:::: MENU ::::
در دسته‌ی: روزنوشته

روزهای خاکستری

تو اوج سبزی جنبش خودجوش آزادی خواهی، اصفهان بودم. دختر عمو خواست که با هم و دوش به دوش هم‌وطنان بریم شعار «زنده‌باد آزادی» و «چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است» و … سر بدیم. اون خواب موند و منم تو خلوت اتاق دراز کشیدم و «به خودم هی زدم از این‌جا برو…».

ظهر شد و شب شد و دیدم جنایت‌ها رو. دیدم که سیمای ایران چه طور نشون داد حماسه‌ای دیگر رو!! جالب بود؛ مجری می‌گفت که تعدادی اندک!!! جریان‌های منحرف رو موج عظیم ایرانیان آگاه به حاشیه روندن و توی پس‌زمینه تصویری رو نشون می‌داد که یه مشت مزدور با چماق افتادن دنبال موجی سبز رنگ… به پیشنهاد پسر عمو زدیم بیرون. چیزی نگذشته بود که خبر دادن «علی‌رضا صفایی» و چند نفر دیگه رو تو راهپیمایی شیراز گرفتن. اطمینانی نبود از درستی خبر. بنا شد که من پی‌گیری کنم. هر جا زنگ زدم کسی خبری نداشت. دل رو زدم به دریا و زنگ زدم خونه‌شون. پدرش گوشی رو بر داشت. منتظر هر واکنشی بودم. پرسیدم که علی‌رضا هست؟ گفت که نه. ماجرا رو گفتم و خواستم خبری بگیرم، گفت: «از صبح خونه نبودم بی خبرم. الآن هم کسی خونه نیست اما منم شنیدم». بعد هم شروع کرد به غر زدن. خواستم دل‌داری بدم اما ارتباط قطع شد. آخه بی‌وجدان‌ها آدم از این بشر مظلوم‌تر نبود که بگیرید؟

شنبه، رفتم شهرکرد و برگشتم. یک‌شنبه عید فطر شد. یک راست رفتم بیرجند تا شاید حضرات بعد از شش سال اجازه‌ی فارغ‌التحصیلی بدن. خیلی باید پست باشن که منو  با اون همه خستگی و کار، کشیدن اون‌جا اما خودشون حتا تلفن رو هم جواب ندادن. دست از پا درازتر راهی تهران شدم. اگر اون‌جا اتفاقی هاشم نصرآبادی و چند تا دیگه از دوستان رو نمی‌دیم که دق کرده بودم.

برگشتم. هنوز خستگی سفر تو تنم بود که ماوریت دوباره‌ی گیلان رو انداختن رو دوشم. رفتم و لذت برم از اون همه زیبایی و اکسیژن زیادی: لاهیجان شده برام یه بهشت: بام سبز، کوکی، کباب ترش، فالوده اخته، کلوچه نوشین، پدر چای ایران و سبزی و سبزی و سبزی و آسمان آبی و چند تکه ابر بالای مزرعه‌های چای… به جز لاهیجان رشت و کوچصفهان و انزلی و لنگرود رو هم سر زدم. بنا بود که آستانه رو هم ببینم اما فرصت نشد.

اون‌جا که بودم پدر جان رفتن بیرجند تا اوشون هم دست و پنجه‌ای با مسخره‌بازی‌های حضرات نرم کنند… جالبه! پدر جان موفق شد. الآن من تنها یه درس دارم تا فرار از خرابه‌ای به نام دانشگاه بیرجند…

برگشتم. خبر خوب پدر جان با تلخی خبر توقیف روزنامه‌ی «تحلیل روز» تلخ شد. راستش «تحلیل»، شبهه-روزنامه‌ی شیراز بود. هر صبح مشتی آگهی‌نامه با نام‌هایی چون «خبر جنوب»، «عصر مردم»، «نیم‌نگاه» و … به چشم می‌خورد اما «تحلیل روز» به روزنامه خیلی بیشتر شبیه بود تا «خبر جنوب»ی که «واحدیان» ادعا می‌کرد تیراژش 85000 تا هست. دلم گرفت. یاد آخرین روزهای شیراز افتادم: روزی که هاشمی برای نخستین‌بار پس از انتخابات 88، نماز جمعه‌ی تهران رو امامت می‌کرد. رفتم دفتر تحلیل و با بهمن حاجات‌نیا گفتیم. چقدر این مرد بی‌ادعا هست. کاش مدعیان اصلاح‌طلبی ازش یاد بگیرن.

دیشب بهم پیامک دادن و خواستن برم و از پیر دلیر شیرازی (علی محمد دستغیب) حمایت کنم. کاش اون‌جا بودم… کاش می‌تونستم برم ازش تشکر کنم و بگم اگه یه مرد تو مجلس خبرگان باشه تویی.

زد به سرم و این رو درست کردم برای استفاده به جای تصویرهای قبلی…

امروز رفتم توی تارنمای دانشگاه بهشتی. قبول شدم. دوره‌ی دانش‌پذیری رشته‌ی مدیریت IT رو قبول شدم. اینم اون‌قدر خوشحالم نکرد، هر چند که یه تابو شده بود اما فکر کنم دیگه چیزی نمی‌تونه خوشحالم کنه… یکی از دوستان زنگ زد و گفت که برای حمایت از روزنامه‌ی تحلیل می‌ریم جلوی دفترش؟ ای خدا من این‌جا چی کار می‌کنم؟؟؟؟

شنبه صبح ساعت 9:30 پرواز دارم به گرگان.

نوشته شده در تاریخ 23 آبان 1389: من به خاطر نوشتن کلمه‌ی «دختر عمو» بسیار بازخواست شدم. نه از نهادهای اطلاعاتی، که از کسانی که ادعا می‌کنن توی تمام جریان‌های انقلاب نقش داشتن و هزینه‌ها دادن. تمام اون 86 روز بازداشت یه طرف، حرفایی که بابت این کلمه شنیدم هم یه طرف…


من و این روزها

اومدم این‌جا (تهران)، که شاید خیلی مشکل‌های شخصی‌ام رو حل کنم. شدم یه کارمند خوب. قبل از شروع کار، شرکتم و بعد از تعطیلی شرکت رو ترک می‌کنم. مث بچه‌های خوب می‌رم و می‌آم. وقتی بر می‌گردم خونه، یه کم استراحت، شام و خواب. اینم زندگی من تو این شهر مزخرف که همه چیزش توی دروغ، کلک، دود، کثافت و زندگی ماشینی خلاصه می‌شه: «رویش هندسی سنگ، سیمان و آجر»
تمام کار سیاسی‌ام هم توی کل کل با دکتر علی اکبر جوان‌فکر (مشاور رئیس جمهور نهم) خلاصه می‌شه که اونم شاید به خاطر این که زیادی بی‌پرده حرف زدم به دل گرفته و دیگه جواب نمی‌ده (از این‌جا و این‌جا و این‌جا ببینید). زندگی خوبی هست!!!! این که خبر اقامه‌ی نماز جمعه توسط هاشمی رو یه نفر توی آمریکا به من داد نشون می‌ده که چه قدر توی فاز هستم. موندم چی کار کنم. اصلن نمی‌دونم که چه می‌شه کرد. اگه به خبر رسانی هست که من تولید کننده‌ی خبر نیستم. اگه به انتشار خبر هست که نه فرصتش رو دارم و نه در حال حاضر امکانش رو. شدم یه بچه‌ی خیلی خیلی خوب. فقط یه زن کم دارم که کامل بشم.
روزی که اعتراف‌های این بندگان خدا رو دیدم یا روزی که صحبت با خانواده‌ی «علی‌رضا» (نوجوان 12 ساله) شنیدم یا قضیه‌ی «ترانه موسوی» یا قضیه‌ی تجاوز یا … مثل این بود که آب خیلی خیلی خیلی سردی ریخته باشن روم. داغون شدم: «این لعینان قوم دونند و بدند». دلم می‌خواست بمیرم. کافی بود که خبر تبریک بان‌کی مون (دبیرکل سازمان ملل) به احمدی‌نژاد هم بهش اضافه بشه. جالبه که گفته پیام تبریک من به نشانه‌ی قبول احمدی‌نژاد به عنوان رئیس‌جمهور نیست. به هر حال نامه‌ای بهش نوشتم و ازش تشکر کردم که به رئیس‌جمهورمون!!!! تبریک گفته:

Hello Mr. Ban Ki-moon
I glad to hear that you sent your warm thanks to Mr.Ahmadinejad because of his command to kill, jail, sexually harass and confess. I suggest you to send re-thanks and ask him to kill ALL opponents (especially all political opponents) or at least jail them because of your new methods against violating human rights!!!!
Mr. Ban Ki-moon
Did you ever hear about the longest petition of the world? It was about 2km. It told that Ahmadinejad is not Iran’s president.
Do you know Neda? Do you know she is the one of the world 10 symbols of resistance? She fought against Ahmadinejad and was killed because she and MANY Iranians don’t accept Ahmadinejad as Iran’s president.
Do you know why AT LEAST 69 persons killed and about 4000 persons arrested less than 2 months? OK, I answer this too: They killed and arrested because they didn’t and don’t want to accept Ahmadinejad as Iran’s president.
As you know!!! the 19th rule of Universal Declaration of Human Rights says all people can have political views and they free to press them. Did Ahmadinejad respect this or other UN’s rules?
I think you should review the history. Historians will register your letter and remember that my country mans and I will not forgive you. You (as president of UN) allow him to continue his inhuman, undemocratic and violent manner by your unreasonable letter.

Ali Nikooee

تنها کار مفیدی که این روزها دارم انجام می‌دم اینه که یه کتاب می‌خونم به نام «معنای تفکر چیست؟» نوشته‌ی «مارتین هایدگر». یه کم سنگینه و هنوز چیز خاصی ازش نفهمیدم اما بهتر از اینه که …

پ.ن: با دکتر علی اکبر حوان‌فکر چند ماهی هست که آشنا شدم. آدم جالبی هست. عقایدش همون عقاید احمدی‌نژاد هست اما به مخاطبش احترام می‌ذاره. از اصولش دفاع می‌کنه و مثل احمدی‌نژاد بیشتر از شعار استفاده می‌کنه تا دلیل و منطق. بازم خدا خیرش بده که آدم رو فحشی نمی‌کنه. به نظرم تو دار و دسته‌ی احمدی‌نژاد وصله‌ی خیلی جوری نیست. برام قابل احترامه هر چند که حرفاش یه ذره هم قابل قبول نیست.


من بازداشت شدم

پنج‌شنبه 28 خرداد 1388
پی‌رو وب‌نوشته‌ی قبلی قرار بود که مراسمی اعتراض‌آمیز در میدان گاز شیراز برگزار بشه. با خودسری یه عده و طبق معمول ترس بیش از حد آقایون مراسم به شاه چراغ منتقل شد. به خیلی‌ها اطلاع داده بودیم که امکان تماس دوباره وجود نداشت. من، عباس نوربخش، علی فتوتی، حسین آسمانی، سید احمد موسوی، بهادر منفرد و اکبر امیری تصمیم گرفتیم که خودمون اون جا باشیم تا خدای نکرده اتفاقی برای کسی نیافته. سعی کردیم تو فرصت باقیمونده هر کسی رو که می‌تونیم هم خبر کنیم تا بره شاه چراغ. بعد از اطلاع‌رسانی توی گاز رفتیم شاه چراغ. اجازه نمی‌دادند که هیچ کسی با هیچ چیزی وارد صحن حرم بشه. من هم که یه کوله پشتی پر از نوار سیاه داشتم. تصمیم گرفتم که جلوی در حرم اون‌ها رو توزیع کنم. گارد ویژه بهم گیر داد. منو با تحقییر بردن و سوار یه نیسان پیک‌آپ کردند. دو نفر جلو و یه نفر عقب. همون موقع تلفن همراهم زنگ خورد که ازم گرفتند و خاموشش کردند.

یه اتفاق جالب این بود که برای دستگیری و انتقال من با هم دیگه رقابت داشتند. جالب‌تر این که من رو گرفتند، تذکر دادند و آزاد کردند. به فاصله چند قدم که دور شدم یه گروه دیگه گیر داد و اون هم بعد از ضبط همه‌ی نوارها اجازه داد که برم. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که گروه سوم اومد و من رو برد. توی راه می‌خواست آزادم کنه که دو نفر دیگه اومدن و بردنم. تا جایی که جا داشت کتک خوردم و ناسزا و حرف رکیک شنیدم. به اطلاعات منتقل شدم. بعد از یه بازجویی مضحک، بی‌رحمانه‌ترین تحقییرها رو تحمل کردم. با یه چشم‌بند که همراه همیشگی توی اطلاعات بود به سلول منتقل شدم. یه اتاق 4×3 تاریک با دیوارهای سنگی. تنها چیزی که توی اون‌جا می‌شد دید دوتا دوربین بود که دائم می‌پاییدت. تنبیه هم شدم. به خاطر این که صدای یه دری رو نشنیده بودم. آخه بنا به این بود که به محض شنیدن صدای در، چشم‌بندها زده بشه، رو به دیوار، ایستاده و دست‌ها به دیوار باشه.
من حدود ساعت 17:30 دستگیر شدم و ساعت 19:30 در حال بازجویی بودم. کلانتری که منتقل شدم، کلانتری عباسی 12، نزدیک شاه چراغ بود. اداره اطلاعات، توی بلوار مدرس بود. حدود 10 دقیقه و شاید کم‌تر توی راه بودیم برای رسیدن به اطلاعات. حدود 15 دقیقه توی کلانتری منتظر بودم تا بعد از ترور شخصیت و توهین من رو منتقل کنند به اطلاعات. حدود 30 دقیقه هم بازجویی می‌شدم و تحقییر. اگه اینا رو با هم جمع کنیم، می‌شه 55 دقیقه که اگه از 2 ساعت کم کنیم می‌شه 1 ساعت و 5 دقیقه. پس من 1 ساعت و 5 دقیقه داشتم کتک می‌خوردم: سر، صورت، پا، کمر، دست. حرف زدن نتیجه‌اش کتک بود. حرف نزدن نتیجه‌اش کتک بود. جواب سئوال دادن هم نتیجه‌اش کتک بود. یه جایی پنج، شش سرباز منو دوره کردند و شروع کردند به توهین و تمسخر، این کار اونا هم نتیجه‌اش کتک بود. به ازای هر سئوالی که از من پرسیده می‌شد و به ازای هر چیزی که از کیف من در آورده می‌شد باید کتک می‌خوردم.
اگر از این بگذریم که توی اطلاعات، موقع بازجویی، به خاطر استفاده نکردن از پیشوند شهید برای آدرس دادن، چه قدر مورد غضب قرار گرفتم، به حتم نمی‌شه از این گذشت که چه رفتاری بعد از بازجویی با من شد:
چشم‌بند. یه سرباز اومد، در گوشم گفت: «کارت تمومه. هرچی گفتند، بگو چشم. حرف اضافی هم نزن». منو هل دادند جلو و گفتند برو. به ازای هر باری که به دیوار می‌خوردم، یه ناسزا می‌شنیدم. بردنم توی یه اتاق و خواستند که لخت بشم. بعد از اون خواستند که برم یه جایی و دور خودم بچرخم. بعدش خواستند که چند بار بشینم و پاشم. بعد گفتند که برم لباس بپوشم. امکان پیدا کردن لباس‌ها کم بود و به خاطر پیدا نکردن اونا هم کلی ناسزا شنیدم. بعد از اون نوبت ترسوندن از عاقبت کار رسید که در حین انتقال به سلول اتفاق افتاد. البته ناسزا که حرف خیلی عادی اون آقایون محترم!!! بود. اینی که باید با شنیدن صدای در چشم‌بند رو می‌زدی و رو به دیوار می‌ایستادی بدترین دوره‌ی چند ساعته‌ی بازداشت من بود. توی حدود 2 ساعتی که توی سلول بودم بیش از 10 بار صدای در اومد و تنها 3 بار صدای پای مسئول سلول شنیده شد. بار نخست برای تنبه، بار بعدی برای اجازه‌ی دستشویی و بار آخر برای آزادی.

نباید از حق گذشت که سلول من رو به روی سلول یه مشت خلاف‌کاری بود که به جرم اخلال و اغتشاش دستگیر شده بودند. یکی به خاطر مشروب خوردن، یکی فحاشی، یکی رقصیدن و … یعنی جرم اونا با من یکی بود؟!!؟!؟!؟

بگذریم. تمام تلخی اون حدود 6 ساعت بازداشت با اون شرحی که دادم رو حضور دوستان جلوی در بازداشتگاه شیرین کرد: «دوستانی دارم بهتر از آب درخت». از همه‌شون ممنونم. چه اونایی که پی‌گیر بودند و چه اونایی که نگران.

اما امروز دادگاه داشتم. بازم تحقییر: چند ساعت معطلی، دستبند، همراهی با چند تا معتاد و دزد و … تمام هم بندی‌های محترم!!! رو آزاد کردند تا نوبت به من رسید. پرسیدند که اغتشاش کردم؟ گفتم اگه توزیع نوار مشکی اغتشاش هست، بله. بالاخره بعد از کلی نصیحت و تحقییر، تبرئه شدم.


انتخابات سیاه

ننوشتم. بیشتر برای این ننوشتم که سیاه‌نمایی یا تحریک یا … نباشه. بحث رو باز نمی‌کنم که چی شد و چی گذشت و … که من و چند نفر دیگه از ائتلاف اصلاح‌طلبان جدا شدیم و رفتیم ستاد کروبی. نخواهم گفت که چه چیزهایی از دوستان شنیدیم. البته -با حفظ عقیده‌هایم- باید از دوستانم عذرخواهی کنم که جایی بی‌پرده کلام و قلمم اون‌قدر صریح بود که خیلی از اون‌ها رو رنجوند. بحث تا جمعه ۲۲ خرداد ۱۳۸۸ باشه برای بعد. به هم چنین گستاخی «محمود احمدی‌نژاد» و تیمش هم باشه برای بعد. بحث الآن من چه کنیم هست، نه چه گذشت و چه خواهد آمد و از این دست.

من و دوستانم دیدیم و شنیدیم و لمس کردیم دردی که بر مردم گذشت. اوضاع نا به سامان رو دیدیم و تنها کاری که تونستیم بکنیم این بود که خبرها رو مخابره کنیم. هنوز روز ۲۰ خرداد و وحشی‌گری هواداران احمدی‌نژاد به سر دستگی سردار ابراهیم عزیزی (فرماندار شیراز) رو فراموش نکردیم. هنوز هجوم وحشیانه و غیر انسانی برادران و خواهرانمان رو توی کوی دانشگاه شیراز به یاد داریم. هنوز هم … به خدا همهٔ این‌ها رو دیدیم و با خبریم اما سکوت چرا؟ بحث ما از اول این بود که این جریان باید رهبر داشته باشه و گر نه نتیحه‌ای جز خون‌ریزی بی‌گناهان نداره. هر چی تلاش کردیم که آقایون رو تو صحنه بیاریم نشد: یکی تلفن همراهش خاموش بود، یکی سفر بود، یکی حکم رهبر رو قبول کرده بود و …

خسته شدم… بردار و خواهرم رو کشتند و من فقط نشستم شعار می‌دم. ننگ به ما که اسم خودم رو می‌ذاریم فعال سیاسی.

امروز رفتم که یا با من همکاری کنند یا خودسر کار می‌کنم. دیدم بقیه دوستان هم درد مشترکی دارند. امروز عصر دور هم جمع شدیم و یه برنامه‌ریزی کردیم که مهم‌ترینش برگزاری تجمع اعتراض‌آمیز و استفاده از نماد سیاه به نشانهٔ ۱- داغ‌داری کشته شدن برادران و خواهرانمان و ۲- مرگ مردم‌سالاری بود. از اون‌جا خبر دادند که جلسهٔ ستاد ائتلاف اصلاح‌طلبان هست. رفتیم تو جلسه. طبق معمول آقایون خودشون بریده بودند و دوخته بودند. قرار بر این شده بود که بیانیه بنویسند و آشوب رو محکوم کنند و در قبال اون مجوز برگزاری راهپیمایی بگیرند. البته نکته‌های مثبت هم توش بود اما چه بگویم که… ما رفتیم و نشستیم. هی گفتند و گفتند و گفتند که ما فلان کرده‌ایم و … بحث رو دوستان رسوندن به این‌جا که تو بیانیه، حمله به کوی دانشگاه رو محکوم کنید و در ضمن اعلام کنید که کجا تجمع هست. قبول نمی‌کردند. بعد از کلی سکوت گفتم: «شما خبر ندارید که میرحسین هم بهش مجوز ندادند؟ خبر ندارید که دیروز (روزی که راهپیمایی میلیونی برگزار شد) میرحسین بازداشت خانگی بود؟». باور نمی‌کردند. به هر حال به هر ترفندی بود توی بیانیه نوشتند که «روز پنج‌شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۸ راس ساعت ۱۷ تجمعی اعتراضی در یکی از میادین اصلی شیراز برگزار می‌شود». البته من همین‌جا بگم که اون میدون، فلکهٔ گاز هست.

این یه حرکت خوبی بود که امروز انجام شد و تونستیم مجبور کنیم که آقایون فارس موضع بگیرند و موضع رو شفاف مشخص کنند.

پس‌نوشت

نوشته‌شده در شهریور ۱۴۰۳

نکتهٔ یکم: وقتی این نوشته رو منتشر کردم، چند نفر بهم زنگ زدند و تذکر دادند. اگه اشتباه نکنم از آدما اسم برده بودم. اون وقتا خیلی به آزادی معتقد بودم و نمی‌دونستم که گفتن یه چیزهایی دردسر درست می‌کنه. اسم‌ها رو پاک کردم و بعدتر ازم خواستند که کل مطلب رو پاک کنم. فکر کنم این مطلب و چند تا مطلب دیگه تا سال‌ها توی بایگانی بودند.

نکتهٔ دوم: روز پنج‌شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۸ من رو بازداشت کردند که قصه‌اش رو این‌جا نوشتم. اما به طور مفصل توی این نوشته نظرم رو -با عقل امروزم- در مورد اون روزها گفتم. به نظرم همهٔ طرف‌های اختلاف باید خویشتن‌داری می‌کردند. اصلا حرفم این نیست که حق با طیف موسوی-کروبی بود یا طیف احمدی‌نژاد-خامنه‌ای-مصباح، حرفم اینه که هیچ کدوم از طرفین عقلانیت کافی نداشتند. من و دوستام فکرمون این بود که توی یه جامعهٔ دموکرات هستیم و حق اعتراض داریم و … و احتمالآ آقایون سیاست‌مدار هم به این فکر بودند که «توی محاسبات سیاسی اشتباه کردیم اما نمی‌شه طیف جوان رو دل‌سرد کرد»؛ از اون طرف هم که احتمالآ این شکلی بوده که «یعنی چی روی حرف امام خامنه‌ای حرف می‌زنند؟».

کاش اون قدر عاقل بودیم که ضمن حفظ مواضع و اختلاف، توی سر و کلهٔ هم نمی‌زدیم. به نظرم اون روزها یه نقطهٔ عطف تاریخی بود و وضعیت نابه‌سامان اقتصادی و سیاسی و اجتماعی امروز محصول اون دوره است؛ دوره‌ای که به جای درک کردن اختلاف به فکر قلع و قمع کردن هم بودیم و متاسفانه هنوز هم هستیم. البته که معتقدم ایران امروز از نظر دموکراسی و آزادی وضعیت به‌تری داره اما شاید با هزینه‌های کم‌تری می‌شد به این‌جا رسید. لازمه این رو هم بگم که وضعیت امروز «به‌تر» از اون زمان است و این اصلا به این معنی نیست که وضعیت مناسب یا قابل قبول است. کاش یه روزی بیاد که همه با هر فکر و عقیده و نظری کنار هم باشند، هم رو بپذیرند و نخوان از ریشه دیگری رو حذف کنند.


انتخابات

می‌خوام کاری کنم که با اعتقادم جور نیست اما انجامش می‌دم به خاطر هدفی بزرگ‌تر از اون چه که تو ذهن کوچیک بعضی‌ها جا بگیره… تا الآن خیلی فحش خوردم و خودم رو آماده کردم برای بیش از این‌ها.

اما در مورد انتخابات تنها می‌تونم بگم که «سکوتم از رضایت نیست». نه میرحسین و نه کروبی هیچ نقطه‌ی دلخوشی‌ای برام ندارند. جه بد…


حضرت والا مامبو جامبو

حضرت والا مامبو جامبو من رو برد تو یه دنیایی که برام خیلی خیلی جالب بود. روزی چند تا پست می‌نوشت که بیشترش ترجمه و جمع‌آوری بود و چند روزی یک بار خودش متنی رو می‌نوشت که دست کم برای منی که به موضوع ترجمه‌ها و جمع‌آوری‌هایی که انجام می‌داد علاقه‌ای نداشتم جالب بود… اما دیروز این رفیق ما که خیلی هم باحال و با مرام بود رفت (+). نمی‌دونم چه چیزی این‌قدر حالش رو گرفته اما بیشتر از اون حال من و دوستاش گرفته شده. دلم می‌خواد خفه‌اش کنم. همه‌اش به چشمم به گوشه‌ی پایین – سمت راست صفحه هست تا این تویتترفاکس لعنتی نشون بده که حضرت والا مامبو یه چیزی نوشته…. هیچی نیست، هیچی. از دیروز تا حالا کار خاصی پیش نبردم. همش تو این فکردم که چرا رفته. یاد اون برنامه‌ی «جنبش فایرفاکسی» (+ و +) می‌افتم دلم می‌گیره. دوست داشتم تو این جنبش کمک کنم. دلم خیلی گرفته: «دلم گرفته / دلم عجیب گرفته‌است. / مثل این که تنهایی؟ / چقدر هم تنها»…

نمی‌دنم دعواش باید کرد یا صحبت یا بی‌خیالی یا … موندم که این آدم رو چه جوری می‌شه سر به راهش کرد اما همین‌جا از هر کسی که این رو می‌خونه می‌خوام که به این صفحه (جنبش برگرداندن والا حضرت به منسب قدرت) بره و به هر زبونی (از فحش گرفته تا قربون صدقه و ناز و …) ازش بخواد که برگرده (البته تو بخش نظرات). ممنون.

این نخستین پیامی هست که برای این جنبش بزرگ ارسال می‌شه:

«برگرد، تو رو خدا برگرد / برگرد تو رو خدا برگرد / {یکی به یه صدای تو پس زمینه و با عصبانیت} برگرد دیگه»

نوشته شده در تاریخ 24 آبان 1389: حضرت والا ملت رو گذاشته بود سر کار. دروغ 13 بود :(


۱۳۸۸-۱-۱

فروردین:

عید و دید و بازدید و سعی در تحکیم یه رابطه. استعفا از شرکت ام.تی.آی (پیمان‌کار دست دوم ایرانسل که من سطح دوم شرکت بودم یعنی یه جورایی پیمان‌کار دست چهارم) که پذیرفته نشد. بازم دانشگاه. پیشنهاد هم‌کاری با شرکت جاودان از سوی یه سرمایه‌گذار.
اردی‌بهشت:
چاپ پی‌گیرانه‌ی «هستیا». دو بار تهدید به دعوت!!! به کمیته‌ی انظباطی. شروع حرفه‌ای طراحی تارنما با ۳ تارنمای نم‌نم، احمد قابل و یکی هم مال شرکت. ۱۹ام همین ماه گسست رابطه‌ی خیلی گسسته اما باز هم تلاش.
خرداد:
چاپ آخرین شماره‌ی «هستیا». ۱۴ام ماه تصمیم به ترک رابطه.خاموش کردن تلفن همراه و رسیدن به آرامش نسبی. امتحان پایان ترم. فحش به سر تا پای دانشگاه به خاطر این که مجبورم کردن یه ترم بیشتر بمونم.
تیر:
برگشتن به خونه. التماس و اجابت: رابطه‌ی دوباره… نه اون آدم بشو نیست. خداحافظ عزیز همیشه و هنوز. من و تو دوستای خوبی خواهیم بود. من یکی رو می‌خوام که منو برای خودم بخواد. هم‌دردی چند دوست. بازگشتم به سال‌های دور. نخستین محبوب: «حوصله‌ی بحث تکراری رو داری؟». خندید.
پایان پروژه‌ی لعنتی شرکت ام.تی.آی. دلم می‌خواست خودکشی کنم. اعصابم رو داغون کرده بود. ترکش‌های اون رابطه‌ی لعنتی هم ولم نمی‌کرد. تصمیم به عدم هم‌کاری با سرمایه‌گذار به خاطر شرایط تعیین شده از سوی وی برای هم‌کاری. توابع مختلط رو با دکتر امان (سخت‌گیرترین استاد گروه)، بدون رفتن سر کلاس و تنها با ۳ روز خوندن گرفتم ۱۶/۵. دلم می‌خواست امید ربیعی رو خفش کنم.
مرداد:
هنوزم خواهش و التماس: «دیگه دیر شده من تصمیم رو گرفتم». نخستین جلسه‌ی رسمی شرکت جاودان پس از بحث چند ماهه راجع به هم‌کاری که ما رو خیلی عقب انداخت. برای حفظ روحیه رفتم کلاس تنیس.
فست‌فود هات: اون دیوانه یه کار خارق‌العاده کرد. طوری که نزدیک ۱۰۰ نفر مشتری اون‌جا ما رو نگاه می‌کردن. به میهمان من حمله کرد. کتاب‌های من رو پاره کرد و نخستین و تنها هدیه‌ای که به من داده بود (یه کیف رایانه همراه) رو با تمام محتویاتش که مال اون نبود با خودش برد. داد زد: «تو زندگی‌ام رو خراب کردی». رفتم در خونشون و وسایلم رو پس گرفتم. هشدار دادم که اگه مزاحم بشه… چی کار می‌تونستم بکنم؟
شهریور:
کار و کار و کار. کار بی‌خود. کار الکی. از روزانه ۱۴-۱۳ ساعت کار شاید ۱ ساعتش مفید بود. روانم داغون بود. اون دیونه دست از سرم بر نمی‌داشت. کلافه بودم. پایان فاز ۱ تارنمای شرکت (Revealingpersia.com).
مهر:
رفتم شرکت پارس ریتون. کارهای خودم و شرکت رو انجام می‌دادم. خسته شده بودم از خونه. رفتیم خواستگاری: من و بابا و مامان. چیزایی شنیدم که من رو شیفته‌تر کرد به محبوبم: خانواده‌ای روشن و آگاه. من رو راحت‌تر از اونی که فکر می‌کردم پذیرفتند بی هیچ شرطی جز علاقه. رفتم دانشگاه برای انتخاب واحد. دکتر امید ربیعی: «تو که هنوز این‌جایی آقای نیکویی…» من: «اگه بذارین می‌رم». دلم می‌خواست بکشمش. هنوزم اون جمله‌اش (وقتی که «توابع مختلط»م رو به خاطر هیچ و پوچ داد ۸/۵ و نخستین درس افتاده رو تو تاریخ تحصیلم بهم تحمیل کرد و ۱ ترم زندگی من رو به باد داد) تو گوشمه: «به من هیچ ربطی نداره اگه شما تو قرعه‌کشی بانک ملت یه ریو برنده بشید. درس نخوندی آقای نیکویی». من از این دانشگاه خاطره‌ها دارم: یه ترم تعلیق، تهدید، درگیری. هیچ کدومش خوش نیست…
آبان:
مراسم ازدواج خواهر گلم. تصمیم گرفتم یه بلاگر حرفه‌ای بشم. هه هه هه هه هه هه هه.
آذر:
شب یلدای دوست داشتنی مثل هر سال.
دی:
امتحان پایان ترم. تولد من و هدیه‌ی همه. دستتون درد نکنه. تصمیم گرفتم کار سیاسی رو بر خلاف قولی که به پانی داده بودم دوباره شروع کنم. منطقی هست. پذیرفت. نخستین پی‌رپزی و نخستین شکست سیاسی ظرف چند روز رقم خورد: علی فتوتی شد ریس ستاد ۸۸ شیراز و چند روز بعد از هر فعالیت سیاسی کناره‌گیری کرد.
بهمن:
دلسری سیاسی من. گذاشتم یه کم اوضاع آروم شه. خاتمی آمد. جشنواره فیلم فجر خوب نبود.
اسفند:
خاتمی اومد شیراز. دهن من از یک هفته قبلش سرویس شد: نزدیک ۱۰ میلیون فقط تیم تبلیغات خرج کرد. دعوت شدم به هم‌اندیشی جوانان با خاتمی. نرفتم. فرداش از انتخابات کناره‌گیری کرد. هم ناراحت شدم و هم خوشحال. رفتیم با پانی خرید عید انجام دادیم. خوش گذشت. عزیزم اون‌قدر خوبه که همه‌ی لحظه‌های کنارش بودن شیرینه. سال نو شد. من داشتم لباس می‌پوشیدم. آخه تا ۱ ساعت قبلش سر کار بودم (ایهام داره. دقت کنید).

روزهای خوب بهاری

  • بعد از مدت‌ها امشب با فتوتی نشستیم و صحبت کردیم. یاد قدیم‌ها بخیر که شبانه‌روزمون رو با هم می‌گذروندیم…
  • چند روز پیش جلسه‌ی نخست «خانه‌ی تلاشگران مهر و ماه» برگزار شد. مفید نبود… یه تارنما هم می‌خوان.
  • بالاخره امروز هتل آپادانا تخت جمشید افتتاح شد. اگه یه ۲۰ روز دیگه بگذره می‌شه یک سال از امضای قرارداد با میراث. خسته نباشید باید گفت به همه‌ی بچه‌هایی که کلی زحمت کشیدن، به مدیرش و … (به هر حال قراره جمعه‌ها بریم برای تنیس و تفریح و … نمی‌شه تعریف نکرد دیگه)
  • دارم روی تارنمای خرید و فروش پارس ریتون کار می‌کنم.
  • بهاره یه تارنمای بهتر می‌خواد.
  • پس از یک و نیم ماه دوباره رفتیم تنیس.
  • سومین جلسه‌ی زبان برگزار شد. خیلی معلمم سخت‌گیره. کلی تمرین می‌ده. دوشنبه امتحان دارم…
  • از فردا صبح باید کلی کار برای شرکت انجام بدم. با این حساب شاید تارنمای جدید رو چند روزی متوقف کنم.

  • دی ۱۴, ۱۳۸۷    |      بدون پیام

    عاشورا، اوبونتو و خاتمی

    خیلی وقته ننوشتم. از خودم، برنامه‌هام، خراب کاری‌هام و … فکر کنم آخرین باری که نوشتم، روز هک شدن یکی از تارنماهامون بود (مهر ماه) که اونم بنا به سوختن هارد این لپ تاپ عوضی به نت نرسید. این یه گریز کوچولو است.

    ادامه‌ی نوشته

    تیر ۱۰, ۱۳۸۷    |      بدون پیام

    شروع گاه‌نگار نم نم

    مدت‌ها ذهنم درگیر این بود که چه متنی برای شروع گاه‌نگار بنویسم. هر چند که من برای بار صدم هست که از یاهو ۳۶۰ و بلاگفا و … دارم جا عوض می‌کنم ولی خوب قراره که این‌جا موندگار بشم اما هم‌زمانی شروع این گاه‌نگار با بزرگ‌ترین اتفاق زندگیم (تا این لحظه) من رو وادار می‌کنه که بر خلاف همهٔ شروع‌نامه‌ها از این که کجا بودم و کجا هستم و به کجا می‌خوام برم ننویسم.

    توی ریاضی یه بحثی داریم به نام تقعر منحنی (البته بحث پیچیده‌ای نیست و توی رشته‌های مهندسی هم کاربرد داره و مهندس‌ها هم حداقل آشنایی رو با اون دارند) که وقتی یه منحنی تقعر داره به این مفهوم است که منحنی توی اون نقطه از دره (قله) داره به قله (دره) تغییر شکل می‌ده. خوب زندگی من هم دچار تقعر شده. به همین سادگی…

    خیلی ساده است. مانند رگه‌های کف دست چپ یا یه خودکار بیک و یا ساعت ۱۲ ظهر و … اما این سادگی‌اش از اهمیت و تاثیرش کم نمی‌کنه. به هر حال ۱۱ تیر ۱۳۸۶ و ۱۱ تیر ۱۳۸۷ برام روزای عزیزی هستند.

    اما چنده توضیح کوتاه دربارهٔ namnam.ir

    ۱. این گاه‌نگار با نرم‌افزار مدیریت محتوای (CMS) جوملا طراحی شده و بچه‌های تیم جومفا اون رو ترجمه کردند و چه ترجمه‌ای هم داره (تصمیم دارم که ترجمهٔ خوبی از جوملا رو تا چند وقت دیگه ارائه کنم). قالب گاه‌نگار هم از شرکت estimetemplates.com گرفته شده. هر ماژول یا کامپوننتی که استفاده شده است رایگان است.

    ۲. من هیچ حقی رو برای نوشته‌های این‌جا حفظ نمی‌کنم. پس اگر کسی مطلبی از این گاه‌نگار رو قابل استفادهٔ تجاری یا غیرتجاری دید آزاد در استفاده از اون است.

    ۳. سعی دارم مرتب‌تر بنویسم…

    پس‌نوشت

    نوشته‌شده در تاریخ ۲۴ آبان ۱۳۸۹

    هر دو ۱۱ تیر شدن خاطره، خاطره‌های تلخ و شیرنی که فکر می‌کنم تاثیر خیلی زیادی توی زندگیم (لااقل تا حالا) داشته.

    نوشته‌شده در مهر ۱۴۰۳

    امروز خیلی سخت‌گیری روی فارسی‌نویسی ندارم برای همین از وب‌لاگ استفاده می‌کنم. الآن وبلاگ روی وردپرسه و متوجه شدم که تاریخ نوشته‌ها از وقتی کوچ کردم به وردپرس به هم ریخته. دارم درستشون می‌کنم. الآن چک کردم و دیدم که توی تابستون ۱۳۹۲ انتقال از جوملا به وردپرس انجام شده و هم‌زمان به زیردامنهٔ blog.namam.ir منتقل شده.

    یادم نمی‌آد که آیا نوشته‌های بلاگفا و یاهو ۳۶۰ رو منتقل کردم یا نه. در ضمن یادمه یه صفحهٔ ناشناس توی بلاگفا داشتم ولی فکر نکنم که منتقلشون کرده باشم :)


    برگه‌ها :12345