یه تارنما پیدا کردم که کار جالبی رو انجام میده. تمام شناسههایی (ID) که به صورت چراغ خاموش (Invisible) میچرخن رو گیر میاندازه. ایدهی جالبی هست که یه جوان خلاق ایرانی اون رو پیاده کرده. باید به شروین خالقجو تبریک گفت. میتونید از اینجا شناسهی هر کاربری رو وارد کنید و وضعیت اون رو ببینید…
شروع گاهنگار نم نم
مدتها ذهنم درگیر این بود که چه متنی برای شروع گاهنگار بنویسم. هر چند که من برای بار صدم هست که از یاهو ۳۶۰ و بلاگفا و … دارم جا عوض میکنم ولی خوب قراره که اینجا موندگار بشم اما همزمانی شروع این گاهنگار با بزرگترین اتفاق زندگیم (تا این لحظه) من رو وادار میکنه که بر خلاف همهٔ شروعنامهها از این که کجا بودم و کجا هستم و به کجا میخوام برم ننویسم.
توی ریاضی یه بحثی داریم به نام تقعر منحنی (البته بحث پیچیدهای نیست و توی رشتههای مهندسی هم کاربرد داره و مهندسها هم حداقل آشنایی رو با اون دارند) که وقتی یه منحنی تقعر داره به این مفهوم است که منحنی توی اون نقطه از دره (قله) داره به قله (دره) تغییر شکل میده. خوب زندگی من هم دچار تقعر شده. به همین سادگی…
خیلی ساده است. مانند رگههای کف دست چپ یا یه خودکار بیک و یا ساعت ۱۲ ظهر و … اما این سادگیاش از اهمیت و تاثیرش کم نمیکنه. به هر حال ۱۱ تیر ۱۳۸۶ و ۱۱ تیر ۱۳۸۷ برام روزای عزیزی هستند.
اما چنده توضیح کوتاه دربارهٔ namnam.ir
۱. این گاهنگار با نرمافزار مدیریت محتوای (CMS) جوملا طراحی شده و بچههای تیم جومفا اون رو ترجمه کردند و چه ترجمهای هم داره (تصمیم دارم که ترجمهٔ خوبی از جوملا رو تا چند وقت دیگه ارائه کنم). قالب گاهنگار هم از شرکت estimetemplates.com گرفته شده. هر ماژول یا کامپوننتی که استفاده شده است رایگان است.
۲. من هیچ حقی رو برای نوشتههای اینجا حفظ نمیکنم. پس اگر کسی مطلبی از این گاهنگار رو قابل استفادهٔ تجاری یا غیرتجاری دید آزاد در استفاده از اون است.
۳. سعی دارم مرتبتر بنویسم…
پسنوشت
نوشتهشده در تاریخ ۲۴ آبان ۱۳۸۹
هر دو ۱۱ تیر شدن خاطره، خاطرههای تلخ و شیرنی که فکر میکنم تاثیر خیلی زیادی توی زندگیم (لااقل تا حالا) داشته.
نوشتهشده در مهر ۱۴۰۳
امروز خیلی سختگیری روی فارسینویسی ندارم برای همین از وبلاگ استفاده میکنم. الآن وبلاگ روی وردپرسه و متوجه شدم که تاریخ نوشتهها از وقتی کوچ کردم به وردپرس به هم ریخته. دارم درستشون میکنم. الآن چک کردم و دیدم که توی تابستون ۱۳۹۲ انتقال از جوملا به وردپرس انجام شده و همزمان به زیردامنهٔ blog.namam.ir منتقل شده.
یادم نمیآد که آیا نوشتههای بلاگفا و یاهو ۳۶۰ رو منتقل کردم یا نه. در ضمن یادمه یه صفحهٔ ناشناس توی بلاگفا داشتم ولی فکر نکنم که منتقلشون کرده باشم :)
as soon
I write as soon as possible
one of my friends told me: "why do u speak with your blog readers when u don’t have any reader?"
why? I did not and don’t write for any one. I only write for myself to remember that i did and wanna to do.
then:
I found a good job in a good company that work for Ericsson but I came back to desert: Birjand for study.
but a good friend (Shirin Karimi) help me to handle the jobs. tanx Mrs.Karimi, tanx a lot….
u can go to her weblog: http://passor.ir
در سوگ صلح
در چاردیواری دنیای کوچکم
در صفحهای چند اینچی
وسعت نبود تا تمام غمشان را ببینم…
حسین درخشان (پدر وبنویسی ایران) در زندان
وی خود را اینگونه معرفی میکند: «اسم من «حسین درخشان» است، هفدهم دیماه ۱۳۵۳ در محله «آبسردار» تهران بهدنیا آمدهام و الان در شهر نیویورک زندگی میکنم… پس از ورود به دانشگاه به خاطر جو فوقالعاده ناامید کنندهی آنروز دانشگاه و کل جامعه، روز به روز انگیزهام را برای درس خواندن از دست دادم تا اینکه پس از گذراندن بیش از ۱۱۰ واحد و طی حداکثر مدت قانونی تحصیل و چند ترم مشروطی، قبل از اینکه اخراجم کنند خودم تصمیم به انصراف دادم و خلاصه با درجهی فوق دیپلمی درسم را تمام کردم… پیشنهادی که به جلاییپور و شمس -گردانندگان روزنامه «عصر آزدگان»- دربارهی نوشتن یک ستون روزانه دربارهی اینترنت دادم، مورد توجه واقع شد و تا هنگام تعطیلی «عصر آزادگان» این ستون ادامه داشت. پس از آن، دو شماره برای «دانستنیها» نوشتم که آنهم پس از سه هفته توقیف شد. بنابراین، یکی دو ماه بعد به روزنامه «حیات نو» رفتم… به خاطر آشنایی با همایون خیری، یکی از تهیهکنندگان گروه دانش شبکه تلویزیون، به کار دربرنامهای بهنام «کاوش» دعوت شدم… پس از پنج، شش برنامه ظاهرا نامهای از مقامات بالاتر شبکه آمد که مرا ممنوع التصویر میکرد. هرگز دلیلش را نفهمیدم… اما پس از چند هفته، ویزای مهاجرت به کانادا رسید و مجبور شدم ایران را ترک کنم… الان به جز نوشتن این وبلاگ و وبلاگ انگلیسیام، وبسایت نیمهخبری دستهجمعی صبحانه را نگهداری میکتم. هر هفته برای برنامهی روز هفتم در بخش فارسی بی.بی.سی یک برنامهی صدایی ده دقیقهای آماده میکنم. همچنین برگزیدهای از مطالب همین وبلاگ را به انتخاب مسوولین هفتهنامهی شهروند، هر سهشنبه در آن منتشر میکنم…» (منبع: گاهنگار سردبیر خودم)
او را اتفاقی یافتم و با خواندن سرسری گاهنگار قدیمی (به نام هدر) و جدیدش (به نام بچهی قلهک) را خواندم و از طرز تفکرش هیچ چیزی جز سردرگمی حاصلم نشد. تصمیم گرفتم گه گاه به او سری بزنم تا بیشتر بشناسمش اما چه سود که از دوستی (شهاب مباشری: قورباغهای با جشمان قرمز) شنیدم که به جرم «جاسوسی برای اسرائیل» دربند است. تصمیم گرفتم که برای اعتراض متنی بنویسم و به جمع گروه «موافقت با حق بیان و مخالفت با زندانی شدن برای عقاید» بپیوندم.
دوست دارم کمی بیشتر از حسین درخشان برایتان بگویم:
0. به گفتهی «حسین .د» از فریبخوردگان جریان موسوم به اصلاحات که سالها پیش از ایران گریخته و علیه مقدسات ملت ایران قلم میزد، بیشتر این فریب خوردهها از قرصهای آرامبخش استفاده میکنند و بعضی از آنها تا کنون یکی دوبار اقدام به خودکشی کردهاند. (تارنمای خبری ایرنا و خبری از دستگیری حسین درخشان)
1. Derakhshan visited Israel as a Canadian citizen in January 2006. He stated that he went to Israel as a personal attempt to start a dialogue between Iranian and Israeli people… Derakhshan wrote in his blog in December 2006: “If the US attacked Iran, despite all my problems with the Islamic Republic, I’d go back and fight these bastards… I can’t let myself sit down for a moment and watch them make a Baghdad out of Tehran.”… In November 2007, Mehdi Khalaji, a fellow at a neo-conservative think-tank called Washington Institute for Near East Policy (WINEP), filed a $2 million libel and defamation lawsuit against Derakhshan, over one of his blog posts in his Persian blog, in which he criticizes Khalaji for his service to the ‘enemies’ of his people and humanity. (wikipedia )
2. چند روز پیش رفتم جلوی دانشگاه و یک سری کتاب خریدم. از جمله چهار، پنجتا از کارهای رضا امیرخانی و همین طور کتاب پیام فضلینژاد که در آن من را عامل اطلاعاتی اسراییل معرفی کرده. جالب اینجا که همه را به طور تصادفی از کتابفروشی موسسهی کیهان خریدم و به آن آقای پیرمرد فروشنده هم عکسم را نشان دادم و گفتم که این منم که گفته جاسوس اسراییلیم. (گاهنگار بچهی قلهک)
3. یکی از خوبیهای احمدینژاد این است که اگر پای چیزی یا کسی بایستد، هیچکس نمیتواند او را به زور و تهدید منصرف کند. این را در این چند سال تقریبا همه فهمیدهاند، از جمله دشمنان او… من البته دلیل حمایت احمدینژاد را میفهمم. کردان به شرط حرفشنوی از احمدینژاد به وزارت کشور آمده و قرار است کارهایی را که پورمحمدی، به خاطر سرسپردگیاش به رفسنجانی یا هر دلیل دیگر، از آنها تمرد میکرد، انجام دهد. به خصوص که وزارت کشور بزرگترین ابزار سیاست احمدینژاد در تمرکززدایی یا دیستنرالایز کردن سیستم اداری، عمرانی، بودجهریزی و کلا ادارهی ممکلت است و عملکرد آن در واقع یک عامل تعیینکننده در موفقیت یا شکست کل دولت احمدینژاد است. (گاهنگار هدر)
4. من پریشب رسیدم تهران و همانطور که خیلیها و خودم هم حدس میزدیم، بر طبق روال عادی و قانونی، پاسپورتم در بدو ورود توقیف شد. حالا قرار است که بروم همین هفته و برای گرفتن آن اقدام کنم که معنیاش البته پرس و جویی است که طبیعتا و بر طبق پیشبینی منتظرم خواهد بود… هنوز از بازگشت به ایران پشیمان نیستم و امیدوارم که پشیمان هم نشوم. (گاهنگار هدر)
5. تا حالا بیش از پنجاه پاسخ دربارهی اینکه با من چه برخوردی خواهد شد آمده است که باید به خاطرش از همه تشکر کنم. راستش نظر من هم همین است که اتفاق خاصی نخواهد افتاد. اول که من اصولا عددی نیستم با یک وبلاگ و چهار تا خوانندهای که این ور و آن ور دارم. دوم، به جز سفری که به اسراییل کردهبودم (و ظاهرا به قول وکیلهایی که اینجا نظر گذاشتهاند جرمش از یک تا سه ماه زندان قابل تبدیل به جریمه نقدی است)، فکر نمیکنم جرم دیگری داشته باشم. تازه به جز خود سفر، حرفهایی که در اسراییل زدم و کارهایی که کردم تنها به نفع ایران و به ضرر تبلیغات وحشتناک و دروغین رسانهها و دولت اسراییل بوده است که سعی دارند مردم و حکومت ایران را وحشی و خطرناک و جنگطلب نشان دهند و متاسفانه به خاطر ضعف دستگاه دیپلماسی عمومی ایرانی خیلیهایشان هم این را باور کردهاند. (گاهنگار هدر)
6. من قبول میکنم که یک دورانی ضد مذهب بودم. ولی هرگز به قول تو فاطمهی زهرا یا امامان و معصومان دیگر توهینی نکردم. چون همان موقعاش هم میدانستم که این تیپ کارها باعث رنجاندن کلی از خوانندگانم میشود… ولی الان چند سال است که تحت تاثیر مطالعات تازهی تئوریکام دیگر مذهب را الزاما بد یا خوب نمیدانم و اتفاقا به قول میشل فوکو اسلام خمینیست را داری پتانسلی بزرگ برای مقاومت در برابر زور و ستم میدانم… من به خیلی از این اسلامها کافرم، همان طور که تو کافری. من دیگر ضد مذهب نیستم، بلکه فرامذهبم… همین که مذهب را یک سینی میبینم که توی آن هر چیزی میشود گذاشت و در بین این سینیها آن اسلامی را که در آن به آدمهای ضعیف استقلال و عزت و عدالت و آزادی و احترام و قدرت و اراده و مقاومت و سواد و معنویت میدهد به شدت دوست دارم و تایید میکنم… من میخواهم پارادایم به همان سالهای اول انقلاب و قبل از جنگ برگردد و گفتمان مقاومت، عدالت، آزادی اندیشه و انتقاد و مبارزه با استعمار و مصرفگرایی و سرمایهسالاری زنده شود. بزگترین دلیل من برای حمایت از احمدینژاد همین است که دیدم پس از یک سال که دروغهایی که راجع به او میگفتند رنگ باخت و آرام آرام خودش نشان داد که چقدر با آن تصویری که رفسنجانیستهای داخل و خارج در اتحاد استراتژیک با اپوزیسیون مارکسیست یا سلطنتطلب از او ساخته بودند فرق دارد و دیدم که این آدم گفتمان خمینی بزرگ و شریعتی و انقلاب را زنده کرده است و برای همین هم این همه دشمن تراشیده است چون کارها و حرفهایش تاثیر دارد و پاردایم فرهنگی نئولیبرال و آمریکاپرست و خودباختهی رفسنجانی و خاتمی را نابود کرده است و پارادیم تازه و بینظیری را در دنیا مطرح کرده است که باز هم به قول فوکو «روحی است در جهان بی روح امروز»… بزرگترین هدف فعلی در زندگی این است که هر کاری از دستم برمیآید برای تقویت گفتمان انقلاب ۱۳۵۷ و حرکت سریعتر و موثرتر و موفقتر بکنم و هر جور میتوانم و با آشناییای که از دنیای اروپا و آمریکا شمالی پیدا کردهام از آن در برابر این استعمار نقابدار دفاع کنم… من برای پا گذاشتن به تهران نیست که این چیزها را مینویسم بلکه برعکس، به خاطر سیر آفاق و انفس این چند ساله و نتایج تازهای که به آنها رسیدهام است که تصمیم گرفتهام به ایران برگردم و بعد از هفت سال دوباره در غم و شادی مردم خودم شریک باشم و با توجه به چیزهایی که در این سالها آموختهام هر کاری از دستم بر میآید برای خوشحالی و موفقیت این مردم انجام دهم. من دنبال پول و مقام و شهرت نیست که میخواهم به ایران برگردم بلکه میخواهم اگر توانی دارم برای مردمی که یکی از مهمترین انقلابهای تاریخ معاصر دنیا را با آن همه قربانی کرده است صرف کنم، نه برای این بردهخانههای سرمایهداری و هنوز استعماری اروپا و آمریکا. (گاهنگار بچهی قلهک)
7. امروز صبح رفتم و هر چه روزنامه و مجله بود خریدم و کلی از تنهایی و بیکسی محمود جون حرص خوردم. بابا ۸۰ درصد روزنامهها هر کاری این بدبخت بکند ایراد میگیرند و مسخره میکنند و نادیده میگیرند. واقعا این بچیاره این وسط مظلوم افتاده و تنها رسانهاش یکی روزنامهی ایران است و گاهی هم تلویزیون. یک کیهان هم هست که رابطهاش با احمدینژاد مثل رابطهی روسیه با ایران است. هیچوقت آدم نمیدانم که فردا که در میآید میشود روی حمایتش حساب کرد یا اینکه یک دفعه بیهوا از پشت خنجر میزند. (گاهنگار بچهی قلهک)
دندیل / غلامحسین ساعدی / داستان کوتاه
خبر حضور تامارا دندیل را پر کرده است. اسدالله (پاسبان دندیل) میخواهد تامارا را ببیند. بحثی بین آنها در میگیرد که حاصل آن پیشنهاد اسدالله پاسبان برای بازاریابی دختر است: نشان دادن عکس دختر به مشتریها. اسدالله به آنها میگوید که مشتری خوبی برای او دارد که خوب پول پایش میریزد. مشتری او یک افسر آمریکایی است.
همهی شخصیتها بسیج میشوند که دندیل را بیارایند تا آقای افسر لذت بیشتری ببرند: خانمی مامور طبخ غذا و تهیهی مشروب برای وی میشود. پیچک و ممیلی مسئول آوردن وی از کنار جاده به دندیل میشوند. پیرمرد قهوهچی زنبورکها را برای روشنایی راه افسر برای رسیدن به خانهی خانمی آماده میکند.
افسر میرسد. همهی دندیلیها به جلوی قهوهخانه آمدهاند تا این افسری را که قرار است پول خوبی به خانمی بدهد و آغازی باشد برای ورود مشتریهای پولدار به دندیل ببینند… افسر شب را با تامارا میخوابد. صبح برمیخیزد.
1. فضای دههی 40 رو فرض کنید. دندیل=ایران، تامارا=منابع مالی و معنوی ایران، اسدالله=شاه، پنجک و ممیلی و زینال و خانمی=نمیدونم مردم یا اطرافیهای شاه یا گروههای موافق حضور آمریکاییها در ایران یا ترکیبی از اینها، بقیهی فاحشهها که دل پری از خانمی داشتند= گروههای مخالف و پیرمرد قهوهچی=یه پدر ایرانی. عجب داستانی….
2. میدونم که کار اخلاقیای نیست اما به در ابتدای متن گفتم و هزارتا دلیل صد تا یه غاز دیگه برای توجیح این رفتار زشت، اینجا رو فشار بدین تا کتاب دندیل رو تو نسخهی PDF دریافت کنید. من همینجا از تمام نویسندهها، انتشاراتیها و مردم به خاطر این کار عذر میخوام اما حیفه از دستش بدین.
3. این هم چند تا عکس از مرحوم دکتر غلامحسین ساعدی:
4.این چند تا متن هم دربارهی اون مرحوم هست:
http://www.khazzeh.com/archives/text/000099.php
http://www.aftabnews.ir/prtb8sb8.rhb59p.brrblh8uouii2u.r.html
http://www.ghabil.com/article.aspx?id=292
نوشته شده در تاریخ 23 آبان 1389: روز تولدم رو (23 دی 1388) بازداشت بودم و امروز و شاید همیشه حسرت نبودن تو اون روز رو بخورم. نخستین سالی بود که بیشتر دوستام برای تولدم بودن و بهتر از اون این که همه (بدون کم و کاست) برام کتاب خریده بودن… افسوس و صد افسوس که من داشتم توی سلول به این فکر میکردم که کسی یادش هست که من امروز متولد شدم؟ نامردا تولدی هم گرفته بودناااا :) یکی از کتابهایی که برای تولدم گرفتم از دوست بسیار عزیز (غزال شولیزاده) بود و بیشک یکی از بهترین هدیههای زندگیام. ممنونم ازش بسیار بسیار زیاد…
من نه منم
های! زیبا…
مراقب لطافت دستانت باش
به هنگام همنیشینی با ماه…
مراقب سپیدی گونههایت باش
به هنگام گفتگو با خورشید…
های زیبای من! زیبا!
من نه خورشیدم و نه ماه
من منم. نه،
«من نه منم»…
رومی میسراید:
خواجه مگو که من منم، من نه منم، نه من منم گر تو توئی و من منم، من نه منم، نه من منم
عاشق زار او منم، بی دل و یار او منم یار و نگار او منم، غنچه و خار او منم
لاله عذار او منم، چاره ی کار او منم بر سر دار او منم، من نه منم، نه من منم
باغ شدم ز ورد او، داغ شدم ز گرد او لاف زدم ز جام او، گام زدم ز گام او
عشق چه گفت نام او، من نه منم، نه من منم دولت شیدای او منم، باز سپید او منم
راه امید او منم، من نه منم، نه من منم گفت برو تو شمس دین، هیچ مگو ز آن و این
چند قطعه برای «باران» نم نم
«سکوت سرشار از ناگفتههاست»
و تو سرشار از سکوت…
تو ساحری
ای یگانه
نه تو خود سحری
ای جادوی جاوید
در این اندیشهام که
سبز شوم.
راستی، میدانستی جوانه زدهام؟
خندهام میگیرد:
هنوز پشت لبم سبز نشده، جوانه زدهام…
«تو سحرم کردی»
وگرنه من کجا و جوانه کجا!
من از تمام در و دشت
تنها شقایق وحشی را میشناختم.
«تو سحرم کردی»
وگرنه من کجا و تلاطم دریا کجا!
من از دریا و خلیج
تنها تنگ بلوری سر سفرهی عید را میشناختم…
حالا میخواهی بروی؟ کجا؟
من کلید این قفل را در خاطرهی با تو بودن
گم کردم.
لااقل به این جوانه رحم کن…
برای بارانیترین هوای زندگی، برای محبوب، برای آن که سرود: «دوستت دارم تنها واژهای است که میلش را به تو دارم اما توان گفتنش را نه»، برای آن که وسعت بخشید مرا و قلبم را، برای آن که آموخت از او سادگی را، برای خورشید که مهر است و ماه