهای انقلاب نقش داشتن و هزینهها دادن. تمام اون 86 روز بازداشت یه طرف، حرفایی که بابت این کلمه شنیدم هم یه طرف…
رشت – انزلی – سردشت 3
امروز 5 شهریور 1388 هست. ساعت 3 صبح رسیدم تهران. هنوز خستگی سفر تو تنم هست. شرکت از ماموریت من راضی هست اما خودم نه. باید تمام کار رو انجام میدادم. رضایت شرکت به از این رو هست که نزدیک 3 میلیون توی گیلان فروش داشتم و نارضایتی من از این رو هست که نتونستم دستگاه «گاما» و «میندری» رو نصب کنم…
روز 3 شهریور، زود از خواب پا شدم. بیشتر وقتم رو گذاشتم برای آزمایشگاه دکتر گیتی امیدواری. دستگاه «سیسمکس» رو نصب کردم. نرمافزارشون رو به روز کردم و … تا طرفای ظهر اونجا بودم. برای اتصال دستگاه وسیله کم اومد. قرار شد یه نفر بره خرید کنه و منم تو این فاصله برم آزمایشگاه دکتر ابریشمی. همین جور شد. یه مشت خرده کار بود انجام دادم. با دستگاه «گاما» ور رفتم. بازم نشد. بی خیال شدم. ساعت 3 بود که برگشتم آزمایشگاه امیدواری. بنا بود که زود کارم تموم شه تا ساعت 6 برم بیمارستان بهشتی (آزمایشگاه بیمارستان بهشتی هم دست دکتر ابریشمی هست)… اما کارم تموم نشد. تا ساعت 11 شب اونجا بودم. افطار هم دستپخت خوب دکتر امیدواری رو خوردم. بیشک یه آدم فوقالعاده هست: مدیر خوب و موفق، کدبانو و شاید مادر و همسر خوب. به هر حال از این آدما کم گیر میآد.
برای سیمکشی آقایی رو آوردن به نام «مجید». سالها کارهای برقی خانم دکتر رو انجام میداده. آدم جالبی بود. وقتی فهمید من روزهام، مسخرهام کرد. گفت: «Religon is governmental force». تعجب کردم. از اون به بعد تنها انگلیسی حرف میزد. خیلی خوب و روان. منم به فارسی جواب میدادم. بماند که اونقدر تعریف کرد و گفت که از کارام باز موندم. کارش که تموم شد رفت. من موندم و نگهبان. تلوزیونش رو روشن کرد. اخبار از قسمت چهارم سریال طنز «دادگاه کودتاچیان برای جلوگیری از کودتا» رو نشون میداد و اراجیف میگفت. سعید حجاریان رو که دیدم دلم گرفت. چنان با آب و تاب متن استعفاش از حزب مشارکت -که سعید شریعتی میخوندش- رو نشون میداد که انگار از حزب نازی استعفا داده. ننگ باد به شما رمالان و پستفطرتان که …
برگشتم «هتل ایران». ساعت 12 شب بود که رسیدم. تنها تونستم بخوابم. ساعت 6:30 صبح بلند شدم و راه افتادم به سمت آزمایشگاه دکتر امیدواری. تا خورده کارها رو انجام دادم شد ساعت 9. برای دستگاه «لیایزن» مشکلی پیش اومد. حلش کردم. با دکتر دربارهی تارنما صحبت کردم و زدم بیرون. رفتم آزمایشگاه دکتر ابریشمی. اونجا هم یه سری خرده کار انجام دادم. حدود ساعت 7 عصر بود که رفتم به سمت بیمارستان. نشد کاری انجام بدم چون رمز گذاشته بودن روی نرمافزار و فراموش کرده بودن. از فرصت استفاده کردم و ته و توی دستگاه «میندری» رو در آوردم. چینیها دارن کولاک میکنن…
خلاصه ساعت 10 شب رسیدم رشت و زدم راه که برسم تهران. حدود ساعت 3 صبح رسیدم.
رشت – انزلی – سردشت 2
هنوز انزلی هستم. ساعت 11 شب 3 شهریور 1388 هست. دیروز صبح به خاطر این که دیر خوابیدم، دیر بیدار شدم. با عجله رفتم آزمایشگاه افرا. اونقدر گیر دادن که حالم داشت بد میشد. آخر کار یه کارمندی گیر داده بود که باید رنگ پسزمینهی یک قسمتی توی یکی از بخشهای فرعی نرمافزار که آبی هست رو سفید کنم. همکارهاش، خندهشان گرفته بود. گفتم اگه بخواید انجام میدیم. هر کاری داشتن انجام دادم. نوبت به دکتر مهرورز رسید. یه مشت گیر داد، با صبر و زیرکی جوری ردش کردم که دید بدش یه ذره بهتر بشه. جالب بود برام که بزرگترین ایراد نرمافزار رو تو آخرین مرحله گفت. چه ایراد زشتی هم بود: جمع چند تا عدد رو اشتباه میزد. به همین نام و نشون، ساعت 2:30 عصر از اونجا اومدم بیرون. بارون قشنگی میزد. لذت بردم.
رفتم میدون «شهرداری» که یه سمتش ادارهی پست بود و یه سمتش شهرداری. معماری قشنگی داشت. یکی داد میزد: انزلی. قیمت رو پرسیدم گفت 1000 تومان. گفتم دربستش کن. راه افتادیم. 45 کیلومتر راه بود تا انزلی. راننده مقداری از زیتون برام گفت. تجربهای داشت: میگفت اگه زیتون تلخ رو چند روز بذاری توی آب خیارشور یا آب نارنج، شیرین میشه… گفت و گفت تا رسیدیم انزلی. یه شهر که یه سمتش تالاب (مرداب) معروف انزلی هست و یه سمتش دریا. یه سمتش آرامش مطلق و سمت دیگرش طغیان محض…
از دو تا پل گذشتیم. آقای رانندهی محترم همین جور داشت از زیتون و بارون و آب و هوا حرف میزد. منم بین گوش داد، گریز میزدم و محو زیبایی میشدم و گاهی به یه حرف راننده فکر میکردم. آخه توی راه، یه جا (20-15 کیلومتری انزلی) خیلی بارون تند شد. گفت که انزلی هوا صافه. خندهام گرفت. چه جور میشد که توی 15 کیلومتری با این شدت بارون و این همه ابر که سر به زمین گذاشته بودن، هوا خوب باشه؟؟!! وقتی رسیدیم چند کیلومتری انزلی، دستاش رو روی فرمون به هم قفل کرد و گفت: «دیدی گفتم!!!». تجربهی محلیها آدم رو به وجد میآره. رسیدیم. راننده، 6000 تومان گرفت. میگفت رسوندمت به مقصد و به علاوه یه ایست هم داشتی. آخه سر راه یه 10 دقیقهای توی ترمینال انزلی ایستادیم تا باری رو که از شرکت برام فرستاده بودن بگیریم. به هر حال پرداخت کردم و رفتم آزمایشگاه دکتر ابریشمی. دکتر اومد پیشواز. با احترام منو راهنمایی کرد. کارم رو با دستگاه «شمارندهی گاما» شروع کردم. گیری افتاده تو این دستگاه مزخرف. نشد. دستگاه «الکسیس» رو وصل کردم. رفتم پذیرش. دستگاه «الکتا لب» رو وصل کردم و یه سری ایرادهای پذیرش رو هم رفع کردم. برگشتم که دوباره با «گاما» کار کنم. همه رفته بودن. هیچ کسی تو بخش فنی آزمایشگاه نبود. منم رفتم. رفتم یه میدونی که به «میدان اصلی شهر» معروف بود. یه هتل خیلی قدیمی با معماری زیبا دیدم. اسمش هتل «گل سنگ» بود. رو تابلوش به سبک بدوی نوشته بودن «یک ستاره». رفتم داخل. حدس زدم که خیلی افتضاح باشه. بود اما موندم. وسایلهام رو گذاشتم داخل و رفتم یه گشتی زدم: آخر بلواری که به شهرداری میرسه، جایی هست که مرز بین تالاب و دریا است. غذاخوریای بود زیبا اما خالی از مشتری. رفتم و پیتزا سفارش دادم. غذاش خوب بود… رفتم به سمت مرز بین تالاب و دریا. آروم بود اما موجهای خیلی سطحی داشت: تلفیق زیبایی از دو فضای ناهمگن. لذت بردم. قدم زدم و زدم تا رسیدم به دریا. پر از موجهای عصبانی بود. خشمشون رو میریختن رو اسکله یا با شدت هدیهاش میدادن به ساحل. نشستم دریا رو دیدم. لذت بردم و بردم تا سرما لذتش رو ازم گرفت. قطرهای بارون خیسم کرد. تصمیم گرفتم برگردم. توی راه یه حلزون دیدم. بزرگ بود و زیبا. کمکش کردم که زودتر به باغچه برسه… برگشتم هتل. دراز کشیدم تا بعد از چند دقیقه، به کارهام برسم. چشمام رو که باز کردم ساعت 8:30 صبح بود.
با عجله دویدم به سمت آزمایشگاه دکتر امیدواری. آزمایشگاه خوب و مجهزی هست. عالی هست. کارهاشون رو انجام دادم. رفتم آزمایشگاه دکتر ابریشمی. یه سری مشکل رو حل کردم. دوباره این دستگاه «گاما» گیر داده. حالم رو خراب کرد. تو این وسط از آزمایشگاه دکتر افراه رشت زنگ زدن که این چه وضعش هست. چرا نرمافزارتون یه جاییاش آبی هست… نمیدونستم چی بگم. گیر داده بود. میخواستم داد بزنم. اونقدر احمق هستند که … گفتم با شرکت تماس بگیرید و درخواستتون رو بدین. «گاما» کم عصابم رو ریخته بود به هم که اینم اضافه شد. هر کاری توی آزمایشگاه دکتر ابریشمی بود انجام دادم جز «گاما». برگشتم آزمایشگاه دکتر امیدواری. خانم دکتر اومد و گله کرد که چرا کم موندم. گفتم یه نماز بخونم در خدمتم. یه جای خیلی خوب فراهم کردن که نماز بخونم. خوندم. دعوتم کرد به افطار. رد کردم. نذاشت کار کنم. گفت باید بری استراحت کنی. نفهمیدم از سر محبت بود یا این که کار داشت و من پا گیرش بودم. زنگ زد به «هتل ایران» و یه جا برام گرفت. اومدم هتل. کلی تحویلم گرفتن. یه اتاق رو به فضای بین تالاب و دریا بهم دادن. دارم لذت میبرم. هر چند که اتاقها تعریفی نداره. خدمات هتل هم… اما بالکنی داره که منو محو آرامش و زیبایی کرده. خدا فردا رو به خیر بگذرونه: دکتر امیدواری، دکتر ابریشمی و بیمارستان بهشتی.
آزمایشگاه دکتر امیدواری خیلی جالبه. من هیچ مردی جز نگهبان ندیم. همهی کارمندها زن هستند. جالب بود که دکتر گیتی امیدواری با کارمندها مثل خواهر یا دوست صمیمی رفتار میکرد. آزمایشگاهاش گواهی ISO داره و روزی حدود 100 تا مریض داره. اینو میگن یه زن موفق. لذت بردم. خیلی خیلی زیاد و دوست دارم کارهایی که به اونجا مربوط میشه رو به بهترین شکل انجام بدم.
از همه جا بیخبرم. امیدوارم که زودتر برگردم. نمیخوام بیشتر از این از حال و احوال زندانیها و دولت کودتا بیخبر باشم.
افطار امشب، یه تکه پنیر، یه قالب 25 گرمی کره و یه مقدار عسل بود. در کنار همهی اینا چای و یه کاسهی کوچولو آش رشته هم بود. نماز مغرب رو که خوندم از پذیرش هتل زنگ زدن که افطار آماده هست اما من که افطار نخواسته بودم… به هر حال توفیق اجباری بود. وقتی رفتم فکر کردم اینا پیش غذا هست. بعد متوجه شدم که این اصلش هست. اینو میگن روزهی درست و حسابی. چیه آدما درگیر تجملات ماه رمضون میشن؟
رشت – انزلی – سردشت 1
بماند که چی شد و چه قدر معطل شدم و … تا سوار یه تاکسی شدم و شرکت وزین تروند دانش 12000 تومان ناقابل رفت تو خرج. البته اشتباه نشه، من خودم نخواستم با طیاره و اینا سفر کنم. من رو چه به این سوسولبازیها!!!! «به ما که رسید، آسمون تپید» که میگن همینه. انتقاد به این کار زیاده: خستگی و اتلاف وقت کارمند، افزایش هزینهی سفر برای شرکت (حق ماموریت ساعتی) و البته کاهش هزینهی حمل و نقل برای شرکت هم نقطهی مثبتش هست. «صلاح مملکت خویش خسروان دانند»، منو چه به دخالت تو کار بزرگان. من طبق قراری که با شرکت گذاشتم، هر جا و هر جوری سفر میکنم… میترسم، فردا با اسب و قاطر بفرستندم ماموریت.
روز 31 مرداد 1388 (1 رمضان 1451) تهران رو به قصد سفر به رشت، بندر انزلی و سردشت ترک کردم. از سمت غرب تهران خارج شدیم. هوای گرم و آفتاب سوزان ادامه داشت تا قزوین. قزوین رو که رد کردیم یه جایی روی تابلو نوشته بود «رشت» و به سمت راست اشاره کرده بود اما رانندهی محترم -که تو کل سفر در حال مطالعه بود و البته گاهی صحبت با کسی که من نفهمیدم کی بود- مستقیم رفت. جاده خالی از هر موجود زندهای شد. یه ماشین قیر کنار جاده پارک بود و اشاره میکرد که رد نشیم اما ما با سرعت 120 یا شاید هم 130 کیلومتر در ساعت رد شدیم و رفتیم و رفتیم. یکهو رانندهی محترم تصمیم گرفت که بزنه جاده خاکی. زد و رفت تا رسیدم به یه بزرگراه. با یه حرکت آکروباتیک که به نظر میرسید خلاف قانون باشه رفت اون سمت بزرگراه و کنار یه چیزی شبیه به رستوران ایستاد. ساعت 11 صبح بود. نفهمیدم ایستاد برای صبحانه یا ناهار اما ایستاد. هوای خنکی بود. موندم کنار ماشین و استفاده کردم از هوا و چند تا درخت سپیدار که تو باد میرقصیدن. رانندهی محترم اندکی بعد از 10 دقیقه منت گذاشتن و آمدند. روان شدیم. بعد از گذر از چند تا پیچ، تراکمی از تکههای ابر دیدم. گل از گلم شکفت. راننده یه نگاه عاقل اندر سفیه انداخت و پشت چشمی نازک کرد. خبر خوبی بود. چهار چشمی منتظر بودم تا سبزی ببینم که تلفن زنگ زد و حواس مبارک رو پرت کرد. بعد از گفت و شنود خودم رو وسط یه تونل دیدم که نسبتن طولانی بود. بعد از تونل آقای رانندهی عزیز طبق معمول یکهو ترمز کرد و پیچید به سمت پمپ بنزین. از اونجا که زدیم بیرون به کسی زنگ زد و گفت بنزین تموم کرده بوده. فکر کنم که فکر میکرد که من ممکنه فکر کنم که این که اگه یه نفر بنزین تموم کنه و همچنان دنده عوض کنه و سرعت تنظیم کنه و … جای تعجب داره. حقیقتی هست. نفهمیدم راست گفت یا دروغ اما گفت و بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد. بعد از چند دقیقه دنیای زیبایی که دنبالش بودم شروع شد. اول یه چند تا مزرعهی طولانی سبز بود و چند تا درخت تو کوه. لحظه لحظه زیاد شد تا جایی که جاده رو وسط انبوهی از سبزی دیدم. دلم میخواست پیاده شم و نفس بکشم. چیزی که خیلی برام زیبا بود امامزاده هاشم بود. یه گنبد کوچولو روی یه تپهی کوچولو، وسط انبوه سبزی و با چشماندازی از آب و کوه پر از درخت. چه حالی میده عبادت تو همچین فضایی.
نزدیک رشت شیشهی ماشین رو دادم پایین. ازدحام رطوبت رو میشد حس کرد و خنکای هوا رو. رسیدم. ساعت حدود 1:30 عصر بود. باید به آزمایشگاه دکتر افراه سر میزدم. زدم و چه سری هم زدم. نزدیک بود سرم بشکنه. طبق معمول این یک ماه گذشته، همکاران محترم یه چیزی رو سرهمبندی کرده بودن و برگشته بودن. اولین جملهای که از دکتر مهرورز شنیدم این بود: «ما اصلن تصمیم داریم نرمافزار شما رو بذاریم کنار». پذیرایی بعدی رو آقای تقیپور انجام داد: «برای چی اومدی؟ ما که نخواستیم بیای و …». توضیح دادم که با شخص دکتر افره هماهنگ شده. گفتم الآن اینجا هستم. اگه بخواین میرم اما بهتره استفاده کنید. مجاب شد اما دکتر موند که توجیه بشه. رفتم و شروع کردم به کار. یه کارمندی اومد و گفت که این دکتر همین جوری هست. غر میزنه. تو رفتم و آمد فهمیدم که دکتر رفته. جالب بود که با این همه غرغر یه فهرستی از ایرادها و اشکالها در نیاورده بودن. تک تک کاربرها رو دیدم و پرسیدم که مشکلی هست یا نه. جالبتر این که هیچ کس ایرادی که حتا نزدیک به غرغر اونا باشه نداشت. به هر ترتیب گذشت. قرار شد که فردای اون روز رو هم بمونم و هر کاربری که از قلم افتاده رو انجام بدم و مشکلگشایی کنم. زدم بیرون به قصد آزمایشگاه رازی. عین بیمارستان شلوغ بود. اون جا هم رفع عیب شد. ساعت 8:20 اونجا رو به سمت هتل پردیس ترک کردم.
یه هتل 2 ستاره. جای خوبی هست. هر چند که در حال تعمیر هست اما از کارگر و استاد و … خبری نیست. کاش حداقل زودتر به دیوار اتاقها رنگ بزنن. خیلی چهرهی اتاق رو دلگیر کرده این گچهای نم کرده. هتل تمیزی نیست و کارکنان مودبی هم نداره اما در حد هتل 2 ستاره راضیکننده هست. بعد از یه وارسی اتاق و یه لحظه ولو شدن رو تخت تصمیم گرفتم غذا بخورم. اسمش ناهار بود یا شام نمیدونم اما گشنگم بود. با یه پیشغذای عالی (زیتون پرورده) شروع کردم. بر خلاف ظاهر بدش، چسبید. رستورانش در حد همون 2 ستاره بود. آقای گارسون نزدیک به 10 بار جلوی من رژه رفت و غذای نه چندان خوبشون رو به دهنم زهر کرد. تصمیم گرفتم بعد از یه کم استراحت و نماز بزنم بیرون. چشمام رو بستم. باز که کردم ساعت 3 صبح بود. یه دوش گرفتم. رفتم پایین و از یه آقایی که -با یه لباس بسیار زیبایی شبیه به لباس خواب- رو مبل در حال چرت زدن بود پرسیدم: «ساعت چند سحری میدین؟». با تعجب اندر احوالات من گفت که نداریم. به همین سادگی. تصمیم گرفتم بی سحری روزه برم. برگشتم بالا شروع کردم به نوشتن اینا. توی پسزمینه آهنگ زیبای «کاروانسرا» و «جادهی ابریشم» اثر «کیتارو» داره قلقلکم میده. بارون هم داره من و با خودش میبره. میرم نماز و کمی قدم زدن. ساعت 5:44 صبح روز 1 شهریور 1388.
یه کم از اخبار بیخبرم. دیروز یه چند تا خبر خوندم. یکیاش نامهی دختر ابطحی بود به پدرش. خدا کنه که … خدایا! تو این صبح قشنگ این ماه قشنگ، تو شهری که انبوه عظمتت رو نشون میده ازت میخوام که دلشون رو قرص کنی. خدایا! تو میدونی که این واعظان پای منبر از هیچ چیزی برای به بند کشیدن آزادی کوتاهی نمیکنن، حتا از نام تو و این ماه پر شور. خدایا! مگر نه این که کفر قابل تحملتر از ظلمه، پس کو «کرامتت»؟ مگر نه این که تو «جباری»؟ پس کو اون «جبر» و «خشمت»؟
دیشب برنامهی 20:30 صدا و سیما صحنهی درگیری خبرنگار 20:30 با یه کارمند پارک افسریهی تهران رو چنان با آب و تاب نشون داد که دلم براش کباب شد. بعدش هم زنگ زدن به معاون عمرانی شهرداری تهران و گفتن این چه وضعش هست و … اونم گفت که پیمانکار پارک رو اخراج میکنه. عظمت رسانهی ملی تا کجا رسیده!!!! جالب این که میگفت به خبرنگار فحش دادن اما تمام صحنههایی رو که نشون میداد، خبرنگاره داشت فحش میداد و چه فحشهایی… تصور کنید که بیش از 69 کشته هزاران بازداشتی و زنذانی، هزاران زخمی و میلیونها توهین شنیده ارزش حتا یک دقیقه برنامه توی این بوق و کرنای مشتی رذل رو هم نداشتن.
من و این روزها
اومدم اینجا (تهران)، که شاید خیلی مشکلهای شخصیام رو حل کنم. شدم یه کارمند خوب. قبل از شروع کار، شرکتم و بعد از تعطیلی شرکت رو ترک میکنم. مث بچههای خوب میرم و میآم. وقتی بر میگردم خونه، یه کم استراحت، شام و خواب. اینم زندگی من تو این شهر مزخرف که همه چیزش توی دروغ، کلک، دود، کثافت و زندگی ماشینی خلاصه میشه: «رویش هندسی سنگ، سیمان و آجر»
تمام کار سیاسیام هم توی کل کل با دکتر علی اکبر جوانفکر (مشاور رئیس جمهور نهم) خلاصه میشه که اونم شاید به خاطر این که زیادی بیپرده حرف زدم به دل گرفته و دیگه جواب نمیده (از اینجا و اینجا و اینجا ببینید). زندگی خوبی هست!!!! این که خبر اقامهی نماز جمعه توسط هاشمی رو یه نفر توی آمریکا به من داد نشون میده که چه قدر توی فاز هستم. موندم چی کار کنم. اصلن نمیدونم که چه میشه کرد. اگه به خبر رسانی هست که من تولید کنندهی خبر نیستم. اگه به انتشار خبر هست که نه فرصتش رو دارم و نه در حال حاضر امکانش رو. شدم یه بچهی خیلی خیلی خوب. فقط یه زن کم دارم که کامل بشم.
روزی که اعترافهای این بندگان خدا رو دیدم یا روزی که صحبت با خانوادهی «علیرضا» (نوجوان 12 ساله) شنیدم یا قضیهی «ترانه موسوی» یا قضیهی تجاوز یا … مثل این بود که آب خیلی خیلی خیلی سردی ریخته باشن روم. داغون شدم: «این لعینان قوم دونند و بدند». دلم میخواست بمیرم. کافی بود که خبر تبریک بانکی مون (دبیرکل سازمان ملل) به احمدینژاد هم بهش اضافه بشه. جالبه که گفته پیام تبریک من به نشانهی قبول احمدینژاد به عنوان رئیسجمهور نیست. به هر حال نامهای بهش نوشتم و ازش تشکر کردم که به رئیسجمهورمون!!!! تبریک گفته:
Hello Mr. Ban Ki-moon
I glad to hear that you sent your warm thanks to Mr.Ahmadinejad because of his command to kill, jail, sexually harass and confess. I suggest you to send re-thanks and ask him to kill ALL opponents (especially all political opponents) or at least jail them because of your new methods against violating human rights!!!!
Mr. Ban Ki-moon
Did you ever hear about the longest petition of the world? It was about 2km. It told that Ahmadinejad is not Iran’s president.
Do you know Neda? Do you know she is the one of the world 10 symbols of resistance? She fought against Ahmadinejad and was killed because she and MANY Iranians don’t accept Ahmadinejad as Iran’s president.
Do you know why AT LEAST 69 persons killed and about 4000 persons arrested less than 2 months? OK, I answer this too: They killed and arrested because they didn’t and don’t want to accept Ahmadinejad as Iran’s president.
As you know!!! the 19th rule of Universal Declaration of Human Rights says all people can have political views and they free to press them. Did Ahmadinejad respect this or other UN’s rules?
I think you should review the history. Historians will register your letter and remember that my country mans and I will not forgive you. You (as president of UN) allow him to continue his inhuman, undemocratic and violent manner by your unreasonable letter.Ali Nikooee
تنها کار مفیدی که این روزها دارم انجام میدم اینه که یه کتاب میخونم به نام «معنای تفکر چیست؟» نوشتهی «مارتین هایدگر». یه کم سنگینه و هنوز چیز خاصی ازش نفهمیدم اما بهتر از اینه که …
پ.ن: با دکتر علی اکبر حوانفکر چند ماهی هست که آشنا شدم. آدم جالبی هست. عقایدش همون عقاید احمدینژاد هست اما به مخاطبش احترام میذاره. از اصولش دفاع میکنه و مثل احمدینژاد بیشتر از شعار استفاده میکنه تا دلیل و منطق. بازم خدا خیرش بده که آدم رو فحشی نمیکنه. به نظرم تو دار و دستهی احمدینژاد وصلهی خیلی جوری نیست. برام قابل احترامه هر چند که حرفاش یه ذره هم قابل قبول نیست.
بیانیهی کنشگران جامعه مدنی فارس
ایرانیانِ میراثدار فرهنگی غنی از بن اعصار و ادوار بلند!
در کشوری که داعیهی پیشرفت و مشارکت در مدیریت جهانی دارد، نمیدانستیم تلاش برای گسترش مدنیت، بالا بردن آگاهی جمعی، اعاده و ریشهدار کردن حقوق برابر و بسیاری از مواردی که علت و ضامن پیشرفت، مدنیت و تحقق عدالت است، جرم محسوب میشود و فعالان در این زمینهها یا باید اعلام ندامت کنند و دست از تلاش بکشند یا مجرم شناخته شوند.
در کشوری که تاریخ صد سالهی آزادیخواهی دارد، نه میدانستیم و نه فکرش را میکردیم، که ممکن است در آستانهی صد و سومین سالگرد جنبش ملی، آزادیخواهانه و حقطلبانهی مشروطه، آن نقطهی عطف تاریخ انقلابی کشور ما، عدهای میتوانند آنچه را قرنی و قرنها در این سرزمینی ارزش بوده، ضدارزش بخوانند، از نیکی به بدی یاد کنند و آزادی را پای میز محاکمه بکشند.
آری، نمیدانستیم و فکر نمیکردیم تلاش برای پیشرفت و آبرومندتر کردن ملت و کشور خطا محسوب میشود و مستحق کیفر دانسته. با این همه و به تأکید، پس از این هم چنین فکری نخواهیم کرد.
عدالت عمومی، برابری حقوق انسانی، حق آگاهی و دسترسی آزاد به اخبار و اطلاعات، حق تعیین سرنوشت و حق زندگی حقوقی اجارهای نیستند که بشود به هر بهانهای از ملتی پس گرفت. اینها حقوق انسانی هستند و تا انسان و انسانیت زنده است نه میشود و نه به صلاح است از پا نشستن و کوتاه آمدن در راه مطالبه و اعادهی این حقوق. کوتاه آمدن در این مورد به معنی افتادن در سراشیب سقوط، بازگشت به تحجر و دوری از پیشرفت است. این کوتاهی به معنای از دست گذاشتن انسانیت و عدالت است که نه با پیشرفت جور در میآید نه با ادعاهای ما و نه با ادعاهای قدرتمداران و سیاستمداران.
به همین دلیل است که ما، کنشگران و فعالان اجتماعیای که در قالب نهادهای مدنی غیردولتی دغدغههایمان را پی گرفتهایم، با وجود همهی سختیها و فشارهای اعمالشده در چند سال گذشته و آنچه در کیفرخواست دادگاه تازه برپا شده آمده، چنین اتهاماتی را ندیده میگیریم و وارد نمیدانیم. ما نه برای خوشایند دیگران نه به طمع قدرت یا هرگونه پاداشی، که به خاطر زندگی تمامیمان و به خاطر سربلندی کشورمان و شراکت در ساختن جهانی بهتر، جهانی بدون جنگ، تبعیض، خشونت و نادانی، قدم در این راه گذاشتیم. میدانستیم راهی پر فراز و نشیب پیش رو داریم و میدانستیم در این راه بنیادگرایان و مرتجعانی که حقوق به ناحق فراچنگ آوردهی خود را در خطر میبینند، ما را آماج ملامت و تهمتهای خود میکنند. با این حال، حتی یک لحظه در حقانیت راهی که در پیش گرفتیم شک نکردیم، چراکه در حقانیت انسان بودن نمیشود شک کرد. عدالت و آزادی و برابری مفاهیمی نیستند که هر دم هر کسی بتواند معانیشان را به نفع خود و برای حفظ قدرت خود تفسیر کند. از این روست که عقب نمینشینیم. ما به درستی و پالودگی راه خود ایمان داریم و به کسانی هم که امروز ما را متهم و وطنفروش میدانند، توصیه میکنیم اگر میخواهند در صف مرتجعان و و خائنان به ملت و کشور قرار نگیرند، انگشت اتهام به دندان بگزند و منافع ملت را قربانی منفعتطلبیهای فردی و جناحی نکنند.
جمعی از فعالان اجتماعی و کنشگران مدنی فارس
نیمهی مرداد ۱۳۸۸
اگه امضایی پای بیانیه نیست در درجهی نخست این هست که بعضیها با بیانیه موافق بودند اما دنبال دردسر پس از امضا کردن نبودند. پس از اون ما هر تعداد هم که امضا میکردیم تاثیری نداشت و شاید بهانهای میشد که تعداد کم هست. این جوری دست کم آقایون تو خیال خام خودشون فکر میکنند که 4 تا بچه یه چیزی نوشتن، «غافل از این خیال که اکسیر میکنند»…
روز یکشنبه (فردای محاکمهی کذایی) به یکی از بچهها زنگ زدم برای امضای بیانیه، گفت فیلم دیشب رو دیدی؟ گفتم باحال بود اما بازیگراش خیلی خوب بازی نمیکردن… نفهمیدم فیلمش طنز بود یا درام.
جنبش سبز در شیراز – روز 28 تیر 1388
ساعت 4 عصر من و علی فتوتی رفتیم سالن احسان. قرار بر این بود که ساعت 4 سالن تحویل ما بشه. طبق معمول، نیم ساعتی رو معطل شدیم تا یکی از راه برسه و ما رو تحویل بگیره. جالب اینجا بود که بعد از نیم ساعت، سالن هنوز تحویل ما نشده بود اما دکتر رحمدار رسید. یه کم دربارهی مراسم و برنامهها صحبت کردیم. یه نفر اومد و پرسید که «مراسم کی شروع میشه؟». جالب بود که از 2 ساعت قبل از شروع برنامه، مردم اومده بودند. به هر حال، قرار شد -به خاطر این که کسی که برای مجریگری انتخاب شده بود، امکان اجرا رو نداشت و خیلی هم دیر نیامدنش رو خبر داده بود- من مجری بشم. توی اون گیر و دار فهمیدیم که تو اطلاعیهها به جای «شورای هماهنگی احزاب اصلاحطلب فارس» نوشتیم «شورای همامنگی …». 100 تا فرم رو نشستم دستی درست کردم. آخرین برگها بود که جناب نبوی (مدیر سالن احسان) تشریف آوردن و در رو باز کردند. یک راست رفتیم اتاق صمعی-بصری. بچهها شروع کردند به انتخاب سورهی قرآن برای ابتدای مراسم. من هم داشتم هی به مغزم فشار میآوردم که چی بگم و چه جور بگم. تو این وسط فقط یه چیز شد قوت قلب و اونم پیام میرحسین بود که برای مراسم شیراز داده بود.
گذشت و گذشت تا ساعت 6 رسید. تقریبن سالن پر شده بود: بالا، پایین و توی لابی اما هنوز در حد انتظار ما نبود. خبر رسید که کروبی هم پیام داده.
ساعت 6:30 بود که آوای خواندن قرآن به گوش رسید: همه سکوت کردند. سرود ملی: همه ایستادند و زیر لب زمزمه کردند. صدای دستها بلند شد… یه نماهنگ ساده از طالقانی رو پخش کردند. حرفاش بود با عکسهایی که خیلی با ربط هم نبودند اما اونقدر تاثیرگذار بود که تصویر فراموش میشد… تو این حین یه معلول یا شاید هم جانباز به سختی وارد سالن شد. کلی منقلب شدم. حالا نوبت من بود که برم. سلام کردم و خوشآمد گفتم به همهی دلسوزان فعال توی ستادهای موسوی و کروبی و همهی کنشگران سیاسیای که قدم رنجه کردند. شعر «گرگ ها خوب بدانند در این ایل غریب / گر پدر مُرد، تفنگ پدری هست هنوز / گرچه مردان قبیله همگی کشته شدند / توی گهواره چوبی، پسری هست هنوز / آب اگر نیست، نترسید؛ که در قافلهمان / دل دریایی و چشمان تری هست هنوز» رو خوندم. گفتم این شعر از زهرا رهنورد هست. صدای دست بود که بلند شد. همه که آروم شدند از زندانیهای سیاسی در بند گفتم. گفتم که ما توی استان فارس خبر دستگیری بیش از 15 فعال سیاسی رو داریم و بودند عزیزانی که تا همین امروز ظهر در بازداشت بودند. منظورم حمدالله نامجو و اسماعیل جلیلوند بود. اسم نبردم چون نمیدونستم راضی هستند یا نه. بعد هم از سعید حجاریان و نبوی و تاجزاده شروع کردم تا به باستانی و نظرآهاری و … رسیدم. گفتم که باید ایستادگی این بزرگان رو ستود. بعد، از دکتر مسعود سپهر (معاون ائتلاف اصلاحطلبان فارس، دبیر سازمان جاهدین انقلاب اسلامی فارس و عضو هیات علمی دانشگاه) دعوت کردم تا بیاد و دربارهی زندانیان سیاسی در بند صحبت کنه. دکتر سپهر اومد و صحبت کرد و چه زیبا گفت و تحلیل کرد اوضاع رو. اونقدر خوب بود که من هم فراموش کردم پایان وقتش رو بهش گوشزد کنم. دکتر سپهر از همه خواست که به خاطر کشتهشدگان جنبش سبز یک دقیقه سکوت کنند. همه جا محو سکوت شد… چراغها خاموش شد. تصویر دستی که مچبند سفید «تغییر» داشت و دستی رو که مچبند سبز داشت، گرفته بود روی صحنه پیدا شد. یه نماهنگ خوب و زیبا از اتفاقهای پیش و حین انتخابات… همه بلند شدند و شعار دادند: «یا حسین، میرحسین»، «الله اکبر».
من رفتم بالا. چند دقیقه ایستادم و خواهش کردم تا شعارها تموم شد و دعوت کردم از آقای احد جمالی (دبیر حزب اعتماد ملی فارس) که بیاد و بیانیهای که کروبی برای مراسم نوشته بود رو بخونه. بیانیهی جانانهای بود. کوتاه اما پر شور و نشاط. بارها و بارها کلام آقای جمالی قطع شد و صدای شعار بود که گوش رو کر میکرد: «مرگ بر دیکتاتور»، «مرگ بر روسیه»، «ای دولت کودتا، استغفا، استعفا»، «مرگ بر چین». یه دفعه دیدم که پلاکاردهایی که عکس احمدینژاد روش بود اومد بالا. به بچههای انتظامات گفتم که تذکر بدند. بالاخره بیانیه تموم شد و دوباره شعار… رفتم و خواهش کردم که آرام باشن. خواستم که از پلاکاردهایی که عکس احمدینژاد داره استفاده نکنند. شعری از سید علی صالحی عزیز خوندم که میگه: «فرض که / نان از سفره و کلمه از کتاب / شکوفه از انار و تبسم از لبانمان ربودهاید / با رویاهامان چه میکنید؟». دعوت کردم که دکتر ابراهیم امینی (عضو کمیتهی پیگیری اوضاع زندانیان وقایع اخیر، رئیس ستاد کروبی استان فارس و عضو هیات رئیسه مجلس ششم) دعوت کردم که گزارشی از کمیتهی پیگیری اوضاع زندانیان بده. صحبتهای دکتر امینی خارج از حد انتظار من بود. اونقدر خوب بود که حاظران از حد «مرگ بر دیکتاتور» و … گذشتند و شعارهایی علیه آیتالله جنتی سر دادند. تو این حین رفتم بیرون. تا وسط حیاط مجتمع آدم وایساده بود. با وجودی که امکان صوتی براشون نبود ایستاده بودند. صحبتهای دکتر امینی تموم شد. جمعیت یکصدا شعار داد. اونقدر صدا بلند بود که چیزی شنیده نمیشد. دوباره چراغها خاموش شد و یه نماهنگ با صدای استاد شجریان و تصویرهایی از واقعههای بعد از انتخابات. وسط گریه و اشک جمعیت اون نماهنگ زیبا تموم شد… اما شعارها شروع شد. تا یه شعار تموم میشد، شعار بعدی… صدای آشنایی به گوشم رسید: «یار دبستانی من / با من و همراه منی …». همهی جمعیت از جاشون بلند شدند. دست هم رو گرفتند و یک صدا خوند و اشک ریختند. به احترام برگشتم پایین و منتظر شدم تا تموم بشه. وقتی تموم شد رفتم و «افق روشن» شاملو روخوندم «روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد / و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت / روزی که کمترین سرود / بوسه است / و هر انسان / برای هر انسان / برادری است / روزی که دیگر درهای خانهشان را نمیبندند / قفل افسانهای است / و قلب / برای زندگی بس است / روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است / تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی / روزی که آهنگ هر حرف، زندگی است / تا من به خاطر آخرین شعر رنج جستجوی قافیه نبرم / روزی که هر حرف ترانهای است / تا کمترین سرود بوسه باشد / روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی / و مهربانی با زیبایی یکسان شود / روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم… / و من آن روز را انتظار میکشم / حتا روزی / که دیگر / نباشم». گفتم «تشکر میکنم از جانبازان و معلولانی که به سختی وارد سالن شد تا …» صدای دست نذاشت ادامه بدم. پشت بندش هم «الله اکبر». این جوری ادامه دادم: «حضور این عزیزان نشون میده که جنبش سبز وابسته به یه طیف یا گروه خاص از مردم نیست». باز هم صدای دست و شعار بود که حتا نمیگذاشت حرفم رو تموم کنم. از دکتر سعید رحمدار (عضو شورای هماهنگی احزاب اصلاحطلب فارس و مسئول ستادهای مردمی موسوی در استان فارس) دعوت کردم که بیاد و پیام موسوی رو بخونه. سالن رفت روی هوا. یه لحظه سکوت. دکتر شعری زیبایی رو خوند، هر چند که کسی نمیدونست این شعر از خودش هست اما همه رو به تحسین وا داشت. شرط میبندم از چند هزار نفری که اونجا بودن کسی درست و حسابی نتونست به پیام موسوی گوش کنه. بس که صدای شعار بود و دست. تموم که شد از حاجآقا خبازی (نمایندهی آیتالله حاج سید علی محمد دستغیب و مسئول ستاد روحانیان موسوی استان فارس) دعوت کردم. اونم اومد و خیلی خوب نظر آقای دستغیب رو بیان کرد. تموم که شد رفتم و از همه خواستم با آرامش تمام و بدون شعار بروند بیرون تا بهانهای دست کسی ندهند.
رفتم بیرون. همه بودند. چاق سلامتی کردم. دید و بازدید و چاق سلامتی نیم ساعتی طول کشید. رفتم پیش دکتر امینی و گفتم که دکتر چاپخونه التماس دعا داره. همچین منو بغل کرد و فشار داد که نزدیک بود له بشم. گفت: «انشاالله به زودی». تشکر کردم. موقع رفتن پرسیدم تا حالا چند نفر مردن؟ جواب داد: «یه خبر شنیدم که حدود 100 نفری میشن». منم چند روز پیشتر از کسی -که از یکی از دکترهای بیمارستانی توی تهران (شاید بقیه الله) شنیده بود- شنیدم که حدود 150 جسد توی بیمارستان هست. جواب خون اینها رو کی میخواد بده؟
زدیم بیرون. من و حسین آسمانی و علی فتوتی. رسیدیم دم در مجتمع. دیدم کلی نیروی انتظامی ایستاده و ماشینها هم همینجور بوق میزنن. به حسین گفتم: «بیا! ماشین هم منتظرمون هست» و اشاره کردم به ون پلیس که جلوی در مجتمع ایستاده بود. خندیدیم. بعد از یه کم احوالپرسی با بچههایی که داخل ندیده بودیمشون. رفتیم اون سمت خیابون که تاکسی بگیریم. موقع رد شدن به شوخی به نیروی انتظامی گفتیم: «بگیرید بزنید این اغتشاشگرهای خس و خاشاک رو». دیدم هی چپ چپ نگاه میکنند. هی یه چیزی میگفتیم و میخندیدیم و اونا هم چشم غره میرفتند تا این که رسیدیم اون ور خیابون. شنیدیم که نیروی انتظامی ریخته توی یه مجتمع و مردمی که شعار میدادند رو با باتوم برقی زده و چند نفر رو هم گرفته. ناراحت شدیم و گذشتیم و رفتیم. تو پیاده رو یه نفر جلوم رو گرفت و گفت که خیلی اطلاعرسانی بد بود و … . توضیح دادم که اجازهی تبلیغ عمومی نداشتیم. رفتیم تاکسی گرفتیم. من عقب، پشت سر راننده نشستم. تا نشستم، راننده گفت که من شما رو میشناسم. تعجب کردیم. گفتیم «از کجا؟» گفت که همه رو نمیشناسه. از توی آینه اشاره کرد به من و گفت «این آقا رو میشناسم». تعجب کردم. بعد از کلی تفکر و مکاشفات و … یادم اومد که مجری بودم. تازه فهمیدم که چرا نیروی انتظامی چپ چپ نگاه میکرد و چرا اون یارو جلوی من رو گرفت و از اطلاعرسانی انتقاد کرد و …
توی راهِ رفتن، نیروهای انتظامی رو دیدیم که پلاک بعضی ماشینها رو طوری یادداشت میکرد که خیلی احمقانه بود. مثلن با موتور میپیچید جلوی یه ماشین و دست میگرفت جلوش. به محضی که ترمز میگرفت، حرکت میکرد و با علامت دست نشون میداد که روزگارت سیاه هست. جالب بود که یکی از ماشینها حدود 200 متر با ما هممسیر بود. راننده یه خانم بود، کنارش یه آقای حدود 30 ساله نشسته بود و عقب یه زن و مرد مسن. تو تمام طول مسیر ما در حال شوخی و خنده بودیم اما شمارهی ماشین اونا رو یادداشت کردند. از اونجا گذشتیم و رفتیم. حدود ساعت 10 شب بهم زنگ زدند و گفتند که توی معالی آباد شلوغ شده و شعارهای تندی میدن.
به هر حال این مراسم شد سندی برای جناب فرماندار تا پنبه رو از گوشش در بیاره و بشنوه و عینکش رو بزنه و ببینه که مردم اعتراض دارن و به نایب امام زمان!!! که آدم نورانیای هست انتقال بده، هر چند که من مطمئن هستم این آدم خوابِ خواب هست. آقای فرماندار! ای نمایندهی نایب امام زمان در شیراز که طبق اصل تعدی (توی منطق) تو هم میشی نمایندهی امام زمان! از زندانی کردن و زدن مردم چی بهت میرسه؟ افتخار بزرگی هست که توی نظام جمهوری اسلامی، به اسم اسلام، اخلاق و جمهوری رو زیر پا بذاری؟ افتخار میکنی که -توی دورهای که بزرگترین افتخارت همراهی آقای حقدل (عضو سابق شورای شهر) برای گرفتن مالیات از آقای حسینی قشمی (مدیر مجتمع خیلیج فارس و ستاره فارس) به زور اسلحه بوده یا برگزاری ننگین انتخاباتهای شورای شهر سوم، مجلس هفتم و خبرگان چهارم هست یا از ریشه زدن عاملهای آمریکا و اسرائیل!!! (اعضای تشکلهای غیر دولتی) یا … هست- حکومت!!! میکنی؟ آقای فرماندار! تو اسم خودت رو میذاری مسلمون؟ ننگ به من اگه اسلام من، همون اسلامی باشه که تو ادعاش رو داری. حاضرم ننگ کافری رو به دوش بکشم اما … به هر حال آقای فرماندار! فکر نون باش که خربزه آبه (این جمله رو بازجویی که برام انتخاب کرده بودی 1000 بار بهم گفت تا یادم بمونه و بهت بگم). تا دورهی حکومتت!!! تموم نشده اینا رو ببین و خودت رو اصلاح کن. یه روز من خودم تمام این بلاهایی رو که تو این چند سال سرم آوردی رو جبران میکنم تا شاید حداقل یاد بگیری که تو یه مادر زن بیشتر نداری که بمیره. البته این جور ادعا میکنی. اگه میخوای بهانه بیاری، یادت باشه دفعهی پیش چه بهانهای آوردی که آدم تو دلش به حماقتت نخنده و به زمین و زمان فحش نده که گیره چه آدم … افتادیم. میدونم نوچههات اینا رو کلمه به کلمه میخونن. برای همین اینجا نوشتم که فردا نگی نگفتم. پس پنبهها رو از گوشت در بیار، عینکت رو بزن و یه قلم و کاغذ بیار و نکتههای مهم رو یادداشت کن که میخوام نشونت بدم قدرت جنبش سبز رو:
آقای فرماندار! میدونی که از نوشتن و گفتن اسمت احساس انزجار میکنم. پس به کرامت نداشتهات ببخش این بیحرمتی به نمایندهی نایب امام زمان رو!!! و به دل نگیر از این اغتشاشگر عامل استکبار که روزگارش رو با جاسوسی برای اسرائیل و آمریکا میگذرونه و چمدون چمدون دلار آمریکایی پول خرج میکنه تا انقلاب مخملی راه بندازه…
دلیل این که دیر نوشتم این بود که اینترنت خونه (شیراز) قطع شده بود و به یه پیشنهاد کار توی شهر قریب غریب (تهران) جواب مثبت دادم. ساعت 8:30 صبح تا 4:30 عصر گیر کارم و ترجیح میدم کارای شخصیام رو اونجا انجام ندم. خونهی جدید (تهران) هم که اینترنت نیست. سازگار شدن با محیط جدید هم یه کم سخته.
نوشته شده در تاریخ 23 آبان 1389: فرماندار شیراز به جرم سوءاستفاده از قدرت برای منافع اقتصادی شخصی برکنار شد. هر چند که دولت احمدینژاد بسیار به ایشان مدیون بود اما سر اون رو هم برید و نشد که من به خدمت ایشون برسم. باشه تا به وقتش من از خجالت ایشون در بیام.
من بازداشت شدم
پنجشنبه 28 خرداد 1388
پیرو وبنوشتهی قبلی قرار بود که مراسمی اعتراضآمیز در میدان گاز شیراز برگزار بشه. با خودسری یه عده و طبق معمول ترس بیش از حد آقایون مراسم به شاه چراغ منتقل شد. به خیلیها اطلاع داده بودیم که امکان تماس دوباره وجود نداشت. من، عباس نوربخش، علی فتوتی، حسین آسمانی، سید احمد موسوی، بهادر منفرد و اکبر امیری تصمیم گرفتیم که خودمون اون جا باشیم تا خدای نکرده اتفاقی برای کسی نیافته. سعی کردیم تو فرصت باقیمونده هر کسی رو که میتونیم هم خبر کنیم تا بره شاه چراغ. بعد از اطلاعرسانی توی گاز رفتیم شاه چراغ. اجازه نمیدادند که هیچ کسی با هیچ چیزی وارد صحن حرم بشه. من هم که یه کوله پشتی پر از نوار سیاه داشتم. تصمیم گرفتم که جلوی در حرم اونها رو توزیع کنم. گارد ویژه بهم گیر داد. منو با تحقییر بردن و سوار یه نیسان پیکآپ کردند. دو نفر جلو و یه نفر عقب. همون موقع تلفن همراهم زنگ خورد که ازم گرفتند و خاموشش کردند.
یه اتفاق جالب این بود که برای دستگیری و انتقال من با هم دیگه رقابت داشتند. جالبتر این که من رو گرفتند، تذکر دادند و آزاد کردند. به فاصله چند قدم که دور شدم یه گروه دیگه گیر داد و اون هم بعد از ضبط همهی نوارها اجازه داد که برم. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که گروه سوم اومد و من رو برد. توی راه میخواست آزادم کنه که دو نفر دیگه اومدن و بردنم. تا جایی که جا داشت کتک خوردم و ناسزا و حرف رکیک شنیدم. به اطلاعات منتقل شدم. بعد از یه بازجویی مضحک، بیرحمانهترین تحقییرها رو تحمل کردم. با یه چشمبند که همراه همیشگی توی اطلاعات بود به سلول منتقل شدم. یه اتاق 4×3 تاریک با دیوارهای سنگی. تنها چیزی که توی اونجا میشد دید دوتا دوربین بود که دائم میپاییدت. تنبیه هم شدم. به خاطر این که صدای یه دری رو نشنیده بودم. آخه بنا به این بود که به محض شنیدن صدای در، چشمبندها زده بشه، رو به دیوار، ایستاده و دستها به دیوار باشه.
من حدود ساعت 17:30 دستگیر شدم و ساعت 19:30 در حال بازجویی بودم. کلانتری که منتقل شدم، کلانتری عباسی 12، نزدیک شاه چراغ بود. اداره اطلاعات، توی بلوار مدرس بود. حدود 10 دقیقه و شاید کمتر توی راه بودیم برای رسیدن به اطلاعات. حدود 15 دقیقه توی کلانتری منتظر بودم تا بعد از ترور شخصیت و توهین من رو منتقل کنند به اطلاعات. حدود 30 دقیقه هم بازجویی میشدم و تحقییر. اگه اینا رو با هم جمع کنیم، میشه 55 دقیقه که اگه از 2 ساعت کم کنیم میشه 1 ساعت و 5 دقیقه. پس من 1 ساعت و 5 دقیقه داشتم کتک میخوردم: سر، صورت، پا، کمر، دست. حرف زدن نتیجهاش کتک بود. حرف نزدن نتیجهاش کتک بود. جواب سئوال دادن هم نتیجهاش کتک بود. یه جایی پنج، شش سرباز منو دوره کردند و شروع کردند به توهین و تمسخر، این کار اونا هم نتیجهاش کتک بود. به ازای هر سئوالی که از من پرسیده میشد و به ازای هر چیزی که از کیف من در آورده میشد باید کتک میخوردم.
اگر از این بگذریم که توی اطلاعات، موقع بازجویی، به خاطر استفاده نکردن از پیشوند شهید برای آدرس دادن، چه قدر مورد غضب قرار گرفتم، به حتم نمیشه از این گذشت که چه رفتاری بعد از بازجویی با من شد:
چشمبند. یه سرباز اومد، در گوشم گفت: «کارت تمومه. هرچی گفتند، بگو چشم. حرف اضافی هم نزن». منو هل دادند جلو و گفتند برو. به ازای هر باری که به دیوار میخوردم، یه ناسزا میشنیدم. بردنم توی یه اتاق و خواستند که لخت بشم. بعد از اون خواستند که برم یه جایی و دور خودم بچرخم. بعدش خواستند که چند بار بشینم و پاشم. بعد گفتند که برم لباس بپوشم. امکان پیدا کردن لباسها کم بود و به خاطر پیدا نکردن اونا هم کلی ناسزا شنیدم. بعد از اون نوبت ترسوندن از عاقبت کار رسید که در حین انتقال به سلول اتفاق افتاد. البته ناسزا که حرف خیلی عادی اون آقایون محترم!!! بود. اینی که باید با شنیدن صدای در چشمبند رو میزدی و رو به دیوار میایستادی بدترین دورهی چند ساعتهی بازداشت من بود. توی حدود 2 ساعتی که توی سلول بودم بیش از 10 بار صدای در اومد و تنها 3 بار صدای پای مسئول سلول شنیده شد. بار نخست برای تنبه، بار بعدی برای اجازهی دستشویی و بار آخر برای آزادی.
نباید از حق گذشت که سلول من رو به روی سلول یه مشت خلافکاری بود که به جرم اخلال و اغتشاش دستگیر شده بودند. یکی به خاطر مشروب خوردن، یکی فحاشی، یکی رقصیدن و … یعنی جرم اونا با من یکی بود؟!!؟!؟!؟
بگذریم. تمام تلخی اون حدود 6 ساعت بازداشت با اون شرحی که دادم رو حضور دوستان جلوی در بازداشتگاه شیرین کرد: «دوستانی دارم بهتر از آب درخت». از همهشون ممنونم. چه اونایی که پیگیر بودند و چه اونایی که نگران.
اما امروز دادگاه داشتم. بازم تحقییر: چند ساعت معطلی، دستبند، همراهی با چند تا معتاد و دزد و … تمام هم بندیهای محترم!!! رو آزاد کردند تا نوبت به من رسید. پرسیدند که اغتشاش کردم؟ گفتم اگه توزیع نوار مشکی اغتشاش هست، بله. بالاخره بعد از کلی نصیحت و تحقییر، تبرئه شدم.
لطف فرماندار شیراز: مجوز برگزاری تقدیر از فعالان ستادهای موسوی و کروبی
بالاخره جناب آقای فرماندار پس از کلی دو دو تا چهار و بعد از کلی بیانات گرانبها در بارهی صندوقهای پیدا شده توی کتابخانه و … تصمیم گرفت یه کار عقلانه انجام بده. بعید بود ازش اما جای تشکر داره. شاید هم ترسیده که عکسهای روزی که چماق دستش بود و مردم رو کتک میزد منتشر بشه و آبروی نداشتهاش بره. به هر حال جناب آقای فرماندار ما خائنین به ملت و آزادی و مردمسالاری رو نمیبخشیم و هرگز کارهایی که شما تو این چهار سال انجام دادیم رو از یاد نمیبریم. چه روزی که به صندلی قدرت!!! تکیه زدین و همهی فعالهای سیاسی اجتماعی رو قل و قمح کردین، چه فجایع انتخابات شورای شهر و چه انتخابات مجلس و خبرگان و چه … راستی روز 20 خرداد 1388 که پشت یه نیسان با چماق ایستاده بودین و نقش شعبان جعفری رو بازی میکردین رو هم فراموش نکردیم و همچنین به یاد داریم که چه جوری روز 15 اسفند 1388 دنبال ماشین آقای خاتمی میدویدید و التماس میکردین که شاهچراغ نرن… به موقع و به جا من این عکسها و سندها رو منتشر میکنم تا همشهریهای من بدونند که شما چه خدمتهای شایانی کردین.
آقای فرماندار! نامههایی که شما به مجموعهها و فعالان سیاسی نوشتید موجود هست و توهینها و تهمتهای شما مکتوب و روزی شما باید جوابگوی مردم باشید و بگید که چرا؟ شما حتا از بیت آقای دستغیب هم نگذشتید و به اونها هم جسارت کردین.
بگذریم آقای فرماندار! دل من یکی از شما خیلی خونه و هر بار که خواستم چیزی بگم تنها جواب این پرسش جلوی من رو گرفته که «آیا وقت من ارزش این رو داره که بخوام جواب شما رو بدم یا بگم چه فجایعی رو به بار آوردین؟» همین چند خطی هم که نوشتم بیشتر برای تشکر بود نه چیز دیگری.
متشکرم که به ما مجوز دادید تا از فعالان ستادهای انتخاباتی آقایان موسوی و کروبی تشکر کنیم. منت گذاشتید. لطف کردین. ما رو شرمندهی خودتون کردین. خیلی کار خارقالعاده و غیرباوری انجام دادین. شما برای این که این کار تمام قانونهای بشری و غیربشری رو زیر پا گذاشتید و منت گذاشتید و قلم به دست گرفتید و از مادرزن عزیزتون خواستید که اینبار دیگه نمیره و به جای توهین و تهدید و … مجوز برگزاری مراسمی رو امضا کردین که قراره توش از کسانی که جانشون رو گذاشتند تقدیر و تشکر بشه. قصد شما اینه که از فعالان سیاسیای که توی دوران انتخابات زحمت کشیدند و کار کردند و دروغ شنیدند و پس از انتخابات کتک خوردند و بازداشت شدند و تهدید شدند و … تشکر ویژه بشه، اونم به لطف شما، آقای فرماندار! من دست شما رو میبوسم. منت بزرگی سر جامعهی سیاسی فارس گذاشتید…
بگذریم…