:::: MENU ::::

سهراب رزاقی سیاه‌رودی / Sohrab Razzaghi Siahroudi

Sohrab Razaghi was arrested last night; he is the director of ICTRC (Volunteer Actors). Previously barred from studying, his arrest raises questions about the extent of pressure that CSO members in Iran must endure.

Some Remarks that I like to add in 2022 (read more in Farsi, if you are interested):

Based on my experience, I consider Sohrab Razzaghi fraudulent. His actions do not align with his words. My opinion is not shaped by any personal conflict but by my professional interactions with him during two separate periods: in Iran from 2004 to 2006, and later in the Netherlands from 2012 to 2014. The things I witnessed during these times influenced my decision to step away from diaspora activism.

این تیکه از نوشته رو توی اردی‌بهشت ۱۴۰۱ نوشتم، سال‌ها بعد از این اتفاق

الآنی که اینا رو می‌نویسم، به شخصه نه میلی و نه قصدی برای فعالیت توی جامعهٔ مدنی دارم. در واقع سال‌هاست که از بیرون به فعالیت‌هایی که که داشتم نگاه می‌کنم و نقدشون می‌کنم. نمی‌دونم اون وقتی که این رو می‌نوشتم چه فکری می‌کردم. الآن به نظرم به جای تمرکز روی فرد و پر و بال دادن و بزرگ کردن آدم‌ها باید روی نهاد تمرکز کرد چون آدما -فارغ از این که تغییر می‌کنند- می‌آیند و می‌روند. ما توی مسیر رسیدن و یاد گرفتن دموکراسی هستیم اما هنوز آدما رو بزرگ می‌کنیم و تبدیلشون می‌کنیم به دیکتاتورهایی که علیه تمام چیزی که دنبالشیم اقدام می‌کنند. البته که بی هیچ شکی هر شکلی از نقض حقوق بشر -من جمله بازداشت و انفرادی و غیره- محکومه. شاید اون زمانی که این رو می‌نوشتم بیش‌تر تمرکزم روی همین نقض حق کسی بوده که نباید به خاطر فکر و رفتار/عمل مدنی که داشته مجازات می‌شده.

این روزها خیلی باور دارم که آدم‌ها عوض می‌شن، حتا اگه زمانی خوب بوده باشند و صادقانه کار و فعالیت کرده باشند. این رو نمی‌گم چون دعواهایی که توی ایران با آقای رزاقی داشتم -به همون شکل و فرم- این‌جا هم ادامه داشت و من چه قدر ابلهانه اشتباهم رو تکرار کردم. این رو می‌گم چون آدمای زیادی رو دیدم که عوض شدند. البته که مرادم از عوض شدن توی شکل حضیضی و قهقرایی اونه. آدمایی که دچار غم نون شدن و سفید رو سیاه نشون دادن که بغض و حبشون رو ارضا کنند و بدتر از اون عقده‌هایی قدرت‌طلبانه رو سیر.

سال ۱۳۸۶ -من ۲۲ یا ۲۳ ساله- چند ماهی بود که از تیم مدیریت منطقه‌ای یه پروژهٔ کنشگران داوطلب جدا شده بودم؛ چرایی جدایی و شکلش -هر چند که یه بار دیگه هم سال‌ها بعد و توی یه کشور دیگه تکرار شد- توضیح مفصلی می‌خواد. وقتی آقای رزاقی بازداشت شد، از یه شمارهٔ ناشناس (که واضحه از کجا بود) یه تلفن گرفتم. شروع کرد سوآل و جواب؛ دست گذاشت روی اختلافی که من و آقای رزاقی توی شکل اجرای پروژه داشتیم. خوب و با جزئیات می‌دونست که من سر همون اختلاف از «کنشگران داوطلب» جدا شدم. بعد وصلش کرد به قراردادی که با مجموعه داشتم و از حقوقی که می‌گرفتم پرسید. گفت «رزاقی فساد مالی داشته، یه سری از همکارانتون ازش شاکیت کردن. برو دادگاه ازش شکایت کن». برام واضح بود که قصد پرونده‌سازی دارند. بهش گفتم «درسته که کم‌تر از قراردادم دریافتی داشتم اما توافق کردیم، من مشکلی ندارم». توضیح مبسوطی داد که پول توی حساب شخصی‌اش هست و صرف امور شخصی شده و … جزئیات رو به خاطر نسپردم چون برام پر واضح بود که خزعبلاتی!! است برای وارد کردن من توی پرونده‌سازی علیه آقای رزاقی. چند بار درخواستش رو تکرار کرد و من رد کردم. اون قدر مطمئن این کار رو کردم که با عصبانیت گفت «فکر کردی سوپرمن هستی!» و تلفن رو قطع کرد.

سال‌ها گذشت. منم مثل خیلی‌های دیگه آوارهٔ کشور دیگه‌ای شدم. سال ۲۰۱۱ آقای رزاقی موسسه‌ای به اسم «عرصهٔ سوم» رو توی هلند راه انداخت اما بعد از چند ماه با بقیهٔ موسس‌ها دچار مشکل شد و ازشون جدا شد. با من تماس گرفت و برای ثبت سازمان جدید درخواست کمک کرد. تمایلی برای همکاری نداشتم؛ نه به این خاطر که فکر می‌کردم آدم بدی است یا شاید هم دوست نداشتم باور کنم که آدم‌هایی هستند که به اسم جامعهٔ مدنی اما به کام قدرت و ثروت هر کاری می‌کنند. معتقد بودم که توی کار آدم قابل اعتمادی نیست و بیش از حدی که باید خود رای و خود محوره. به اصرار ایشون و توصیهٔ دوستان تصمیم گرفتم که تا پا گرفتن سازمان کنارش بمونم. متاسفانه زمانی که سازمان پا گرفت و چند هفته قبل از این که استعفا بدم و دوستانه جدا شیم، این همکاری به شکل خیلی بدی تموم شد. یه روزی یه نامه از یه وکیل گرفتم که از دفتر سازمانی که تازه ثبت شده بود، دزدی کردم. همهٔ اینا به این خاطر بود که قبول نکرده بودم توی پروژه‌ای که قرار بود توش مسئولیت داشته باشم چیز خلاف واقعی رو گزارش کنم. هنوز هم نمی‌دونم چرا به اون‌جا رسیدیم اما مطمئنم که آدما عوض می‌شوند. آدم‌ها کارهایی می‌کنند غریب، خیلی غریب …

بعد از این اتفاق بود که شروع کردم به تماس با هر کسی که می‌دونستم یه زمانی با آقای رزاقی کار کرده. فکر می‌کردم که شاید سر اختلافی که با هم داشتیم این کار و رفتار رو کرده اما از پس حجب و حیای همکارهای اون روزها و کسایی که یه زمانی گذرشون به آقای رزاقی خورده فهمیدم که قصه‌ای که اون روز از اون مامور معذور شنیدم دور از واقعیت نبوده. پول‌هایی که به جای حساب سازمان توی حساب شخصی رفتن، قراردادهایی که مبلغ پرداختی با رقم درج شده توی قرارداد مقایرت داشت، پول‌هایی که ادعا شد توسط قوهٔ قضاییه ضبط شدن اما هیچ وقت سندی ارائه نشد و …

امروز بعد از تمام فراز و فرودهای زندگی، بعد از تصمیم برای کنار گذاشتن هر شکی از فعالیت مدنی، بعد از پیدا کردن جای دنج و راحت توی فضای حرفه‌ای کاری، بعد از دور شدن -خیلی دور شدن- از اون فضاها و آدما و اتفاق‌ها و صد البته بعد از از دور دیدن اتفاق‌هایی که دیدم، شاید بد نباشه که بگم آقای رزاقی رو چه جور آدمی می‌دونم. بی‌شک این نظرم بی‌طرفانه نیست و تجربهٔ زیسته‌ام است. البته این امکانم هست که به کل برداشت اشتباهی داشته باشم.

آقای رزاقی یه آدمی است مطرود فضای سیاسی و علمی که دوست داشت احساس‌های سرکوب شده تو اون فضاها رو توی جامعهٔ مدنی پیدا کنه اما راه رو نمی‌دونست و به نظرم هنوز هم نمی‌دونه. به ظاهر به دموکراسی و تکثر معتقده اما توی عمل به هیچ وجه. از شنیدن الفاظی مثل «آقای دکتر» و هر شکلی از تملق ذوق می‌کنه و نرم می‌شه و البته که مخالفت رو هم برنمی‌تابه. در مورد پول هم که زیاد حرف زدم و مثال آوردم.

توضیحات جانبی:

  • برای پروژه‌ای که کنشگران داوطلب با هیفوس داشت (سال ۱۳۸۵)، قرارداد ۲۵۰۰ یورویی امضا کرده بودم. قرارداد دیگه‌ای هم با اینترنیوز داشتم اما مبلغش رو یادم نیست. با توافقی که کرده بودیم ماهانه ۳۰۰ هزار تومان (حدود ۴۰۰ یورو) برای هر دو پروژه می‌گرفتم که بنا بود بقیه از طرف من به سازمان‌های غیر دولتی کمک بشه. من خبر ندارم که شده یا نه ولی با شناختی که از آقای رزاقی پیدا کردم بعیده این اتفاق افتاده باشه.
  • بعدترها شنیدم که هیات مدیرهٔ کنشگران داوطلب با آقای رزاقی (مدیر عامل) اختلاف داشتند و یکی از مهم‌ترین نقاط اختلاف این بوده که آقای رزاقی نه حاضر بوده حسابی به اسم سازمان باز کنه و نه حساب چند امضایی. پول همهٔ پروژه‌ها به حساب شخصی‌اش می‌رفته. این اتفاق توی سازمان توی هلند هم تکرار شد.
  • اختلاف من و آقای رزاقی زمانی شروع شد که ایشون به عنوان مدرس یکی از دورهایی که من مدیرش بودم اومد شیراز اما روز دوم به بهانهٔ این که «کیفیت شرکت‌کننده‌ها پایینه» گفت می‌خواد بره. البته که چند ساعت قبلش یه تلفنی گرفته بود و دعوت شده بود به یه جلسه. اجازه ندادم دوره رو منحل کنه و گفتم که من مدیر دوره هستم و ترجیح می‌دم که دوره ادامه پیدا کنه چون خیلی از شرکت‌کننده‌ها از شهرهای دور اومدن و برنامه‌ریزی کردن. این به مزاج آقای رزاقی خوش نیومد چون به هر حال من کارمندش بودم و باید حرف «رئیس» رو گوش می‌دادم.
  • حسم به تصمیم‌های احساسی و بی‌اصول آقای رزاقی پیش از این اختلاف و کل‌کل علنی شکل گرفته بود. زمانی که دفتر شیراز کنشگران داوطلب رو راه می‌انداختیم، من هنوز استخدام نبودم و بنایی هم برای استخدام شدن نداشتم. در واقع علی فتوتی جاگیر شده بود و چون توی مصدومیتش خودم رو مقصر می‌دونستم، تصمیم گرفتم هر کاری داره رو انجام بدم. یکی‌اش این بود که دفتر شیراز رو راه بیاندازند. یه روز توی شوخی بین خودمون بودیم که آقای رزاقی زنگ زد به عباس نوربخش -عضو هیات مدیرهٔ کنشگران داوطلب و مدیر دفتر شیراز- و شکایت که چرا دفتر آماده نشده. اونم گوشی رو داد به منی که تا اون موقع آقای رزاقی رو نه دیده بودم و نه حرف زده بودیم. آقای رزاقی با خشم و جدیت به من از همه جا بی‌خبر گفت: «این جوری نمی‌شه کار کرد! تا آخر هفته باید دفتر راه افتاده باشه». جا خوردم که مگه من کارمندشم که این جوری حرف می‌زنه و اصلاً این چه مدل حرف زدن با کسیه که اولین باره حرف می‌زنی. چند وقت گذشت و بنا شد که کار آی‌تی دفتر رو انجام بدم. من که تازه دوره‌های MCSE رو گذرونده بودم، سریع گفتم که چون توی چند طبقه هستیم و ممکنه هر لحظه بخوایم تغییراتی توی چیدمان داشته باشیم، شبکه رو بی‌سیم کنیم. همه کاری هم کردم ولی یه روز آقای رزاقی زنگ زد که من دارم می‌آم شیراز برای بازدید از دفتر. رفتم فرودگاه دنبالش و شروع کرد گزارش گرفتن از پیش‌رفت کارهای مربوط به راه‌اندازی دفتر. گفتم همه چی آماده است و شبکه هم تا چند روز دیگه راه می‌افته. وقتی گفتم که شبکه بی‌سیمه با یه حس اعتماد به نفسی گفت: «شبکهٔ بی‌سیم امن نیست، عوضش کن». هر چی از امنیت، شبکه و معماری شبکه می‌دونستم رو گفتم که قانع شه این تصمیم عاقلانه‌ای نیست اما جواب نداد. چند هفته بعد که با بچه‌های دفتر تهران حرف می‌زدم گفتن که ما شبکهٔ بی‌سیم داریم و خیلی راضی هستیم. بعدها که آقای رزاقی رو دیدم و دلیل اون تصمیم و اصرار عجیبش رو پرسیدم به کل مخالفتش رو انکار کرد و تقلیلش داد به «ابراز نگرانی».
  • امروزی که اینا رو می‌نویسم خوشحالم که سال‌هاست فعالیت -به شکلی که بهش اعتقاد داشتم و دارم- رو گذاشتم کنار و چسبیدم به کار و زندگی. سعی می‌کنم یه زندگی سالم داشته باشم و اون چیزی که بهش باور دارم رو توی خانوادهٔ کوچک خودم پیاده کنم تا تلاش مذبوحانه داشته باشم برای ساختن یه جامعهٔ سالم کنار آدمای ناسالم، اونم از راه دور. بدون ادعا نشستم و دارم خودم و دوستام رو نقد می‌کنم. معتقدم که از بیرون از ایران نمی‌شه فعالیت کرد؛ حداقل من آدم این کار نیستم و بلد هم نیستم. لقای جامعهٔ مدنی خارج‌نشینان به تن من زار می‌زنه، برای همینه که من وصلهٔ ناجور بودم و هستم.

پیام