خیلی وقته که ننوشتم. یکمین دلیل امتحان بود، دومین دلیل امتحانها بودن و سوین دلیل یه اتفاق خیلی خیلی جالب به نام «میلاد فاطمه، با فرزند فاطمه».
امتحانها روز 7 تیر تمام شد. میخواستم تا دهم یا یازدهم تیر بمانم تا نمرههایم رو بگیرم و … ولی دانشگاه از هفتم تا دهم تعطیل بود. رفتم یه بلیط یکسره برای شیراز گرفتم. صبح روز هشتم رسیدم شیراز. ساعت 7:30 صبح. از اون روز تا حالا اتفاقای خیلی جالبی افتاده که براتون میگم:
صبح روز 8 تیر 1386، ساعت 7:45. پایانه کاراندیش. شیراز.
یه رانندهی تاکسی گیر داده بود که منو برسونه.
– چقدر میگیری؟
– 3000 تومان.
– چه خبره؟ من همیشه 1000 تا 1500 تومان میدادم.
با یه نگاه غضبآلود و عاقل اندر سفیه گفت.
– مگه چقدر سهمیهی بنزین میدن که با این قیمت ببرمت؟؟؟!!
من که از جزئیات سهمیهبندی خبر نداشتم ولش کردم و رفتم سر وقت تاکسی پایانه. ارزانتر بود ولی باز هم غیر منطقی بود. البته بگم که من موافق 5000٪ این طرحم ولی نه به این شکل. آخه میدونید، رئیسجمهور ما خیلی دوست داره مردم رو غافلگیر کنه. یه دفعه قصد میکنه اسرائیل رو از نقشه پاک کنه. یه دفعه قصد میکنه به هولوکاست گیر بده، یه دفعه به … . در راستای همین رفتار دولت مهرورزی، یه دفعه اعلام میکنن که از چند ساعت دیگه بنزین بی بنزین. به هر حال خوب یا بد، این کار انجام شد و نتیجهایی رو هم که پیشبینی میشد در بر داشت: گرانی، کمبود وسیلهی نقلیه همگانی و از همه مهمتر کاهش سفرهای بیهودهی درون شهری که این یکی من رو خیلی خیلی خوشحال کرد.
شب روز 8 تیر 1386، ساعت 19. مجتمع تجاری ستاره. نمایندگی چرم مشهد. شیراز.
رفتم تا به علی فتوتی و علی هاشمی سری بزنم. علی هاشمی نبود. علی فتوتی رو دیدم. خیلی خوشحال کننده بود که یه دوست رو بعد از دقیقاً 75 روز ببینیش. اولین خبری رو که بهم داد این بود:
– عباس نوربخش، داره در به در دنبالت میگرده. هر روز میپرسه که تو کی میآی؟
بعدش هم پوسترهای «میلاد فاطمه، با فرزند فاطمه» رو که شرکت وزین «اتود» با طراحی دوست بسیار بسیار بسیار گرامی مهدی معتضدیان طراحی کرده بود رو نشونم داد. میدونستم که برای چی پی من میگرده.
صبح روز 9 تیر 1386. شرکت اتود.
رفتم تا به بقیهی دوستان سری بزنم. خوشحال شدم که دیدمشان. از مدیرعامل و رئیس هیات مدیره و … (به جز چند نفر) همه اونجا بودند. شرکت رو تازه سر و سامان داده بودند. از دکور و معماری داخلش که کار شرکت کاریان بود خوشم اومد.
جناب نوربخش اونجا هم پیغام گذاشته بود که …
عصر روز 9 تیر 1386. شرکت اتود.
دوست گرامی، جناب نوربخش رو با کلی تشریفات دیدم. بهش زنگ زدم که من رسیدم ولی تو جلسه بود و…. به هر حال با هر بدبختیای بود دیدمش. تغییر آن چنانی نکرده بود. همچنان تلفنهمراه در دست و صحبتکنان. به این نتیجه رسیدیم که بهترین مرخصی برای اون خاموش کردن تلفن همراه است.
کارها رو برایم فهرست کرد. خیلی قاطی پاطی بود. کارها رو دو بخش کردیم. یه بخش مربوط به «میلاد فاطمه، با فرزند فاطمه» و دیگری مربوط به بقیه کارها.
صبح روز 10 تیر 1386. شرکت تیسن کروپ آسانبر.
با علی فتوتی تماس گرفتم. قرار شد که با هم بریم برای نصب بنرهای تبلیغاتی. رفتم شرکت تا بعد از گرفتن مرخصیش برویم دنبال کارهایمان. پنج تا بنر 3متر در 5متر رو از چاپخونهی شرکت اتود تحویل گرفتیم و رفتیم شهرداری برای هماهنگی نصب. بردنمون انبار شهرداری برای تحویل تجهیزات. اونجا بود که فهمیدم چرا دولت خاتمی نظرش این بود که قیمت بنزین رو یکدفعه به قیمت جهانی برسونیم. وانتی نامرد برای مسیر 20 دقیقهای (با محاسبهی ترافیک)، 5000 تومان گرفت.
ظهر روز 10 تیر 1386 ساعت 12. دفتر سابق کنشگران داوطلب.(شرکت مزرعه داران شونیز فعلی)
بعد از مدتها رفتم دفتر. همهی خاطرههایم رو خاک گرفته بود. هنوز هم پر از خاکه…. دوستان و همکاران عزیز و قدیمی (لیلا قاسم زاده و سلما شمس) مثل همیشه لطف داشتن و من رو شرمنده کردند. ناهار خیلی خیلی خوشمزهای تدارک دیدند…عباس نوربخش و علی فتوتی میخواستن بروند دنبال کاراشون. من رو بردند شرکت اتود.
عصر روز 10 تیر 1386 ساعت 18. شرکت اتود.
علی فتوتی تماس گرفت که چون علی هاشمی نیست و من هم دنبال کارهای جشن «میلاد فاطمه، با فرزند فاطمه» هستم، برو مغازهی چرم مشهد (به سمت فروشنده) تا من خودم رو برسونم. رفتم ولی یه کم دیر شده بود چون با علی رسیدم اونجا. برای این که جبران کنم دو تا کیف رو به زور و با التماس فروختم.
صبح روز 11 تیر 1386 ساعت 9. شرکت اتود.
قرار شد که 50 تا کارت برای انتظامات صادر کنیم. من و سرکار خانم جعفریان کوچک (شهلا)، برای خرید طلق توی سطح شهر میگشتیم تا بالاخره یه جای دور توانستیم پیداش کنیم. در حال خرید بودیم که جناب نوربخش خواستنمون. رفتیم دفتر محل کارش. بعدش همه با هم رفتیم و کارتهای ورود به CIP رو دادیم به آقای مرادی.
عصر روز 11 تیر 1386 ساعت 15. دفتر سابق کنشگران داوطلب.
ای خدا این الکساندر رو لعنت کنه که تلفن رو اختراع کرد. خبر دادند که بنر فلکه معلم کنده شده. به سرعت برق رفتیم تا درستش کنیم ولی … . یه کم ارتفاع زیاد بود، حدود 6 متر. من به علی فتوتی نگاه میکردم، اونم به من. بالاخره علی فتوتی تصمیم گرفت که بره بالا. باد خیلی شدیدی میآمد. بعد از کلی کلجار رفتن و کلی فکر کردن و کلی طرح ریختن و کلی ایدهافشانی و … تونستیم با 1000 بدبختی نصبش کنیم. البته باید توجه کنید که ما هیچ ابزاری نداشتیم و همهی این بدبختیها مال همین بود.
عصر روز 11 تیر 1386 ساعت 18. خیابانهای شهر.
بعد از یه ناهار مختصر جناب آقای فتوتی تصمیم گرفتند که یاد و خاطرهی دوران نوجوانی رو زنده کنند. برنامهی پوستر چشبونی ریختند. برنامه از ساعت 23:30 شروع و تا پاسی از شب ادامه داشت. من و علی فتوتی و حسین آسمانی و علی هاشمی (که تازه از سفر برگشته بود) رفتیم و به یاد گذشتهها هی پوستر چسبوندیم… خیلی خوش گذشت.
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش / باز جوید روزگار وصل خویش
بله دقیقاً منظورم همین بود. ما ذاتاً پوستر چسبونیم. در ضمن ما به یه کشف مهم رسیدیم. بعد از سالها ممارست تونستیم یه ترکیب خوب از سریش پیدا کنیم که حرف نداره.
همه چیز به خوبی و خوشی گذشت. ساعت 4 صبح بود. قرار شد بریم خونه. توی راه دیدم که بنر فلکه علم رو پاره کردند. رفتیم سر وقتش. بله، دوستان اول روش شعار نوشته بودند و بعد هم پارهاش کرده بودند.
به نامحرم دست میزنه / دم از دیانت میزنه
چه اوضاع اسفباری بود. این اتفاق برای همهی بنرها افتاده بود. فلکه ستاد، شاهچراغ، ولی عصر. فقط بنر فلکه معلم سالم بود. بقیه رو باید میانداختیم دور. البته دوستان زحمت این کار رو هم کشیده بودند.
روز 12 تیر 1386.
خبر خاصی نبود. به خرده کارها گذشت. شب هم یه جلسه داشتیم برای انتظامات. به این نتیجه رسیدیم که بیسیم لازم داریم ولی نداریم. حسین آسمانی زحمت مخزنی و خریدش رو قبول کرد و لیلا قاسمزاده زحمت شارژ و آوردنش به مسجد رو کشید.
صبح روز 13 ساعت 9. دفتر سابق کنشگران داوطلب.
باید هماهنگ میشدیم. شدیم. تمام خرده کارها انجام شد.
برنامه این بود: خاتمی با هیات 10 نفره ساعت 17 میرسه شیراز (فاز یکم، CIP. تو این فاز 100 نفر حق ورود داشتند. علی فتوتی و آقای مرادی مسئول بودند). ساعت 19 مسجد فاطمه الزهرا سخنرانی میکنه (فاز دوم، مسجد. تو این فاز ورود عموم آزاد بود. پیشبینی شده بود که 2000 تا 3000 نفر شرکت کنند. مسئول این قسمت حسین آسمانی بود آقای قائدیان) و در پایان ساعت 22 مراسم شامی توی هتل هما بود. (فاز سوم، هتل. قرار بود 150 نفر میهمان داشته باشیم. مسئول این قسمت من بودم)
یه اتفاق خیلی جالب افتاد و یه دوست خوب قدیمی (مرضیه هاشمی) سری به ما زد. خوشحال شدم. یه آرامشی بود وسط اون همه درگیری.
توی بلبشو مراسم، یه دستپخت خیلی خیلی خیلی خوشمزه (یه لازانیای خوب) از سلما شمس به ما جون داد تا با توان دو چندان به کارمون ادامه بدیم.
عصر روز 13 تیر 1386 ساعت 16:30. فرودگاه دستغیب. قسمت CIP.
رفتیم به سمت فرودگاه. برای این که زودتر برسیم از کمربندی رفتیم ولی یه کامیون تانکردار چپ شده بود. به هر حال رسیدیم. علی فتوتی رفت سر پستش. من هم رفتم مشغول احوال پرسی با دوستان شدم: امید گشتاسبی، زهرا هاشمی، علی هاشمی، مهندس احمد موسوی (بخشدار سابق کوار)، آقای حسنپور(بخشدار سابق زرقان)، دکتر مسعود سپهر (استاد دانشگاه و عضو حزب مجاهدین انقلاب)، آقای حیدر اسکندرپور (فرماندار سابق شیراز)، دکتر اکبر امیری، آقای منفرد، آقای عبدالمجید معافیان (دبیر ائتلاف اصلاحطلبان فارس و رئیس سابق ساازمان برنامه و بودجه)، خانم جمیله کریمی (دبیر سابق کمسیون بانوان استانداری فارس)، دکتر جوادپور (رئیس سابق دانشکدهی مهندسی)، مهندس دستغیب (عضو سابق شورای شهر و عضو شورای منطقه حزب مشارکت)، آقای شارخ عطایی (عضو حوزهی شیراز حزب مشارکت و عضو سابق شورای شهر)، آقای مرادی و … خبرنگارهای زیادی هم اومده بودند. خانم فاطمه هوشمند (عضو زیبای!!! شورای شهر) هم اومده بود.
خاتمی با یه هیات رسید. فکر میکردم که با هواپیمای اختصاصی بیایند یا حداقل با یه هواپیمای چارتر ولی خیلی ساده و با مردم عادی اومدند. هیات همراهش آقای ابطحی و آقای موسوی لاری و آقای طبسی و آقای رمضانی و آقای خرازی (صادق) و … بودند.
به هر حال اومد و خوش آمد.
رواق منظر چشم من آشیانهی توست / کرم نما و فرود آ که خانه، خانهی توست
خبرنگارها نظم رو ریختن به هم. خیلی خیلی بینظم بودند و حال گیر. من و علی فتوتی و آقای مرادی هر کاری میکردیم نتیجه نمیداد. به هر ترفندی بود کنترلش کردیم ولی فهمیدم که تو مسجد اوضاع خرابتره. نیروی انتظامی دو بار جلوی سید و هیات همراه به صف شدند و سلام دادند. زیبا بود. خاتمی رو با یه هیوندای مشکی بردند. آقای انصاری لاری هم کنارش نشست.
عصر روز 13 تیر 1386 ساعت 17:30. مسجد فاطمه الزهرا.
حدود 300 نفر تو مسجد بودند. رسیدم به حسین آسمانی که داشت تیم انتظامات رو میچید. کمک نمیخواست ولی من به جای کمک کردن بهش، چند تا از بچههای انتظامات رو هم ازش گرفتم تا بیرون مسجد وایسن و مردم رو هدایت کنن به سمت داخل.
جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشد. یه لحظه برگشتم توی مسجد. علی فتوتی رو دیدم که در وردی مسجد رو بسته و مردم هلش میدند تا برن داخل. داخل جا نبود. داد میزدند. خواهش میکردند. هل میدادند که بروند داخل. موقع نماز شده بود. سید (خاتمی) گفته بود که پیش نماز نمیشه. نمازش رو خوند و بعد اومد مسجد. حاجآقا ملکحسینی نماز رو اقامه کرد و چه با شکوه اقامه شد.
دیگه هیچ جایی برای وایسادن تو مسجد هم نبود. حتا حیاط هم پر شده بود. مردم تو خیابون و پیاده رو هم وایساده بودند. سید رسید. «الله اکبر»، «صلی اله محمد، سید ما خوشآمد»، «خاتمی پاینده، رئیسجمهور آینده»، «خاتمی، خاتمی حمایتت میکنیم»، «آزادی اندیشه بی خاتمی نمیشه» و … همه هجوم آوردند به سمت در ورودی مسجد. من و 4، 5 نفر از بچههای انتظامات و محافظهای شخصی خاتمی جلوی در رو گرفته بودیم ولی نمیشد کنترلش کرد. حدود نیم ساعت درگیری داشتیم. تا دلتون بخواد کتک خوردم. جالب بود. محافظ خاتمی خیس عرق بود و داد میزد ولی فایدهای نداشت. آیتالله ارسنجانی قصد داشت بره توی مسجد ولی هیچ راهی نبود. یه حلقه درست کردیم تا برن داخل. نمیدونم که مردم با این همه شور و هیجان میخواستن برن داخل که چی بشه؟
بعد از کلی کتک خوردن و فحش شنیدن و له شدن و … در رو باز کردن. من با سرعت رفتم جلوی تریبون. حدود 30 نفر از بچهها اونجا وایساده بودند تا کسی جلو نره ولی فایدهای نداشت. هر چی آقای ذالفنون (شاعر) از مردم خواهش میکرد که سکوت رو رعایت کنند و بنشینن فایدهای نداشت. اونقدر جمعیت زیاد بود که صدای بلندگوها هم به گوش نمیرسید. سر و صداها ادامه داشت تا خاتمی اومد پشت تریبن. جمعیت از جا کنده شد. شعارها دوباره شروع شد. «خاتمی پاینده، رئیسجمهور آینده»، «خاتمی، خاتمی حمایتت میکنیم»، «آزادی اندیشه بی خاتمی نمیشه».
خاتمی شروع کرد به صحبت. مثل همیشه، مهربان اما محکم. یه نفس راحت کشیدم. به بچهها نگاه کردم. دیدم که همه خیس عرق شدن. مثل این که یه سطل آب بریزن روشون. از صحن مسجد رفتم بیرون. نیروی انتظامی تازه اومده بود. هیچ جای خالی پیدا نمیشد. چند دقیقه بیرون وایسادم. یه پرادو بژ رنگ اومد داخل. نیروی انتظامی یه کوچه درست کرده بود (با سربازها و ستوانها و سروانها و حتا سرهنگها. همه دستشون رو داده بودند به دست هم تا جمعیت سید و همراهاش رو له نکنه). خاتمی آخرین جملهها رو هم گفت. بچهها هم داخل صحن مسجد یه کوچه درست کرده بودند. اومدش بیرون و با کلی دردسر سوار پرادو شد. سربازها جلوی ماشین میدویدند تا جمعیت رو متفرق کنند. سید رفت. مردم بازم شروع کردن به شعار دادن.
این دفعه دیگه یه نفس خیلی خیلی خیلی راحت کشیدم. تازه به خودم اومده بودم. یه نگاه به دور و برم انداختم. هیچ جایی برای وایسادن نبود. هیچ وقت این همه آدم رو یه جا ندیده بودم. یه کم وایسادم. یه شیشه آب خوردم. یه صدای آشنا اومد. «یار دبستانی من / با من و همرا منی ….» جمعیت یک صدا این شعر رو میخوند. میخواستم برم تو صحن مسجد ولی هنوز هم شلوغ بود. به هر بدبختی بود رفتم. یه خانمی دنبال مسئول انتظامات میگشت. بچهها هی پاسش میدادن اینور و اونور، تو اون درگیری پیدا کردن حسین آسمانی کار سختی بود. رفتم کمکش کنم. میخواست یه نفر تو بلندگو اعلام کنه که خانوادهی شهدا و جانبازان بروند به سمت اتوبوسهای ضلع جنوبی مسجد.
برگشتم تو حیاط یه کم خلوتتر شده بود. عباس نوربخش رو دیدم که لبخند به لب داره. راضی بود. من هم و همهی کسانی که از چند هفته قبل درگیر برگزاری مراسم بودند حتا بچههای انتظامات که تا دلتون بخواد کتک خوردند.
رفتم به سمت در خروجی. خیابون پر از آدم بود. یاد فیلمهایی افتادم که از زمان انقلاب نشون میدن. یه برآورد سرانگشتی نشون میداد که نزدیک 20000 نفر اونجا بودند. داشتم از گرما میمردم. علی فتوتی رو دیدم. مثل کسی که از استخر در اومده بود. لباس به هم ریخته. دست زخمی. موهای پریشون. داشت میخندید. گفت: «ارزش این همه کتک خوردن رو داشت. خستگی این دو هفته از تنمون در اومد.»
با هم به سمت ماشین عباس نوربخش راه افتادیم. تو راه کلی خندیدیم. کلی حال داد. جاتون خالی. رفتیم سوار ماشین شدیم. عباس رو کرد به من و گفت: «مگه تو مسئول انتظامات هتل نیستی. ساعت چنده؟» یه نگاه به ساعت انداختم. دیدم ساعت 21 هست. با سرعت رفتیم به سمت هتل.
شب 13 تیر 1386 ساعت 21. هتل هما.
رسیدیم هتل. کارت انتظامات من تو درگیریها هتل گم شده بود. از علی یه کارت دیگه گرفتم. کارتم رو زدم به سینهام. نگهبان هتل که دید کارت داریم، گیر نداد که چرا ماشین رو کج گذاشتیم و … . سریع رفتیم داخل. مدیر هتل اومد و شروع کرد به توضیح دادن. قرار شد میهمانان ساعت 21:45 برن داخل رستوران. قبل از اون. تو لابی پذیرایی بشن. میهمانان یکی یکی وارد میشدند. همهی بزرگای علمی و ادبی و سیاسی و هنری و فرهنگی و مذهبی استان دعوت شده بودند. یه آقایی به من گفت: «من از بوشهر اومدم. دعوت شدم ولی به من کارت ندادند». نگاهی به لابی انداختم. دیدم که نزدیک 200 نفر اومدند. گفتم: «انشاالله مشکلی نیست». آقای معافیان و عباس نوربخش آمدند و گفتن: «مردم و خبرنگارها فهمیدن که مییایم اینجا. حواستون رو جمع کنید که به جز میهانها کسی وارد نشه». کار سختی بود ولی از مسجد راحتتر بود چون حداقل باید یک صدم فشار اونجا رو تحمل میکردیم. هر چند که 150 نفر دعوت شده بودند و بیشتر از 200 نفر اومده بودند ولی بازم خدا رو شکر میکردم که اون آدمای مسجد نیومدن وگرنه این دفعه مرگمون حتمی بود. مسئولهای هتل که پذیرایی برای بیشتر از 170 تا 180 نفر رو تدارک ندیده بودند، اعلام کردند که هیچ کس دیگهای حق ورود به رستوران رو نداره. حدود 20 تا 30 خبرنگار منتظر بودند. بعضی از اونا دعوت شده بودند ولی به خاطر بقیهی دعوت نشدهها که از هزارتا راه مخفی رفته بودند داخل، نمیشد کاریش کرد. داد میزدند: «ما برای غذا نیومدیم. ما باید بریم داخل.» این همه اصرار اینا و انکار مدیر هتل. این جر و دعواها ادامه داشت تا در رو بستند و دیگه هیچکس رو راه ندادند. آقای معافیان هم پشت در موند. نمیدونم چه اتفاقایی افتاد ولی بعد از 15 دقیقه آقای معافایان همهی خبرنگارها رو آروم کرد و همه با هم اومدن داخل. مراسم خوب و خاطرهانگیزی بود. جای همهتون خالی.
من از دشمنیها و سنگاندازیها و شعارها و بیانیه صادر کردنها و … ننوشتم چون معتقدم که شکوه این مراسم به حدی بود که چشمتنگی خیلیها جایی نداره ولی خوشحالم که وقتی از طرف جناب آقای شعلهسعدی بیانیهای رو علیه خاتمی و اصلاحطلبها پخش میکردند، نه کسی از بچههای انتظامات توهین کرد، نه دعوا کرد، نه فحش داد و نه …
بچهها همه به «زندهباد مخالف من» معتقدند و …