خیلی وقت میشه که چیزی ننوشتم. نه این که چیزی برای نوشته نباشه، هست اما دست و دلم به نوشتن نمیره. حتا اگه لازم بوده برای جایی چیزی بنویسم، سعی کردم مطلب تخصصی بنویسم و دیدگاهها و نظرهام رو جایی به عنوان مطلب نذارم. اینجا هم از این قاعده مستثنا نبوده؛ سالهاست که چیزی غیر از راهنمای فلان و بهمان ننوشتم.
ادامهی نوشتهخواب
امروز از «ارتفاع هزاران پایی» به سوی تو و به یادت، باران میبارید بر خاطراتمان.
«من اما از همان اول باران بیقرار میدانستم
دیدار دوبارهٔ ما میسر است».
بیروت را پرسهزنان خیال میبافیم. من مستِ تو، غرق میشوم در کلام ابلق ملتهب از دوری و بیتاب نگاهت. در آغوشت آرم میگیرم، ای ساحل امن …
– میخوام بخوابم. من رو بیدار نکن، خیلی خستهام.
دوست دارم چشم که باز میکنم دنیا را آب برده باشد؛ «من باشم و تو باشی و یه شب مهتابی باشه». دستت را بگیرم و والس شادی، والس، والس تا ندای صبای صبح. صبحانهٔ نگاهت را بخوریم، انگشتانات را بکاریم، دستت رو بیرق کنیم و دل به دریا بزنیم.
«قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب»
خانهای بسازیم آن سوی زبان سخت مردمان خسته، نگاه ملول لولیان، قلوب نامقلب آدمیان زار؛ خانهای از نگاه تو، ظرافت انگشتانات، غزل، دیوان حافظ، گزیدهٔ چند شعر و همهٔ چیزهایی که «در چینهدانم مخفی نگه داشتهام».
وقتی به تو فکر میکنم، باغ عدن میشود؛ انگشتانت بود «که این چنین مرا شطحخوان کرد». ایستادم، رفتم، آمدم، «دامنم از دست برفت».
باز هم شب است و سکوت و ماهتاب؛ «من و تو و درخت و بارون»، کوچهباغ قصردشت. زمستان، میان «آری» آذر پاییزی است و اردیبهشت بهاری، میان دو زایش، رویش. مثل ما، من، من، ما، من … بین لبها، لبهها. «میسوزم از اشتیاقات» … «کلمات لیست کلکلمات» …
– حالا بذار بخوابم، میدونی خستهی-چند-صد-سالهی دیدنتام! منو بیدار نکن … میخوام بخوابم تا صبح صادق چشمات.
صحرای محشر؛ فرودگاه آتاتورک
روایت نخست:
ساعت رو نگاه میکنم، حدود ۱۲:۱۰ دقیقه هست. یعنی دیر شده. با سرعت خودم رو جمع و جور میکنم که به پرواز برسم. ظرف ۲۰ دقیقه همه چی رو مرتب میکنم و سعی میکنم خودم رو به اتوبوس ۱۲:۴۵ دقیقه برسونم. دم در با چمدون سنگینتر از حد انتظار مواجه میشم. فکر میکنم که چهجور میشه با یه کولهپشتی، یه چمدون معمولی و یه چمدون بزرگ و غیر طبیعی خیلی سریع مسیر خونه تا ایستگاه رو برم. با تمام توان و دقت سعی میکنم خودم رو به پایین ساختمون برسونم. ادامهی نوشته
صفحهکلید فارسی استاندارد IRISI 9147
بحث این نوشته دربارهی شیوهی نوشتن و پاس داشتن فارسی نمیباشد. قصد بر باز کردن بحث استفاده از همزه یا «ی» برای حالت «مضاف کلمههای مختوم به های غیر ملفوظ» نیست. نمیخواهیم حرفی از حذف «های غیر ملفوظ در الحاق به یای مصدری» به میان بیاید. مسئلهی مورد بحث این نوشته سادهتر از دعوای قدیمی فرهنگستان زبان و ادب فارسی با اهالی فرهنگ و ادب است. مسئله کمرنگی قلم و شکل نوشتار فارسی در دنیای دیجیتال است و این مهم فارغ از دستور زبان فارسی است. پس بهتر است درستی «خانهی ما» یا «خانهٔ ما» و بحث «همیشهگی» یا «همیشگی» و این دست بگومگوهای ادبی را به اهلش بسپاریم و حرف از مهجور ماندن نویسهها و علامتهای فارسی در دنیای مجازی را پیش بکشیم. بیاید ببینیم نویسههای «ک» با سرکش رویش، «ی» با دو نقطه زیرش، «ء»، «ؤ»، «ئ»، «أ»، «ه» و علامتهای غیر فارسی چه طور سر از زندگی روزمرهی ایرانیان درآوردهاند و چه نقشی بازی میکنند که حتا روزنامهنگاران –به عنوان کسانی که لحظهها را با نویسهها و واجها و کلمهها میگذرانند- از آن غافلاند:
روسی
هیاتهای روسی و چینی از هتل کوبورگ محل مذاکرات خارج شدند. روز کاری آنها گویا تمام شده
— Amir Paivar (@amirpaivar) July 17, 2014
به یاد کیوان معصومی
نمای یک
یادم نمیآد اولین بار کی کیوان رو دیدم. شاید یه روز از روزهای تابستون سال ۸۱ بود. آدم آروم و دوست داشتنی بود. یه شرکت تجهیزات الکترونیکی داشت که پاتوق بچهها بود، گاهی پیش میاومد که منم برم اونجا. بحثها همیشه سر فرهنگ و راههای احیای فرهنگ ایرانی و آثار باستانی بود. با احترام و منش خاصی از فرهنگ ایرانی حرف میزد، جوری که دلپذیر میشد.
یه روز شنیدم بچههای انجمن دوستداران آثار فرهنگی پارس (که بعدها چند تکه شد و یکی از اون گروهها انجمن فرپاد بود) دارن روی طرح جلوگیری از خراب کردن پل علی ابن حمزه کار میکنن. قصه این بود که بعد از سیل سال ۸۰ گروهی قصد داشتن پل (عامل سیل) رو خراب کنند و بچههای این انجمن کمپینی راه انداختن برای جلوگیری از خراب شدن پل. نتیجهاش ثبت به عنوان اثر ملی شدن پل بود و در نهایت جلوگیری از خراب کردن یه پل تاریخی. خیلی طول نکشید که قضیهی سد سیوند پیش اومد. دولت خاتمی بود و مجال مذاکره، وزارت نیرو نمایندههای دو تا انجمن (فرپاد و ده هزار جاودان) رو به جلسهای دعوت کرد تا از دغدغههاشون مطلع شه. دلیلش رو یادم نمیآد اما کیوان -با وجودی که عضو هیات مدیرهی فرپاد بود- به نمایندگی از ده هزار جاودان رفت و صحبت کرد. بعد جلسه دیدمش و توضیح داد که جلسه موفقیتآمیز نبوده و نتونستن جلوی ساخت سد رو بگیرن. تصمیم سختی گرفته شد: «باید قضیهی سد و اثری که روی آثار تنگهی بلاغی میذاره رسانهای بشه». شاهد فشار نهادهای امنیتی و تهدیدهای گهگاه بچهها بودم؛ اما اونا ایستادن و وزارت نیرو رو مجبور به مصالحه کردن. بنا شد تا بعد از پایان عملیات اکتشاف و تحقیق، آبگیری سد عقب بیوفته. درسته کیوان بخشی از یه گروه بود اما نقش کمی توی عقب انداختن آبگیری سد نداشت. از اینجا میشه موضع کیوان در مورد سد سیوند رو خوند. ادامهی نوشته
یک سال پیش بود، دقیقن یک سال پیش
رفتیم خونه. طاقت نداشتم صبر کنم هر چند که میدونستم کاری ازم برنمیآد. گفتم میخوام برم خونهی مریم. مادرم گفت «ناهار!» اما میلی نداشتم. شاید از سر همزادپنداری بود. شایدم…
رسیدم خونهشون. حس کردم که الآن یه آواری از غم روی سرم خراب میشه. برادرش اومد پیشوازم. حس میکردم رفتم مهمونی. مثل همیشه برخورد مهربونی داشت. رسیدم به مادرش. اونقدر آروم بود که حس کردم یه سطل آب سرد ریختن روم. بد موقع رسیده بودم، هم دیر بود برای دلداری دادن و هم سر سفرهی ناهار…
میدونستم که چند روز دیگه بیشتر نیستم. این یه معنی بیشتر نداشت: پیش از رفتن مریم رو نمیبینم. دچار عذاب وجدان شده بودم، آخه عید همون سال مریم از دستم دلخور شده بود. یه سوءتفاهم بود که میدونستم مریم رو ناراحت کرده اما چنان حق به جانب بودم که حاضر نبودم برای رفعش قدمی بردارم. یک هفته پیش از رفتن تصمیمم رو گرفتم. میخواستم ازش دلجویی کنم. تصمیم داشتم بهش زنگ بزنم و دعوتش کنم با بقیهی دوستان بیان خونه و دلجویی کنم و شاید خداحافظی. نشد، نذاشتن…
توی ۱۰ روز بعد از بازداشت مریم روزهای خوبی رو نگذروندم. داشتم کاری رو میکردم که حتا امروز بعد یک سال هنوز به درستیاش شک دارم: کندن از همهی دلبستگیها، خراب کردن راه برگشت و… و… و…
چند روز پیش داشتم توی دفترچهام میگشتم. یه چیزی دیدم که برای مریم نوشته بودم:
زبان به دهان نگرفتی
لب گشودی
گفتی، از درد
درد بودن
دیدن
شنیدن
و نوشتی بر «ورقپارهها در تبعید»…
و امروز
در بند بعید تبعید
در اتاقی به طول هفت
عرض دو
و ارتفاع پنج
لبخند میزنی
لبخند همیشگی
به حماقت، بطالت، رذالت
لبخند تو معنای زندگی است بانو!
بخند
روز دوم در تبعید، ۲۳ می ۲۰۱۱، مسیر وان-استانبول (ترکیه)
کاشکی قضاوتی در کار بود – برای مریم بهرمن
دلم خیلی برای مریم تنگ شده. شاید این دلتنگی از سر اینه که در قبال دوستیای که باهاش دارم وظیفهی خودم میدونم که کاری کنم اما چه کار میشه کرد؟
بشینم و بگم که چرا گرفتنش، داد بزنم و گله بشنوم که چرا داد زدی! روزگار سختی شده. نه میشه این همه ناراحتی رو بروز نداد و نه میشه گفت. باید ساکت موند و … تو این روزهایی که تنهایی شده رفیقم، بیشتر به عمق تنهاییها پی میبرم. «همه با همایم» اما تنهای تنها. بگذریم…
نمیدونم چی باید از مریم گفت اما میدونم که این مریم خیلیها رو به زانو درآورده، زندهباشی مریم. امروز بیشتر از همیشه از دوستی با تو احساس افتخار میکنم و امیدوارم هر چه زودتر تو بهار آزادی ببینمت. وقتی که سایهی هیچ دیکتاتوری روی سرمون نباشه، وقتی فضای مردسالارانهی جامعهای که امروز به خودکامهگی سیاسی رسیده وجود نداشته باشه…
این پوستر رو وقتی برای مریم درست کردم مدام این شعر شاملو تو ذهنم بود.
…
آنجا
جنبش شاید،
اما جُنبندهیی در کار نیست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف
نه عفریتانِ آتشینگاوسر
نه شیطانِ بُهتانخورده با کلاهِ بوقیِ منگولهدارش
نه ملغمهی بیقانونِ مطلقهای مُتنافی. ــ
تنها تو
آنجا موجودیتِ مطلقی،
موجودیتِ محض،
چرا که در غیابِ خود ادامه مییابی و غیابت
حضورِ قاطعِ اعجاز است.
گذارت از آستانهی ناگزیر
فروچکیدن قطره قطرانیست در نامتناهی ظلمات:
«ــ دریغا
ایکاش ایکاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
درکار درکار درکار
میبود!» ــ
…
اما داوری آن سوی در نشسته است، بیردای شومِ قاضیان.
ذاتش درایت و انصاف
هیأتش زمان. ــ
و خاطرهات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.
بدرود!
بدرود! (چنین گوید بامدادِ شاعر:)
رقصان میگذرم از آستانهی اجبار
شادمانه و شاکر.
از بیرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر. ــ
نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانهیی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکهیی، ــ
من به هیأتِ «ما» زاده شدم
به هیأتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگینکمانِ پروانه بنشینم
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطهی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم
که کارستانی از ایندست
از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.
انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوستداشتن و دوستداشتهشدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمانشدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.
خاطرههای زندان ۱ – شب یلدا
ننوشتن و نوشتن توی این روزا خیلی برام فرقی نداره. فکر کنم دیگه نتونم دست به قلم بشم و بنویسم، یاد روزای خوبی که چند روزه یه مجله تولید میشد و قلم بندهی ذهنی بود که سوداها داشت به خیر…
صادق جم خواسته که «در شب یلدا، هر کس که وبلاگ دارد، مطلبی شاد بنویسد» و من هم تصمیم گرفتم در راستای نوشتن خاطرههای زندان، یه خاطرهی خوب از شب یلدای 1388 بگم.
حدود 2 هفته از بازداشت من میگذشت. هفتهی نخست هر روز، ساعتها بازجویی داشتم: صبح، ظهر، عصر، غروب. نمیدونستم چرا اونجا هستم اما باید به پرسشهایی پاسخ میدادم که گاهی بیش از حد لجدربیار بودن: میپرسید که «چرا هاشمی رفسنجانی گفته که نظر امام رو قبول ندارم؟ +» یا این که «رابطهی تو با قدرتالله رحمانی چی هست؟ +» یا این که یک سری عکس به من نشون میداد و میگفت «چرا اینا رو نمیشناسی؟» یا …
اینا رو بذارید کنار این که:
- من تا نخستین ملاقات با وکیل که 2 ماه پس از بازداشتم بود هیچ اطلاعی از اتهامهایم نداشتم.
- هر جلسهی بازجویی نخستین گفتوگویی که پس از سلام، رد و بدل میشد کم و بیش این بود:
– اذیتتون که نمیکنند؟
– نه مشکل خاصی ندارم.
– پس چرا توی وبلاگتون نوشتین که کتکتون زدیم؟
– اونو دربارهی اطلاعات نیروی انتظامی نوشتم و چیزی بود که اتفاق افتاد.
– شما چهرهی نیروهای اطلاعاتی رو خراب کردین.
– یه سئوال بپرسم؟
– بفرمایید.
– منو برای چی گرفتین؟
– [سکوت]
- اجازهی ملاقات و حتا تماس هم نداشتم و حدس میزدم که همین رویه برای خانوادهام هم باشه و نگران این بودم که فکر نکنند که اینجا شکنجه میشم. [توضیح]
- پس از هفتهی نخست یه روز بر خلاف همیشه هم اتاق بازجوییام عوض شد و هم یه نفر به جمع افزوده شده که تنها صدای پچپچش شنیده میشد. پس از خطیبهای طولانی در وصف سران فتنهی کشور و فارس!!! از من خواستند قبول کنم که به رهبر توهین کردم. گفتم «توهین کردن یه حرف کلی هست، شما باید براش مصداق بیارید». پس از یه خنده که تمام بنیان فکری منو نشونه رفته بود این جواب رو داد: «آقای نیکویی عزیز! توهین شما اظهر من الشمس هست، یعنی روشنتر از خورشیده». گفت و گفت. بعد هم رفتند و با هم کلی پچپچ کردند. نتیجه شد حدود نصف صفحهی بازجویی انگ که توش از «به سخره گرفتن یوم الله 13 آبان» و «توهین به رئیس جمهور محبوب مردم ایران جناب آقای دکتر محمود احمدینژاد» تا «اقدام علیه امنیت ملی» و … بود. برگه رو گذاشت جلوم و خواست که خوب بخونم، فکر کنم به دانشگاه، کار و خانوادهای که نگران من هستند. گفت «اگر ابراز ندامت کنی قاضی بهت تخفیف میده» و قول داد که برای آزادیام هر کاری کنه… یه لحظه فکر کردم: من این اتهامها رو نه انجام دادهام و نه حاضرم به خاطر هیچ توی این خراب شده بمونم. پارادکس سختی بود. نوشتم (خلاصه شده): «در باور و مرام من ته توهین به کسی هست و نه چنین قصدی داشتهام. اگر شما انتقاد را توهین و هشدار را تهدید میدانید و مصداق آن را اظهر من الشمس، پس با استناد به این از رهبر عذرخواهی میکنم -نه به این خاطر که انتقادی ندارم، که قصد توهین نداشتهام- و از ایشان طلب بخشش میکنم و اگر برداشت شما توهین است و در دید دیگران نیز، ابراز ندامت کرده و خواهان رافت اسلامی هستم».
خیلی طول نکشید تا من رو برگردونند سلول و اعلام کنند که «حالا حالاها اینجا هستی» و با درخواست کتاب، کاغذ و قلم هم مخالفت کنند. - اون همه نگرانی و عذاب وقتی به اوج رسید که یه روز من رو بردند بیرون برای ملاقاتی. یه راهرو طولانی رو گذروندم و رسیدم به جایی که صدای بقیهی زندانیها رو میشنیدم. اسم چند نفر که توش اسم بعضی از دوستان هم بود رو خوندند. بعد اومدن سروقت من. عذرخواهی کردند و گفتند که اشتباهی پیش اومده و کسی برای ملاقات من نیومده… [توضیح]
دقیقن شب یلدای 1388 بازجویی داشتم. از اون بازجوییهای اعصابخردکن بود. خیلی طول کشید. پس از تکرار هزاربارهی درخواستم برای تماس با خانواده، بازجوم گفت که الآن برمیگرده. رفت و پس از مدتی برگشت. منو برد توی راهرویی که باید منتظر میموندم تا نگهبان بیاد و منو برگردونه سلول. همین جور منتظر بودم که بازجو گفت «میخواین با خونهتون تماس بگیرید؟» شکه شدم. خیلی خوشحالکننده بود. نه احساس دلتنگی داشتم، نه ضعفی رو حس میکردم اما تمام وجودم پر از نگرانی بود برای خانواده. روزی هزار بار زمین و زمان رو لعنت میکردم که چرا اونا باید اذیت بشن.
زنگ زد خونه. گفت که از ستاد خبری هست و «علی آقا حالش خوبه. نگرانش نباشید. الآن هم اینجا هست و میخواد با شما صحبت کنه». تلفن رو گذاشت روی بلندگو و خواست که صحبت کنم. پدر بود. حال و احوالی کرد و زود گوشی رو داد به مادرم. سعی کردم با تمام انرژی باهاش حرف بزنم و بگم که چیزی نیست. گفتم «اینجا همه چیز خوبه: غذا خوبه. هواخوری میریم. دکتر هم هست. از بیرون هم چیز میخرن میآرن برامون». خداحافظی کردم. فکر نمیکنم بیش از 3-2 دقیقه طول کشید. بازجوم اصرار داشت که دوباره زنگ بزنم و حرف بزنم. میگفت بیا زنگ بزن به برادرت باهاش حرف بزن، خواهر و دامادتون. گفتم «که کاری باهاشون ندارم. نگران پدر و مادرم بودم که صحبت کرد».
اون شب خیلی خوشحال بودم. هر چند که بر خلاف همیشه -که شب یلدا توی خونهی ما مهمونی بود و از سر و صدا نمیشد با کسی حرف زد و- اون شب غربت عجیبی داشت خونهمون اما از این که از نگرانی درشون آوردم خیلی خوشحال بودم.
بعد از آزاد شدنم برادرم گفت که اون شب با پدر صحبت نکردم. صدای برادرم و پدرم خیلی شبیه هم هست تا جایی که منم خیلی وقتا اشتباه میکنم.
شاید بد نباشه تعریف شکنجه رو بگم و پس از اون توضیح بدم.
شکنجه از دید کنوانسیون منع شکنجه: عبارت شکنجه (Torture) از نظر این کنوانسیون به هر عمل عمدی که بر اثر آن درد یا رنج شدید جسمی یا روحی علیه شخصی به منظور کسب اطلاعات یا گرفتن اقرار از او یا شخص ثالث اعمال شود، اطلاق می گردد.
شکنجه از دید قانون ایران (مادهی 58 قانون تعزیرات): واژهی شکنجه به هر عملی اطلاق میشود که عمدن درد با رنجهای جانکاه جسمی یا روحی به شخص وارد آورد، خاصه به قصد این که از این شخص یا شخص ثالث اطلاعات یا اقرارهایی گرفته شود یا به اتهام عملی که این شخص یا شخص ثالث مرتکب شده یا مظنون به ارتکاب است تنبیه گردد. با این شخص یا شخص ثالث مرعوب یا مجبور شود و یا به هر دلیل دیگری که مبتنی بر شکلی از اشکال تبعیض باشد، منوط بر این که چنین درد و رنجهایی به دست کاگزار دولت یا هر شخص دیگر در سمت رسمی مامور بوده است یا به ترغیب یا با رضای صریح یا ضمنی او تحمیل شده باشد. این واژه درد و رنجهایی را که منحصرن از اجرای مجازاتهای قانونی حاصل میشود و ذاتی یا مسبب
چنین مجازاتهایی است در بر نمیگیرد.
با این تعریفها دلیلی نمیبینم که توضیح بدم اونجا شکنجه میشدم و گفتن این که «فکر نکنند که اینجا شکنجه میشم» تنها به این اشاره داره که اونجا نه توهینی به من شد و نه برخورد فیزیکی با من. هر چند که در این مورد هم حرفایی هست :)
خانوادهام میگن که هر روز به امید ملاقاتی از صبح ساعت 8 تا 3 عصر جلوی پلاک صد یا توی دادگاه انقلاب و جلوی در اتاق دادستان (موسویتبار) بودند. از برخوردهای زشت و زنندهی دادستان و نگهبانها و مسئولان پلاک 100 که بگذریم، یکی دو بار هم وقت ملاقات گرفته بودند که اجازهی این کار رو مسئولان پلاک 100 نداده بودند.
خاطرههای زندان 1
دو نفر اومدن و بردنم. لحظهای که سوار ماشینشون شدم فهمیدم که خیلی چیزا رو از دست دادم، هر چند که خیلی اصرار داشتن من رو قانع کنند که چند تا پرسش هست و زود تموم میشه. روزها و شبها گذشت. روزهای خیلی زیبایی رو از دست دادم:
- عاشورا، کنار کسایی به باد رفت که غمشون، غم نون بود. اونجا بودن چون بیشتر از اون چیزی که باید رو میخواستن و درد این جا بود که نه از راهش، که از بیراهه.
- مرگ آیتالله منتظری رو توی سلولی شنیدم که همیشه روشن بود.
- حملهی مشتی وحشی به خونهی آقا سید علی محمد دستغیب رو با بدن کوفته و سر شکافتهی طلبهها و فرماندهی جانبازی دیدم که تمام درخواستش از زندانبان یه قرآن و زیارت عاشورا بود تا به بعد از 8 سال جانفشانی لقب روضهخون بهش بدن.
- 22 بهمن رو با بازپرسی گذروندم که با افتخار آمار نجومی بازداشتیها رو میگفت.
- تاسوعا رو تو اتاق دادستانی گذروندم که من رو کشونده بود تا بفهمونه دستنشوندهی آمریکا هستم و اون داره به جامعه و کشورش خدمت میکنه و من خیانت.
- تولدم رو با کسی گذروندم که افتخارش هرزگی و باجگیری و شرارت بود و البته کشتن 21 مامور نظامی.
- کنار کسی وقتم رو از دست دادم که خودش رو فعال سیاسی میدونست و به خاطر عشق به وطن!! میلیون میلیون پول از رضا پهلوی میگرفت و جالب این که 4 تا جمله رو پشت سر هم تکرار میکرد.
نمیگم که دانشگاه، کار و خیلی چیزای دیگه رو به جرم داشتن حق آزادی بیان از دست دادم چون توی فضایی که بعد از انتخابات درست شد، انتظاری غیر از این نمیرفت. سخته که با 1000 بدبختی به جایی برسی که فکر میکنی یه نقطهی صفر هست اما یه سری آدمی که «فرق بین کلم و بروکلی» رو نمیدونن بیان و به زور بهت بگن که تو منظورت از گفتن «کاش آیندهنگرانه تصمیم میگرفتید» توهین به مقام شامخ رهبر کبیر انقلاب اسلامی حضرت آیت الله سید علی خامنهای هست و 86 روز نگهات دارن چون تو حاضر نیستی قبول کنی که فرقیاست بین کژفهمی شما و دلسوزی من.
از اونجا بیشتر میگم. درد دوستانی که توی زندان (صابر عباسیان و علی تارخ) و بازداشتگاه (زینب بحرینی) هستند بیشتر از یادآوری این خاطرهها هست.
آزادی با طعم شرم
پس از ۸۶ روز آزاد شدم. نمیدونم چرا بازداشت شدم اما ۸۶ روز اونجا موندم تا «متنبه» بشم. شاید هم متنبه شدم که آزادم کردن. به هر حال اونجا جوری با من برخورد شد که فکر میکردم چهگوارا یا نلسون ماندلا یا … هستم. شایدم هستم و خبر ندارم :)
هر چی آیه و قسم که من مدتهاست که کار سیاسی نمیکنم، انگار که نه انگار. به نظر میرسید که گیر اصلی سر نامهای باشه که به رهبر نوشتم دلمشغولیهام رو گفتم از اتفاقهای چند ماه پیش از اون انتقاد کردم. به گمانشان توهین کردم جدای از این که تو مرام من نه «توهین» جایی داره و نه «مرگ بر» و مانند اینها. حالا این که اصل قضیه چی بود خدا میداند. راستش قرار بر این بود که آخر سر بازجوی گمنام و گمچهره به من بگه چه اشتباهی کردم تا تکرار نکنم اما رفت و حدود یک ماه بعد از آخرین بازجویی آزاد شدم.
اتهامهای من «اقدام علیه امنیت ملی»، «تبلیغ علیه نظام جمهوری اسلامی ایران به نفع گروههای معاند»، «توهین به رهبری»، «توهین به مسئولین به سبب سمت آنها» بود که سه تای نخست مال دادگاه انقلابه و آخری مال دادگاه جزایی. هر دو تا دادگاه برگزار شده. حکم دادگاه جزایی، جریمهی نقدی به مبلغ یک میلیون ریال هست. الآن هم منتظر رای دادگاه انقلاب هستم.
به هر حال گذشت و من با کفالت ۵۰۰ میلیون ریالی آزاد شدم و دارم مینویسم. باید سپاس گفت خدای بزرگ و پدر و مادر عزیز و صبور رو، دوست خوب و وکیل نازنین (محمود طراوتروی). شاید لطف و مهر دوستان و خانواده رو بشه جبران کرد اما بزرگواری وکیلی که بی هیچ مزدی و هیچ ادعایی وکالت من و خیلیهای دیگه رو قبول کرده چی؟ بزرگ مردی است این آقای طراوتروی.
خیلی از دوستان و خانواده شرمنده کردند. من قبل از هر چیزی عذر میخوام که باعث دغدغهی فکری (حتا برای گفتن «بهتر که گرفتنش») خیلیها شدم. از شرق تا غرب. تو این چند هفتهی آزادی ابراز لطف کسایی رو دیدم که سالها ازشون بیخبر بودم. فراموش نکردم اشکهایی که ریختند و دعاهایی که خواندند و زیارتهایی که رفتند تا من آزاد شم. امیدوارم لایق این همه مهر باشم. به امید اینها، اونجا تحمل کردم و امروز شرمندهام که هیچ جوری نمیتونم این همه مهربانی رو پاسخ بدم.