نمی دونم چرا شروع کردم به نوشتن، ولی الآن دلیلی برای نوشتن دوباره نمی بینم…. من رفتم. به همین سادگی
خیلی چیزا رو از شما یاد گرفتم و رفتمنم این نعمت رو بر باد میده. شاید برگردم ولی نمیدونم کی!!! این بار
.
.
.
.
به درود
نمی دونم چرا شروع کردم به نوشتن، ولی الآن دلیلی برای نوشتن دوباره نمی بینم…. من رفتم. به همین سادگی
خیلی چیزا رو از شما یاد گرفتم و رفتمنم این نعمت رو بر باد میده. شاید برگردم ولی نمیدونم کی!!! این بار
.
.
.
.
به درود
Before i say anything i must say: “My english isn’t good and maybe my structure or dictation or … is wrong. plz accept my excuse.”
My nick name is “nam nam”. it is a persian word that means slowly and softly raining. I like (and don’t love) rain….
– why?!!!
– because Dr.Sariati said:
“Oh god! learn to someone that you like:
love is bette than life,
and learn to someone that you like more:
like is better than love.”
….
then, I like nAm NaM of raining…
Hey! I forgot to say happy new year (Nowrooz), happy Spring, happy Dog year….
With the best whishes…
namnam
salam
emrouz 1.1.1385 hast. sate 9:30. man kheili bikaram ke neshastam arajif minvisam.
emrouz sobh sa@ 9 bahameye doostan tooye hafeziyeh gharar dashtim ke har ki har kio nadideh, bebineh. khoob bood chun chand ta az doostan ro modati bood ke nadideh boodam. khosh gozasht vali az hamehye ina ke bogzarim ye rooze bozorg ham ba emrouz talfigh shodeh bood va un Arbaeine bood.
ya hossein!
ala eay marde tanha to javidi mesale ab o atash….
omidvaram ke now-rooze ma hamishe az hossein sar aghaz bashe ta azadeh-gi o sedaghat o shahamat, tamame salemun ro por kone……
bye
در ابتدا بهتر است که اندر کمالات و وجنات علائم صحبت کنم:” در زندگی علامتهایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا میخورد و میتراشد.” بله، همون جور که متوجه شدید این اولین جمله از کتابی زیبا است. به شما پیشنهاد میکنم که حتماً این کتاب را بخوانید چرا که در این کتاب به علائم زیادی اشاره شده است و ذهن خواننده را به رویایی فراموش شده چون دموکراسی و آزادی و حقوق بشر. نویسنده با ذهنی خلاق و سرشار به شما یادآوری میکند که واژگانی چون حقوق شهروندی، حقوق بشر، دموکراسی، آزادی، مشارکت، مدیریت مطلوب و … همه و همه در رمانهایی چون بینوایان و 1984 و قلعهی حیوانات و… جای دارند. البته این نویسندهی پر ذوق علاقهی وافری به شخصیت باکسر (الاغ رمان قلعهی حیوانات) دارد و در گوشه و کنار کتابش و حتا در دیگر کتابهایش چون “چگونه بخندیم که طرف عق بزند”، “عشق، بلبلی لال و کور و احتمالاً شل”، “وظیفهی بانوان فعال جامعهی بدون جنسیت، خانهداری است”، “فنون معماری داخلی و تاثیر آن بر معماری خارجی” و … به وفور از این شخصیت زحمتکش نام میبرد و بنده در جایی از کتابهای ایشان خواندم که این علاقه به جایی رسیده است که او (نویسنده) قصد دارد قبر مرحوم جرج اورول را نبش کند و دستان او را ببوسد و از او طلب کند که در نسخههای جدید کتابش همچنان خوکها را بر مسند قدرت نگه دارد و عاجزنه درخواست کند که جملهی “همه با هم برابرند ولی بعضیها برابرترند” را پررنگتر بر دیوار اصطبل بنویسد. سر مبارکتان را به درد نیاورم. هر چه از ارباب و کتابهایش بگویم کم است. جایی شنیدم که چند تا از کتابهایش نامزد کردهاند و به همین خاطر او بسیار خوشحال است و صد البته که خوشحالی او مایهی زندگی ماست و روز ناراحتیاش روز مرگ ما. به شخصه علاقهای که به این شخص دارم وصف ناپذیر است. این موضوع در مورد دیگران هم کم و بیش صادق است. چندی پیش در یکی از روزنامههای مهم دنیا (اگر اشتباه نکنم 50سالنامهی یکی از روستاهای قلقوزآباد) مطلبی در وصف جمال پر صلوت و جلال ارباب نوشتند که بنده آن را عیناً در اینجا مینویسم: “چه قدر این پروفسور بزرگوار انسان مردمداری است و چه قدر برای این جامعه، بیمزد و منت عرق جبین ریخت و وقت گذاشت. گاهی آنقدر عرق میریزد که آدمی میتواند در دریای شهود خدمتهایش غوطهور شود. آه که چه آسمان دلش پرستاره است و ماه دلش آنچنان درخشان است که رخسارهاش بر برکههای تنهایی هم نمایان است.” اوه، به کلی فراموش کردم که مشخصات کتاب را برایتان بگویم. نام: آشنایی با علائم زائد (حذف خوب است، حتا برای شما دوست عزیز) نویسنده: ارباب صفر-یک ناشر: نشر بلغورچی سال نشر: بهمن ماه
و این گونه بود که ارباب صفر-یک از علائم سخن گفت و ما را در غم جانگداز “حذف” فرو برد. ارباب در بخش آخر از کتابش گونههای حذف را توضیح میدهد و میفرماید که: “به نظر من بهترین گونهی حذف، حذف تکدرس است”. این جمله که در پی آن هیچ توضیحی نیست بیانگر نکتههای عمیقی است که برای توضیح آن نیاز به زمان زیادی است ولی برای علاقهمندان چند کتاب را معرفی میکنم تا با مراجعه به آنها ژرفای سخن ارباب را بفهمند. کتاب “غزلیلت ارباب” نوشتهی مولانا جلال الدین محمد بلخی مناظرهای است که نویسنده با فردی به نام خدا دارد و در آن ظاهراً بر سر موضوع “تکدرس” که در جملهی ارباب است بحثها میکنند و فریادها میزنند. در جایی از همین کتاب بود که خواندم: مسلمانان، مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید—– که کفر از شرم یار من مسلمانوار میآید و اینجا همان نقطهای است که مولانا با دلی پر خون از یار بیهمتای خود (ارباب) دفاع میکند و مردم را برای پیروی از او فرا میخواند. ارباب در این کتاب(آشنایی با علائم) به زیبایی ارتباط بین حذف و اسپیپ را بیان میکند و در جایی میگوید: “تو ای اسپیپ! ای خالق تارنما(وب سایت)های زیبا! ای زیبای خفته! چهگونه تو را از این دل خط خطیام حذف کنم… جدایی من و تو را تابی نیست”. ارباب نتیجه میگیرد که تنها راه وصال حذف علائم زائدی چون “خطر”، “ایست” و” با احتیاط برانید” است و البته در جایی پیشنهاد میکند که به جای علائم زائد، علامتهایی چون یک دایرهی قرمز که در دل خود یک مستطیل سفید دارد را جایگزین کنیم. پس بی چون و چرا چنین میکنیم.
be name khoda
1…2…3 emtehan mikonim.
1…2…3 emtehan mikonim.
age sedamo mishnavid : “man ba ye koolebar por az khali oomadam”
age sedamo nemhsnavid : “kheili mohem nist choon chizi ro az dast nemidin”.
…
please wait…….
آقا این چه وضعشه؟؟؟ آدم دیگه نمیتونه سئوال هم بپرسه.
ما یه غلطی کردیم به دستور حضرت مریم تصمیم گرفتیم که یه دستی به سر و گوش این سایت بکشیم. درسته که ما همهی کارامون یه جور دیگه هست و بعد از عید میخواستیم این کار رو بکنیم ولی خوب خودش یه اقدام انقلابی برای ما شیرازیها هست که یه همچین تصمیمی گرفتیم. یه ایمیل زدیم به همونایی که بهشون اطلاعات میفروختیم و گفتیم که یه کمکی به من بدبخت بیچاره بکنید وگرنه این حضرت مریم دودمان من و شما و … رو به باد میده.
آقا من اینو فرستادم، به یه چشم به هم زدن جواب اومد که “ای جاسوسای بی عرضه! ای وطن فروشای احمق! ای …ها! [1] آخه چرا کار نمیکنین؟ چرا این perspip این قدر بی در و پیکره؟ من باید جواب این عوضی شیرازی رو بدم؟ پس شما جاسوسای بی عرضه با چمدونای پولی که ما براتون میفرستیم چی کار میکنین؟”
آقا ما رو میگی دست و پامون میلرزید، عین ویبرهی تلفن همراه حضرت مریم که اونو از حراجی عتیقههای موزهی لوور پاریس خریده. کلی به خودم لعنت فرستادم که آخه میرفتین یه سایت میخریدین تا این همه دردسر نکشین. [2] آخر جوابش هم نوشته بود که آقای محترم شیرازی (علی جان) من خوشحال میشوم که به شما جواب بدم و … در آخر هم یک پوشه (فایل) به پیوست ارسال کرده بود با این موضوع که: مایهی خجالته که سایت شما به طور میانگین روزی 5 بازدیدکننده داره و آمار و نمودار و دادههای تحلیلی برای آمار و … فرستاده بود تا ما از خجالت آب شیم و البته میدونید که ما رو اصولاً با خجالت ساختن. پوستمون کلفته داداش! حرفی هست؟
بله. و این شد که بنده در جوابی شدید اللحن به این آقای خیلی خیلی محترم خارجی که قصد داشت با اغفال ما به اطلاعات مهمی در مورد مسائل نظامی و توان هستی ایران دست پیدا کنه تا با فروش اونا به آمریکا باعث جنگ با ایران بشه، بگم که: کور خوندی داداش! ما یه دادسرا داریم که خیلی زود میفهمه که شما میخواین چیکار کنین و با پیشبینیهاش جلوی حملهی آمریکا رو بگیره. من و تمام ایرانیان به داشتن چنین ارگانهایی در کشورمون افتخار میکنیم که برای جلوگیری از فروش اطلاعات و صد البته برای تقویت جامعهی مدنی دست به یه همچین کارایی میزنن. بعدش هم تکبیر فرستادم و گفتم: مرگ بر “ضد ولایت فقیه”
در زیر گزیدهای از متن ارسالی آقای خارجی که ما رو تهدید کرده بود و جواب دندان شکن من رو به اون براتون میذارم:
اون:
For instance, today I had to answer personally by mail to Ali in Shiraz on the DB restoration. It’s a shame that we cannot use the site to share that type of technical info. (Ali, this is not against, you! it’s always a pleasure to help :) )
This is not the first time we push the alarm button for this site (re-read the mails since Dec-06), and we are really afraid that the current difficult situation for ICTRC would give the coup de grace to that project.
من:
the cause of asking my question to u is i know u more than Jadi, Masoud, Mahboobeh and farnoosh. i never seen them and u too. but i only speak them in online meeting that only spoke about job…. and i ask my question to u in future and if u don’t want to answer i try to connect to them. lol
i want to work on perspip voluntary, if ICTRC can stay legally or not. but i don’t know what i must do because i don’t know SPIP as i should. i think the main problem of us is bad management in PERSPIP. it was main problem of Shiraz and Tehran’s team that we wanted to solve but ICTRC closed. i think if we need a leader that s/he no in PERSPIP and know SPIP we can work better.
یادداشت :
[1] نمیشه هر چیزی رو نوشت که
راستش را بخواهید عنوان این مقاله را از پستوی کتابی با نام «ماکیاولی و اندیشهی رنسانس» انتخاب کردم که موضوع آن ماکیاولی و ماکیاولیگرایی است. البته سوء تفاهم نشود، من را چه به سیاست و ماکیاولی و گرایش و … . البته همینجا اعتراف میکنم که من گرایش دارم. راستش را بخواهید مجبور بودم برای ادامهی تحصیل یک گرایش انتخاب کنم و من هم ریاضی کاربردی را انتخاب کردم و اگر میدانستم که قرار است اینجوری بشود عمراً گرایش پیدا میکردم. بگذریم. خیلی وقت هست که از اوضاع و احوال اسپیپ بیخبرم. چند وقت پیش شنیدم که از وخامت اوضاع چند روزی را در کما گذرانده است. به هر حال من وظیفهی انسانی خودم دانستم که به جای رسیدگی به اوضاع یومالله دههی فجر به این رفیق قدیمی سری بزنم و از حال و احوالش با خبر بشوم.
رفتم ولی چه رفتنی، به گور میرفتم بهتر بود. حضرت مریم دمار از روزگار بیروح ما در آورد و مادرمان را به عزا نشاند. یکی نیست بگوید که بی انصاف دستت به من نمیرسد چرا مادرم را داغدار میکنی؟ چنان بلایی به سرم آورد که هنوز هم موقع گذشتن از حوالی این بزرگوار چونان آفتابپرست رنگ عوض میکنم و رویم به دیوار… به هر حال چند روزی است که برای یادآوری خاطرات کودکی از کهنه و پوشک استفاده میکنم، مبادا که…
از مقدمه به متن سری بزنیم تا بگویم که این الاههی مقدس، این والامقام، این شیر زن، این اسطورهی محبت و رحم و عطوفت، این دریای بیکران لطف چه بر سر این مفلوک بی سر و پا آورد: روزی آن بزرگوار والامقام مرا چون یک کنیزک بیهمهچیز فراخواند و گفت:
ای برده! برایت نقشهها کشیدهام.
جانم به فدای رئیس، من چند روزی را باید به شهر بروم. این حقیر را معذور کن. از جای خود برخاست و با نگاهی سرشار از خشم و عطاب ادامه داد:
تو ناچیز حقیر برای من تعیین تکلیف میکنی؟ سعی کردم با لحنی متملقانه او را از موضوع خارج کنم. به همین خاطر با سری پایین و فکی آویزان و لحنی مرتعش گفتم:
والا مقام! مرا چه به این کارها؟ یادتان هست که آن روز ماشین مبارکتان، آن مرسدس بنز متالیک را شستم.
همان روز که یادت رفت داخل اگزوزش را پاک کنی؟
بله قربان. همان روز که شما بر سر من منت گذاشتید و به خاطر این کوتاهی فقط دو روز از سقف آویزانم کردید.
خب که چی؟
لطفی کنید و به این حقیر بیبضاعت دو، سه روزی مرخصی بدهید. راستش را بخواهید پدرم مریض است، مادرم طلاق گرفته و خواهرم از شدت فقر مثل یک برگ کاغذ شده است، برادرم برای یک لقمه نان حلال شب تا صبح را سر چهارراه سینما سعدی قرآن و دعا میفروشد و من هم که اینجا در خدمت شما هستم. [1]
اشکش را درآوردم تا توانستم دو روزی را مرخصی بگیرم. خوشحال و شادمان از شهرستان به سمت شهر [2] حرکت کردیم. تصمیم گرفتیم فرصت را غنیمت شمرده و به انجام امور بپردازیم و اگر هم وقت زیاد آوردیم به اسپیپیهای عزیز سری بزنیم. صبح تا شب را مثل سگ دویدیم و کرایه تاکسی دادیم. آنقدر دادیم که جانمان به لب رسید و فریاد برآوردیم که:
اوی عامو! می اینجو سر گردنه هس که ایجوری ما رو میچرزونین؟
نه داداش! اینجا تهرونه. حالیته؟ از آنجا که شهرنشینان محترم، گهگاه بر دیدگان نادیدهی شهرستانیها منت میگذاند و آنها را به شهر راه میدهند و امکان گذاردن بیش از یک منت وجود ندارد، ما مجبور شدیم شب را در پارکی بگذرانیم. میچرخیدیم و سگلرز میزدیم تا اینکه همشهریای را دیدیم. از تعجب دو تا شاخ به اندازهی بوفالوی آمریکایی روی سرم سبز شده بود. در دل زمزمه میکردم:
ای بابا! این که رفیق شفیق خودمونه. مگه نه اینکه اومده بود برای کار و زندگی، اینجا چی کار میکنه؟ یعنی اونم به اوضاع ما دچار شده. خیلی با احتیاط شروع کردم به سئوال پرسیدن:
چه خبرا؟ تو هم اومدی قدم بزنی؟
نه، من اومدم اینجا دنبال تو.
من؟ من دارم میرم هتل. یه کم خسه بودم، گفتم بیام یه قدمی بزنم. اصلاً اصرار نکن که نمیشه. خلاصه ما ضایع شدیم، در حد تیم ملی. از آنجا که کلاغ قصهی ما اصلاً فارسی سرش نمیشود و هنوز نتوانسته راه خانهاش را پیدا کند این قصه ادامه دارد… ادمهی قصه برای n شب دیگه. فعلاً برین لالا…
0. غزه هنوز غرق خونه. دلم می گیره وقتی بهشون فکر می کنم. آخرین آماری که دیدم این بود: 540 کشته و 2700 زخمی.
1. برای این روزها نوشتم: «حسین آزاد زیست و سرفراز جان داد، حسینی باشیم». دو تا جواب برام اومد.
یکی از آقای حمیدرضا روستا (خبرنگار) بود که گفت: «زنده باد. راستی سلام آقای عزیزی رو هم برسونید». قابل توجه آقای مرادی که من رو به پیشه کردن صبر دعوت کردند.
دومی از دوست خوبم رضا فرح زاد بود: «حسین بیشتر از آب تشنهی لبیک بود! افسوس که به جای افکارش زخمهایش را نشانمان دادند و بزرگترین دردش را تشنگی خواندند…». خیلی منقلبم کرد. یاد یه جمله افتادم که فکر کنم از مرحوم طالقانی هست: «حسین زمان و یزید زمانمون رو باید بشناسیم».
2. این روزها وبگردیم زیاد شده. من سست عنصر -که نخورده مستم- هی تو این وب نگار و اون وب نگار خوندم که اوبانتا فلان، اوبانتا چنان… خر شدم. البته این قدر هم سست نیستم، راستش گرایش به لینوکس و به ویژه نرم افزار کد باز یه سابقهی طولانی تو زندگی من داره. از زمانی که تو کنشگران، تو پروژهی اسپیپ کار میکردم و حتا پیش از اون زمانی که رو نرمافزارهای CMS و HIS و MIS و از جور چیزا کار میکردم. یه زمانی جادی (همون کیبورد آزاد و همکار ما تو کنشگران) خیلی وسوسهام کرد که برم به سمت لینوکس ولی مقاومت کردم تا این که پارسال امیر مسعودی (رفیقم و شریکم) یه لوح فشردهی اوبانتا و کابانتا بهم داد و گفت حالش رو ببر. از اون موقع جدیتر شدم اما بازم ذهنی بود، نه عملی… خلاصه امروز صبح از خواب که پا شدم، دامن از دست برفت. لوحهای فشرده رو آوردم. موندم کابانتا نصب کنم یا اوبانتا. بعد از پژوهش فراوان دیدم که اوبانتا با روحیهی من بیشتر سازگاره. تصمیم گرفتم هم ویندوز داشته باشم و هم اوبانتا اما یه درایو بیشتر نداشتم. باید بیشترش میکردم. مردهشوی این نرمافزار Paragon رو ببرن که منو بدبخت کرد. هاردم پرید. هر کاری کردم تا حالا نشده برشون گردونم. الآن دارم ویستا نصب میکنم. با لپ تاپ بابام هم دارم غم نام مینویسم. الان تصمیم گرفتم تا چند ماه دیگه این ویندوز مزخرف رو هرچه زودتر به فراموشی بسپارم. الهی ذلیل شی بیل گیتس.
3. امروز چند ساعت شبکهی خبری پرس رو دیدم. زدم شبکهی سه. یه کار خوب به نام «نجوای عاشورا» دیدم که زیرش نوشته بود مجید مجیدی. یه اتفاق کمیاب هم تو تلوزیون افتاد که تو یه مراسم عزاداری برای شهدای جنگ نشون میداد (چه ربطی به تاسوعا و عاشورا داره؟!!!)، رهبر و سمت راست تصویر نشون میداد که مث ابر بهاری میبارید و عمو محمود و رفیق انگلیسیاش که این روزها برخلاف چند مدت پیش خوب بهش حال میده (علی لاریجانی) هی سینه میزدند. جالبتر از اون این بود که خاتمی رو دم در نشون میداد که ایستاده بود و یه ژست متفکرانه گرفته بود. کنارش هم چمران تکیه داده بود به دیوار. الآن هم یه برنامهی عزاداری پخش میشه که این دفعه عمو محمود سمت راست صفحه هست و مث ابر بهاری گریه میکنه و من تو تصویر فقط 5 تا از محافظهاش رو میبینم.
نتیجه: #اگه سمت راست باشید مث ابر بهاری گریه میکنید. #اگه مجبور شدید دم در وایسید ژست متفکرانه بگیرید.
پ.ن.1: دعوت شدم به مراسم عزاداری امام حسین که اصلاح طلبها برگزارش میکنند. سخنران ها هم مهدی خانی و انصاری لاری هستند. نمیرم. هر چند که از نرفتنهای من دلخورند اما نه به اندازهی من.
پ.ن.2: پی رو پی نوشت یک، داریم با دوستان یه کارهایی میکنیم. ان شا الله تا چند وقت دیگه خبرش رو میدم.
پ.ن.3: خیلی دوست داشتم یه فیلم مستند دربارهی مراسم عاشورا تو بوشهر که ناصر تقوایی ساخته رو ببینم اما نشد.
4. من یه کار غیر اخلاقی انجام دادم: این پیام گذار وب نگارم کد باز نیست. رایگان هم نیست. شرمندهام.
5. یه تصمیم اساسی دیگه هم گرفتم. میخوام قالب وب نگارم رو وب2یی کنم و یه کم هم رو سرعت بالا اومدنش کار کنم.
من به عنوان یه مبارز علیه حکومت فاشیستی اسلامی از شما پشتیبانی میکنم و برای اعتراض به حکومت آخوندی ایران به خاطر این که باعث شد شما دیر از خواب «بیدار» شوید ننگ میفرستم و همین جا تکذیب میکنم که پلنگ ایرانی به خاطر بیتوجهی ما مردم آزاد و ظلمستیز نیست که در خطر انقراض قرار گرفته که به خاطر این حکومت آخوندیه. ننگ به او…