:::: MENU ::::

بی نام و نشانی

دیگه شعر نمی‌نویسم…. خسته شده از همه چی. از تو از خودم. از کار. از درس. از زندگی. حتا از انتظار بارون. هر روز می‌رم دانشگاه، بر می‌گردم. می‌رم، می‌آیم…. کار کسل کننده‌ای هست. امروز داشتم با تو حرف می‌زدم. استاد یه نگاه سخت به من کرد. از من خواست که گورم رو گم کنم. اجازه نداد سر کلاس بمونم…. حتا استاد هم تحمل دانشجویی مثل من رو نداره، چه برسه به تو…

نوشته شده در تاریخ 24 آبان 1389: این همون کلاس «توابع مختلط» بود با دکتر امید ربیعی که به شکل فجیهی به من نمره‌ی 8.5 داد و من برای نخستین بار توی طول تحصیل یه درس رو افتادم.
من و استاد هم‌زمان وارد کلاس شدیم. حتا من چند ثانیه زودتر رسیدم. تا وسایلش رو گذاشت رو میز. رو کرد به من و گفت: «آقای نیکویی! ان‌شاالله جلسه‌ی بعد». منم که حوصله نداشتم (و البته این آدم بی‌منطق‌تر از این بود که به اعتراض من توجه کنه، چه برسه به قبول) بدون هیچ حرفی وسایلم رو برداشتم و رفتم بیرون. این اتفاق کل دانشگاه رو پر کرده بود که امید ربیعی یه دانشجو رو اون شکلی از کلاس انداخته بیرون. شاید انتظار داشت که برم حداقل بپرسم چرا ولی من اون روزا توی یه فاز دیگه‌ای بودم.


دوستم نداری!!!

من تو رو دست دارم

به اندازه ی ۵ تا انگشت دستم….

من تو رو دوست دارم

به اندازه‌ی کتابام….

من تو رو دوست دارم

به اندازه‌ی شعری که برای من ننوشته بودی….

من تو رو دوست دارم

به همو ن اندازه که تو دوستم نداری….


منم

این منم

[پیش از آن آخر دیدار]

که دیگر من نیستم

[پس از آن نخستین هم آغوشی]

 

این من  [که اکنون٬

تو است]

لحظه‌ای بی تو تاب نخواهد آورد

هرگز٬ هرگز…

بیا…

این دستان سرد گرمای تو را می‌خواهند

این قلب مجروح سرخ روی تو را می‌جوید

بیا…

اکنون بیا که فردا دیر است…

تا فردا هزار «دوستت دارم» عقب خواهم افتاد

هزار بوسه را خواهم باخت

و شاید نگاه پر مهری که آن چشمان درشت

از پشت عینک نیلگونت

به چهره‌ی شرمسارم می‌زند را…

 

بمان و بپذیر این تحفه‌ی درویش را…

[قلبم را]


شعری از صیاد ثابت

آی٬ ای سنگ سنگین!

بر  سینه ی سختت چه حس می کنی؟ ها!

نوازش پنجه‌ی سرد آفتاب را

یا پنجه‌های گرم قورباغکان را….

شعر یه دوست خوب (صیاد ثابت) با کمی دستکاری


شعر آلمانی «قورباغه‌ها جدی‌جدی می‌میرند»

تو
شوخی‌شوخی به من نگاه کردی
اما من
جدی‌جدی عاشق تو شدم…

بچه‌ها
شوخی‌شوخی به قورباغه ها سنگ می‌زنند
اما قورباغه‌ها
جدی‌جدی می‌میرند…

برگرفته از یه شعر آلمانی است. اسمش رو نمی دونم. راستش بهم گفته بودند که یه شعر ژاپنی است که زویا پیرزاد اونو ترجمه کرده ولی بعدها توی لیست کتابای نشر مرکز پیداش کردم ولی حیف که چاپش تموم شده و متاسفانه تجدید چاپ هم نمی‌شه….

نوشته شده در تاریخ ۲۴ آبان ۱۳۸۸:

شاعر این شعر اریش فرید (Erich Freid) شاعر اتریشی اهل وین است. توی کتابی به نام «قورباغه‌ها جدی‌جدی می‌میرند» [ترجمه‌ی علی عبدالهی، نشر مرکز، چاپ دوم ۱۳۸۶] دیدمش.


وداع

هیچ وقت تو تصورمم نمی‌گنجید: جدایی. بارها و بارها اتفاق افتاد که این بختک زشت کلام من و تو بشه. می‌ترسیدم که یه روز یقمون رو بگیره. گرفت… امروز. تو زیباترین روز. تو یه روز بارونی. تو رفتی. شاید من. شایدم هر دومون. مهم نیست. مهم نتیجه هست که جداییه… این که تو رو دیگه نمی‌بینم آزارم می‌ده. این که تمام وجودم داره ازم جدا می‌شه عذابم می‌ده. این که تو -بهترین و شیرین‌ترین- دیگه کنارم نیستی عذابم می‌ده. این که دستات٬ همون دستای نازت که روشون دونه زده بود رو دیگه نمی‌تونم لمس کنم دیونم می‌کنه. این که اون بوی خوشی که همیشه می‌دادی رو نمی‌تونم حس کنم گیجم می‌کنه… عزیزم دوستت داشتم به اندازه‌ی دنیا٬ نه به اندازه‌ی تمام کائنات…

تو رفتی و من حاضر نیستم منتت رو بکشم. حاضرم تمام این عذابا رو تحمل کنم ولی این کار رو نکنم. مسخره هست٬ نه؟ حاضر نیستم رو رفتارای اشتباهت صحه بذارم٬ هر چند که تقصیر من کمتر از تو نیست… همیشه فکر می‌کردم که تو منو تحمل می‌کنی ولی نکردی… فکر می‌کردم اگه اشتباه کنم یا راهی رو اشتباه برم تو بهم می‌گی تا اصلاحش کنم ولی نگفتی… از ماست که بر ماست…

امروز زندگی من و تو تموم شد. همراه پاییز. فصل زیبای خدا هم تموم شد. من می رم. تو هم رفتی. اصلاً وداع عاشقانه‌ای نبود…

 

خیلی دوست دارم بازم با هم باشیم ولی به غرور تو برمی‌خوره که برگردی. به من هم. هر چند فکر می‌کنم که …
بی‌خیال دوستت دارم عشق جاوید… برای همیشه… به اندازه‌ی تمام نداشته‌هام… تا ابد…


به همین سادگی

به سادگی آسمون فکر کن…

اون وقت می‌فهمی که منم به همون سادگی دوستت دارم.

شرمنده که این مدت نبودم. درگیرم. قبلا درگیریم فقط فیزیکی بود٬ الآن فکری هم اضافه شده. فکر کنم تا یه مدت دیگه له می‌شم… این بهترین جریمه هست برای عاشق بی‌سواد…


مثلث خودمشغولی

وقتی که به دنیا می‌آییم فقط از خودمان آگاهیم و خود را تمام جهان می‌دانیم. درک ما از اطراف، فقط چیزی در حد نیازهای اصلی‌مان است که اگر برآورده شوند کاملاً راضی می‌شویم. به تدیریج که آگاهی ما فزونی می‌یابد، متوجه دنیایی خارج از خودمان می‌شویم: آدم‌ها، مکان‌ها و چیز‌هایی که احتیاج‌های ما را برآورده می‌کنند. در این مرحله ما از گوناگونی و تفاوت‌ها آگاه می‌شویم که در نهایت در ما ایجاد سلیقه و ترجیح می‌کند. ما یاد می‌گیریم که بخواهیم و انتخاب کنیم. این با ما نقطه‌ی مرکزی و محور جهانی شده‌ایم که دائماً در حال بزرگ‌تر شدن است و انتظار داریم که تمام انتظارات و خواسته‌هایمان را برآورده کند. منبع خشنودی و رضایت ما از شکل نیازها و خواسته‌های غریزی‌مان -که به گونه‌ای معجزه‌آسا در کودکی ارضا شده است- در آمده و تبدیل به ارضای هوس‌ها و خواسته‌های جدید ما می‌گردد.

اغلب کودکان به تدریج به این حقیقت پی می‌برند که دنیای خارج قادر نیست که تمامی خواسته‌ها و احتیاجات آن‌ها را برآورده کند و بدین جهت خوشان –با کوشش کردن- شروع به تکمیل و بهتر کردن چیزهایی که به آن‌ها داده شده، می‌کنند. به تدریج که وابستگی به آدم‌ها و مکان‌ها و چیزهای دیگر کم می‌شود، نوجوان، اتکا به خود را فرا می‌گیرد. خودکفایی افزایش می‌یابد و می‌آموزد که خوشحالی و رضایت آن‌ها از درون و سعی خودشان سرچشمه می‌گیرد. با گذشت زمان، عواطف آن‌ها رشد می‌کند و توانایی‌ها و نقاط ضعف و محدودیت‌های خود را پذیرا می‌شوند. معمولاً زمانی فرا می‌رسد که آن‌ها برای آن دسته از احتیاجاتشان که از عهده‌ی خودشان بر نمی‌آید خواستار کمک از نیروی برتر می‌شوند.

برای همه‌ی آدم‌ها «بزرگ شدن و رشد» یک امر طبیعی است اما ما در نیمه‌ی راه گیر می‌کنیم و به نظر می‌رسد که هرگز از مرحله‌ی خود مشغولی کودکی کاملاً گذر نمی‌کنیم… ما به دنیای اطرافمان متکی می‌مانیم و از پذیرش این که همه چیز به ما داده نمی‌شود امتناع می‌کنیم. ما خود مشغول می‌شویم و احتیاجات و خواسته‌هایمان از دیگران مبدل به تحمیل و عصیان می‌گردد و به جایی می‌رسیم که سرخوشی و رضایت برای ما غیر ممکن می‌گردد. آدم‌ها و مکان‌ها و جیز‌ها دیگر نمی‌توانند خلا درونی ما را پر کنند و به همین دلیل ما با رنجش و عصبانیت و ترس واکنش نشان می‌دهیم.

رنجش و عصبانیت و ترس مثلث خودمشغولی را به وجود می‌آورند. تمام نواقص اخلاقی از این سه واکنش سرچشمه می‌گیرند. خودمشغولی منشا عدم سلامت عقل ما است. رنجش واکنش ما در برابر گذشته‌مان است. از این طریق ما دوباره به گذشته باز می‌گردیم و در آن زندگی می‌کنیم. از سوی دیگر عصبانیت روش رویارویی ما با زمان حال و واکنشی به منظور انکار واقعیت است. ترس احساسی است که وقتی ما به آینده‌مان فکر می‌کنیم دچار آن می‌شویم و به بیان دیگر واکنش ما در مقابل ناشناخته‌ها و احساس نگرانی از به وقوع نپیوستن رویاهایمان است. هر سه‌ی این احساس‌ها عوارش خودمشغولی است. این واکنش‌ها در مقابل آدم‌ها و مکان‌ها و وقایع گذشته و حال و آینده زمانی ظاهر می‌شود که انتظارات ما از آن‌ها برآورده نشود.ما می‌توانیم از خودمشغولی رهایی پیدا کنیم و پذیرش را جایگزین رنجش، عشق را جایگزین عصبانیت و ایمان را جایگزین ترس کنیم. ما دچار نوعی بیماری هستیم که در انتها ما را مجبور به کمک خواستن می‌کند. خوش اقبالی است که برای ما فقط یک را وجود دارد. باید مثلث خود مشغولی را متلاشی کنیم. یا باید رشد کنیم و یا خواهیم مرد.

از برشور IP NO.12انجمن معتادان گم‌نام با کمی ویرایش و خلاصه کردن.
جمع جالبی است. کلی آدم که اومدن تا یه بیماری بزرگ رو بر طرف کنن اما نه به دوا و دکتر و … با فکر. با تمرین و با اراده. انجمنشون جهانی هست. توی ایران هم شعبه دارن. خوشحالم که بعد از چند سال فعالیت به جایی رسیدن که حتا تو روستاها هم جلسه می‌ذارن و خیلی‌ها رو از بند اعتیاد که یه بیماری روانی هست نجات می‌دن. من خیلی از برشورها و جزوه‌هاشون رو می‌خونم. تو زندگیم به درد می‌خوره.


برگه‌ها :1...89101112131415