:::: MENU ::::

کنشگران داوطلب

وقتی یه مطلبی رو بعد از مدت‌ها اصلاح می‌کنم، اصلاحیه رو ته صفحه می‌ذارم که حس و حال اون روز‌های نوشته خراب نشه. اما چون نوشتهٔ اصلی بیش‌تر جنبهٔ تبلیغاتی داشت، توضیحاتی رو که توی شهریور ۱۴۰۳ نوشتم، قبل از نوشتهٔ اصلی می‌ذارم.

همکاری من با کنشگران داوطلب و سهراب رزاقی

توی یه نوشتهٔ جدا، مفصل توضیح دادم که چرا تجربهٔ خوبی از هم‌کاری با آقای رزاقی نداشتم. اصولا آدمی نبودم که فعالیت مدنی رو اقتصادی یا سیاسی ببینم. همین شده بود دلیلی که منبع درآمدم رو از این کنش‌گری جدا کنم. به جز یه دورهٔ کوتاه، هیچ وقت از فعالیت مدنی ارتزاق نکردم. این رو به عنوان یه ویژگی خوب یا بد نمی‌گم. باور این بود که اگه برای پول کار کنی، مجبوری باورهات رو کنار بذاری. روزی هم که احساس کردم که دیگه کارآیی ندارم، فعالیت مدنی رو کنار گذاشتم و چسبیدم به کار و درس. اینا رو گفتم که برسم به این قضیه که چرا از کنشگران جدا شدم.

چرا از کنشگران دواطلب جدا شدم؟

وقتی سال ۲۰۱۱ آقای رزاقی بهم زنگ زد که نیاز به کمکم داره، احساس کردم که بی‌انصافی است اگر به خاطر اختلاف‌های گذشته کمکش نکنم. تا اون لحظه باورم این بود که یه آدم لج‌باز، خودخواه و خودمحوره که دوست داره مهم جلوه کنه. به نظرم اینا منافاتی با این نداشت که دلش می‌خواد خیر عمومی برسونه. البته که مدل کار کردن «هیئتی» یه بخشی از مدیریتش بود و هر شکلی از انتقاد رو «unprofessional» می‌دید. هر چند که توی حرف و ادعا، چیزی رو کم نمی‌گذاشت اما تو عمل هیچ ایده و برنامه‌ای نبود. برای همین سعی کردم که پروژه‌های کوچک توی حوزهٔ آی‌تی رو بیارم توی سازمان.

از سال ۲۰۱۲ تا سال ۲۰۱۳ روی یه ایده برای افزایش دانش فنی فعالان مدنی کار می‌کردم. نتیجهٔ اون شد یه پروژه که از سیدا گرفتیم که جامعهٔ مدنی رو با دانش آی‌تی آشتی بدیم. از اون‌جایی که من همهٔ کارها -از صفر تا صد- رو انجام داده بودم، به همه اعلام شده بود که من مدیر پروژه هستم. البته به خاطر مشکلاتی که با آقای رزاقی داشتم، قصدم این بود که کنشگران رو ترک کنم اما یه حس دوگانه داشتم؛ احساس می‌کردم که زحماتم با رفتن من هدر می‌ره.

تا این که یه روز آقای رزاقی بهم زنگ زد و خواست من رو ببینه. توی اون جلسه بهم گفت که می‌خواد خودش مدیر پروژه باشه و من معاون پروژه. براش توضیح دادم که ممکنه بخوام سازمان رو ترک کنم ولی اصرار داشت که بمونم چون به تخصصم نیاز داشتند. من قبول کردم اما راضی نبودم تا این که اتفاق‌های عجیبی شروع به رخ دادن کردن. مثلا یه روز زنگ زد که دفتر اجاره کرده و روز بعدش منشی گرفته بود و … رفت و آمدها به دفتر زیاد شده بود و خرج‌هایی خارج از پروژه انجام می‌شد. احساس اون زمانم این بود که قصد داره تحقیرهای سال‌های گذشته رو جبران کنه. با بهت اون روزها رو می‌گذروندم تا این که یه روز یه گزارش گذاشت جلوم و ازم خواست که امضا کنم. گزارش رو خوندم و گفتم که «ولی ما این کارها رو نکردیم». جواب داد که «تو کاری نداشته باش». برگشتم خونه و بهش ایمیل تند زدم که (نقل به مضمون) «پروژه برنامه داره و ردیف بودجه، نمی‌شه هر جور دوست داری خرج کنی و هر کاری دوست داری بکنی». بعد از اون برنامهٔ ترک کنشگران رو گذاشتم کنار و تصمیم گرفتم که رویه رو اصلاح کنم. این بود که جلسه‌های هفتگی پروژه شده بود محل دعوای من و رزاقی. آخرین جلسه‌ای که بودم خیلی متشنج بود و تقریبا یک ساعت داد می‌زدیم :)

چند روز بعدش یه خانمی باهام تماس گرفت که «من وکیل کنشگران داوطلب هستم. تو دارایی‌های کنشگران داوطلب رو دزدی و اگه ظرف دو هفته برنگردونی ازت شکایت می‌کنیم». این سطح از وقاحت و پلیدی رو از یه نفر ندیده بودم. گفتم «چی رو باید برگردونم؟» که با مکث جواب داد «نمی‌دونم. باید بپرسم». چند روز بعدش زنگ زد که «چند تا دامنه دستت هست که باید برگردونی». حتا می‌خواست دامنه‌های شخصی من رو هم بگیره. به طور متقابل منم ازش شکایت کردم و ۳-۴ سالی تو پروسهٔ حقوقی بودیم. بعدها از آدم‌های مختلف شنیدم که خیلی از سازمان‌های بین‌المللی سهراب رزاقی رو توی لیست سیاه گذاشتند؛ هر کدومشون به یه دلیلی: تقلب، تخلف، دزدی علمی و غیره. به نظرم خیلی دیر بود اما لازم بود.

چی شد که از کنش‌گری فاصله گرفتم؟

بعدها اون قدر وقت داشتم که بشینم و اتفاق‌های رخ داده رو با جزئیات بررسی کنم و به درجه‌ای از قطعیت برسم که آقای رزاقی یه آدم سواستفاده‌گر است که فقط منافع شخصی خودش براش مهمه. توی این نوشته یه سری مثال‌ها رو زدم که نشون می‌ده خیلی‌‌ها تجربهٔ مشابهی داشته‌اند اما به هر دلیلی (شاید مشابه دلیل من) تصمیم گرفتند که واکنشی نشون ندن.

من نه نیاز مالی داشتم و نه دنبال پست و مقامی بودم. اگه کاری کردم برای این بود که احساس می‌کردم کار درستی است و «خیر عمومی» داره. خیلی طول نکشید که بعد از ترک کنشگران، هر شکلی از فعالیت مدنی و کنش‌گری رو کنار گذاشتم. به نظرم تصمیم درستی بود و امروز که از دور بهش نگاه می‌کنم خوش‌حالم.

اصل نوشته (مهر ۱۳۹۰)

سال ۸۴ وقتی بهم پیشنهاد دادن که توی کنشگران (دفتر جنوب) کار کنم فکر می‌کردم یه جایی است مثل بقیه‌ی جاها و یه کاری مثل بقیهٔ کارها. اما این جوری نبود. یه محیطی بود برای آدم‌های حرفه‌ای. برای کسانی که دغدغه داشتن. برای کسانی که دنبال فعالیت توی زمینه‌ی جامعه‌ی مدنی بودن.

اون‌‌جا بود که تعریف من از جامعهٔ مدنی به حدی رسید که فهمیدم کاری که می‌کردم آب در هاون کوبیدن بوده. اون‌جا بود که فهمیدم می‌شه کاری رو به صورت گروهی انجام داد و نتیجه گرفت. اون‌جا بود که فهمیدم این همه تئوری می‌تونه با برنامه‌ریزی از حوزهٔ حرف بیاد توی عمل و شکل بگیره.

اما چه سود که دولت کریمهٔ محمود احمدی‌نژاد -حکومت مهرورز- نمی‌تونست ببینه که یه جایی به مردم یاد می‌ده که خودشون باشن. جایی هس که یاد می‌ده محیط زیست، اعتیاد، ایدز و هزار درد دیگهٔ جامعهٔ ما به رنگ سیاست نیست و یه مطالبهٔ اجتماعی-فرهنگی و غیر سیاسی است. می‌شه با مشارکت مردم هر مشکلی رو حل کرد. برای دولتی که قدم به قدم دروغ و نفاق رو لق‌لقه می‌کرد این آگاهی‌بخشی یعنی تضعیف دولت، یعنی روشن کردن چراغی که باید خاموش بمونه.

روز ۲۴ اسفند ۱۳۸۵ بهم زنگ زدن که دفتر تهران پلمپ شده. چرا؟ کسی نمی‌دونست. خب مشخص بود که برنامه‌ها دارن. چند هفته پیش از اون معاون استاندار وقت فارس (احمدرضا دستغیب) منو خواست توی دفترش. خیلی برادرانه!!! بهم گفت که «تو پسر خوبی هستی و من می‌دونم اگه اشتباهی هم بکنی از سر عناد نیس. گاهی اوقات آدم‌ها کارهایی می‌کنن و بعد می‌فهمن که چه اشتباه کردن». بعد از کلی صغرا-کبرا گفت که «شما دارید برای آمریکا و اسرائیل جاسوسی می‌کنید» و ادامه داد و گفت و گفت.

وقتی کنشگران رو بستن تازه فهمیدم که علم غیب این آقای دستغیب از کجا اومده بود و چی می‌گفت. هم زمان با کنشگران چند موسسهٔ دیگه هم بسته شد و جرم همه تقریبا شبیه به هم بود: فروش اطلاعات به عناصر بیگانه.

این اتهام اون‌قدر خنده‌دار بود که باور کردنش رو سخت می‌کرد تا این که یه روزی رامین جهان‌بگلو، کیان تاج‌بخش و هاله اسفندیاری رو گرفتن و بعد از یه مدت کوتاه یه سری اعتراف‌های‌ تلویزینی ازشون پخش شد. اسمی رو بردن به عنوان رابط جاسوسی که با موسسه‌ی کمک‌کننده به ما یکی بود: هیفوس.

همیشه برام سؤال بود که چه طور منی هم توی این موسسه کار می‌کردم و مدیر یه بخشی بودم، نشانه و علامتی از این قضیه رو ندیدم. جالب اینه که من به تمام سندهای منطقهٔ جنوب دست‌رسی داشتم و چیزی ندیدم که حتا منو ذره‌ای به شک بیاندازه. گذشت و سهراب رزاقی بازداشت شد، احتمالا مثل بقیه به جرم نکرده و راه نرفته. به نظرم که دولت مهرورز دنبال پرونده‌سازی بود. چند وقت بعد از بازداشت‌اش، آقای خوش‌صدایی از ستاد خبری اطلاعات به من زنگ زد و گفت که رزاقی از شما سوءاستفاده کرده و چنین و چنان. مثالی زد جالب: «حقوقی که به تو می‌دادن میزانش با سندهایی که ثبت شده فرق می‌کنه، بیا شکایت‌نامه‌ای تهیه کن تا حقت رو بهت بدیم». اینی که از کجا می‌دونستن دریافتی من چقدره خودش جای بحث داره اما این رو نمی‌دونستن که این خواست خودم بود (توضیح در شهریور ۱۴۰۳: بعدها با تجربه‌ای که پیدا کردم به این مسئله شک کردم). اصل قضیه این بود که بخشی از حقوقم رو برمی‌گردوندم تا توی راستای هدف مجموعه خرج بشه. واکنش من اون‌قدر تند بود که توی جواب بهم گفت «این‌قدر قهرمان‌بازی درنیار، سوپرمن!» و تلفن رو قطع کرد… بعد از اون برای من بازجوی اختصاصی گذاشتن. کسی که وظیفه داشت هر از چندگاهی خیلی محترمانه بازجویی کنه.

قصدم گفتن قصه‌ی هفتاد من کاغذ نیست. خواستم بگم که همیشه دلم می‌خواست کنشگرانی باشه و دوباره دور هم جمع شیم و کاری کنیم که احساس خوبی داشته باشیم. معنی واقعی غیردولتی بودن و غیراقتصادی بودن رو حس کنم. بفهمم که می‌شه توی اوج بود و خدمت کرد، با برنامه نه بی‌هدف.

توی تمام این سال‌ها دست به خیلی کارها زدم. کارهای خیلی بزرگی انجام شد که من جزئی از اون بودم اما هیچ کدوم نتونست حتا لحظه‌ای از حس کار کردن توی اون مجموعه رو بهم بده.

بگذریم… چند ماه پیش فهمیدم که آقای رزاقی موسسه‌ای رو تاسیس کرده به اسم عرصه‌ی سوم. برام غیر طبیعی نبود چون بعد از کنشگران ایشون صاحب امتیاز و مدیرمسئول مجلهٔ اینترنتی عرصهٔ سوم بود ولی از هدف‌هاش بر نمی‌اومد که همون کنشگران باشه. تا این که چند هفتهٔ پیش خبری شنیدم که قراره -با توجه به این که از تیم قبلی جدا شده- به زودی مدرسهٔ عرصهٔ سوم رو راه‌اندازی کنه که همین چند روز پیش مدرسه اعلام موجودیت کرد.


پیام