:::: MENU ::::

وداع

هیچ وقت تو تصورمم نمی‌گنجید: جدایی. بارها و بارها اتفاق افتاد که این بختک زشت کلام من و تو بشه. می‌ترسیدم که یه روز یقمون رو بگیره. گرفت… امروز. تو زیباترین روز. تو یه روز بارونی. تو رفتی. شاید من. شایدم هر دومون. مهم نیست. مهم نتیجه هست که جداییه… این که تو رو دیگه نمی‌بینم آزارم می‌ده. این که تمام وجودم داره ازم جدا می‌شه عذابم می‌ده. این که تو -بهترین و شیرین‌ترین- دیگه کنارم نیستی عذابم می‌ده. این که دستات٬ همون دستای نازت که روشون دونه زده بود رو دیگه نمی‌تونم لمس کنم دیونم می‌کنه. این که اون بوی خوشی که همیشه می‌دادی رو نمی‌تونم حس کنم گیجم می‌کنه… عزیزم دوستت داشتم به اندازه‌ی دنیا٬ نه به اندازه‌ی تمام کائنات…

تو رفتی و من حاضر نیستم منتت رو بکشم. حاضرم تمام این عذابا رو تحمل کنم ولی این کار رو نکنم. مسخره هست٬ نه؟ حاضر نیستم رو رفتارای اشتباهت صحه بذارم٬ هر چند که تقصیر من کمتر از تو نیست… همیشه فکر می‌کردم که تو منو تحمل می‌کنی ولی نکردی… فکر می‌کردم اگه اشتباه کنم یا راهی رو اشتباه برم تو بهم می‌گی تا اصلاحش کنم ولی نگفتی… از ماست که بر ماست…

امروز زندگی من و تو تموم شد. همراه پاییز. فصل زیبای خدا هم تموم شد. من می رم. تو هم رفتی. اصلاً وداع عاشقانه‌ای نبود…

 

خیلی دوست دارم بازم با هم باشیم ولی به غرور تو برمی‌خوره که برگردی. به من هم. هر چند فکر می‌کنم که …
بی‌خیال دوستت دارم عشق جاوید… برای همیشه… به اندازه‌ی تمام نداشته‌هام… تا ابد…


پیام