جالب هست که تو بلبشو سیاسیای که با زحمتهای شبانهروزی رئیسجمهور محترم به وجود اومده، رفقای سپاه هم یه گاف بزرگ میدن تا تمام آبروی ایران به خطر بیفته. این عکس رو یه خبرنگار نکتهبین و البته فضول خبرگزاری فرانسه (AFP) گرفته و عکس دیگر رو هم از تارنمای سپاه گرفته. توضیحی هم داده که ترجمه کردم:
ادامهی نوشتهپهلوان و گود و لنگ و …
چند ماه هست که پستهای الکترونیکیای از تارنمایی به نام توحید دریافت میکنم. به نظر میرسه که وابسته به رئیسجمهور نخست ایران است (ابوالحسن بنیصدر). بنیصدری که خلع شد و نماند. رفت. شاید هم گریخت اما نه تنها رفت که با مردی همپیمان شد که اکنون رهبر سازمان مجاهدین خلق است (مسعود رجوی).
ادامهی نوشتهIn the name of Democracy
1. Yesterday I heard that IRIB wanna to show avowal of Ramin Jahanbogloo, Hale Esfandiari and Yahya Kian TajBakhsh.
2. I received a message: “hey man! congratulate your hacked site”. It is the site of IRIB research center.
3. The www.baztab.com (related to Mohsen Rezaei – previous boss of Sepah-e Pasdaran) published the news about establishing of Farsi BBC TV in Iran and had a news about reduceing popularity of IRIB.
I think these news must link together… in the first news IRIB wanna to say: “USA and Israil want a silent (colored) revolution in Iran by Iranian NGOs”. (I should say it: in 23 Esfand 1385 -I think few weeks after recording these avowals- Iranian security agency locked the head office of ICTRC in Tehran and block its’ accounts. The guilt!!! of ICTRC was selling security information to foreigner for silence revolution!!!!!! I worked there….) in second news we have a hacker that want to send his/her objections to IRIB. why? because s/he believe the IRIB banned Javan radio because this radio had an virtual election about President Dr.Mahmood AmmadiNejad. => in 3rd news we heard about new news TV.
I think IRIB must change the opinion structure about political occurs and must hadn’t siding opinion. I know that you are laugh but I think we must repeat and repeat this ask…
حسین درخشان (پدر وبنویسی ایران) در زندان
وی خود را اینگونه معرفی میکند: «اسم من «حسین درخشان» است، هفدهم دیماه ۱۳۵۳ در محله «آبسردار» تهران بهدنیا آمدهام و الان در شهر نیویورک زندگی میکنم… پس از ورود به دانشگاه به خاطر جو فوقالعاده ناامید کنندهی آنروز دانشگاه و کل جامعه، روز به روز انگیزهام را برای درس خواندن از دست دادم تا اینکه پس از گذراندن بیش از ۱۱۰ واحد و طی حداکثر مدت قانونی تحصیل و چند ترم مشروطی، قبل از اینکه اخراجم کنند خودم تصمیم به انصراف دادم و خلاصه با درجهی فوق دیپلمی درسم را تمام کردم… پیشنهادی که به جلاییپور و شمس -گردانندگان روزنامه «عصر آزدگان»- دربارهی نوشتن یک ستون روزانه دربارهی اینترنت دادم، مورد توجه واقع شد و تا هنگام تعطیلی «عصر آزادگان» این ستون ادامه داشت. پس از آن، دو شماره برای «دانستنیها» نوشتم که آنهم پس از سه هفته توقیف شد. بنابراین، یکی دو ماه بعد به روزنامه «حیات نو» رفتم… به خاطر آشنایی با همایون خیری، یکی از تهیهکنندگان گروه دانش شبکه تلویزیون، به کار دربرنامهای بهنام «کاوش» دعوت شدم… پس از پنج، شش برنامه ظاهرا نامهای از مقامات بالاتر شبکه آمد که مرا ممنوع التصویر میکرد. هرگز دلیلش را نفهمیدم… اما پس از چند هفته، ویزای مهاجرت به کانادا رسید و مجبور شدم ایران را ترک کنم… الان به جز نوشتن این وبلاگ و وبلاگ انگلیسیام، وبسایت نیمهخبری دستهجمعی صبحانه را نگهداری میکتم. هر هفته برای برنامهی روز هفتم در بخش فارسی بی.بی.سی یک برنامهی صدایی ده دقیقهای آماده میکنم. همچنین برگزیدهای از مطالب همین وبلاگ را به انتخاب مسوولین هفتهنامهی شهروند، هر سهشنبه در آن منتشر میکنم…» (منبع: گاهنگار سردبیر خودم)
او را اتفاقی یافتم و با خواندن سرسری گاهنگار قدیمی (به نام هدر) و جدیدش (به نام بچهی قلهک) را خواندم و از طرز تفکرش هیچ چیزی جز سردرگمی حاصلم نشد. تصمیم گرفتم گه گاه به او سری بزنم تا بیشتر بشناسمش اما چه سود که از دوستی (شهاب مباشری: قورباغهای با جشمان قرمز) شنیدم که به جرم «جاسوسی برای اسرائیل» دربند است. تصمیم گرفتم که برای اعتراض متنی بنویسم و به جمع گروه «موافقت با حق بیان و مخالفت با زندانی شدن برای عقاید» بپیوندم.
دوست دارم کمی بیشتر از حسین درخشان برایتان بگویم:
0. به گفتهی «حسین .د» از فریبخوردگان جریان موسوم به اصلاحات که سالها پیش از ایران گریخته و علیه مقدسات ملت ایران قلم میزد، بیشتر این فریب خوردهها از قرصهای آرامبخش استفاده میکنند و بعضی از آنها تا کنون یکی دوبار اقدام به خودکشی کردهاند. (تارنمای خبری ایرنا و خبری از دستگیری حسین درخشان)
1. Derakhshan visited Israel as a Canadian citizen in January 2006. He stated that he went to Israel as a personal attempt to start a dialogue between Iranian and Israeli people… Derakhshan wrote in his blog in December 2006: “If the US attacked Iran, despite all my problems with the Islamic Republic, I’d go back and fight these bastards… I can’t let myself sit down for a moment and watch them make a Baghdad out of Tehran.”… In November 2007, Mehdi Khalaji, a fellow at a neo-conservative think-tank called Washington Institute for Near East Policy (WINEP), filed a $2 million libel and defamation lawsuit against Derakhshan, over one of his blog posts in his Persian blog, in which he criticizes Khalaji for his service to the ‘enemies’ of his people and humanity. (wikipedia )
2. چند روز پیش رفتم جلوی دانشگاه و یک سری کتاب خریدم. از جمله چهار، پنجتا از کارهای رضا امیرخانی و همین طور کتاب پیام فضلینژاد که در آن من را عامل اطلاعاتی اسراییل معرفی کرده. جالب اینجا که همه را به طور تصادفی از کتابفروشی موسسهی کیهان خریدم و به آن آقای پیرمرد فروشنده هم عکسم را نشان دادم و گفتم که این منم که گفته جاسوس اسراییلیم. (گاهنگار بچهی قلهک)
3. یکی از خوبیهای احمدینژاد این است که اگر پای چیزی یا کسی بایستد، هیچکس نمیتواند او را به زور و تهدید منصرف کند. این را در این چند سال تقریبا همه فهمیدهاند، از جمله دشمنان او… من البته دلیل حمایت احمدینژاد را میفهمم. کردان به شرط حرفشنوی از احمدینژاد به وزارت کشور آمده و قرار است کارهایی را که پورمحمدی، به خاطر سرسپردگیاش به رفسنجانی یا هر دلیل دیگر، از آنها تمرد میکرد، انجام دهد. به خصوص که وزارت کشور بزرگترین ابزار سیاست احمدینژاد در تمرکززدایی یا دیستنرالایز کردن سیستم اداری، عمرانی، بودجهریزی و کلا ادارهی ممکلت است و عملکرد آن در واقع یک عامل تعیینکننده در موفقیت یا شکست کل دولت احمدینژاد است. (گاهنگار هدر)
4. من پریشب رسیدم تهران و همانطور که خیلیها و خودم هم حدس میزدیم، بر طبق روال عادی و قانونی، پاسپورتم در بدو ورود توقیف شد. حالا قرار است که بروم همین هفته و برای گرفتن آن اقدام کنم که معنیاش البته پرس و جویی است که طبیعتا و بر طبق پیشبینی منتظرم خواهد بود… هنوز از بازگشت به ایران پشیمان نیستم و امیدوارم که پشیمان هم نشوم. (گاهنگار هدر)
5. تا حالا بیش از پنجاه پاسخ دربارهی اینکه با من چه برخوردی خواهد شد آمده است که باید به خاطرش از همه تشکر کنم. راستش نظر من هم همین است که اتفاق خاصی نخواهد افتاد. اول که من اصولا عددی نیستم با یک وبلاگ و چهار تا خوانندهای که این ور و آن ور دارم. دوم، به جز سفری که به اسراییل کردهبودم (و ظاهرا به قول وکیلهایی که اینجا نظر گذاشتهاند جرمش از یک تا سه ماه زندان قابل تبدیل به جریمه نقدی است)، فکر نمیکنم جرم دیگری داشته باشم. تازه به جز خود سفر، حرفهایی که در اسراییل زدم و کارهایی که کردم تنها به نفع ایران و به ضرر تبلیغات وحشتناک و دروغین رسانهها و دولت اسراییل بوده است که سعی دارند مردم و حکومت ایران را وحشی و خطرناک و جنگطلب نشان دهند و متاسفانه به خاطر ضعف دستگاه دیپلماسی عمومی ایرانی خیلیهایشان هم این را باور کردهاند. (گاهنگار هدر)
6. من قبول میکنم که یک دورانی ضد مذهب بودم. ولی هرگز به قول تو فاطمهی زهرا یا امامان و معصومان دیگر توهینی نکردم. چون همان موقعاش هم میدانستم که این تیپ کارها باعث رنجاندن کلی از خوانندگانم میشود… ولی الان چند سال است که تحت تاثیر مطالعات تازهی تئوریکام دیگر مذهب را الزاما بد یا خوب نمیدانم و اتفاقا به قول میشل فوکو اسلام خمینیست را داری پتانسلی بزرگ برای مقاومت در برابر زور و ستم میدانم… من به خیلی از این اسلامها کافرم، همان طور که تو کافری. من دیگر ضد مذهب نیستم، بلکه فرامذهبم… همین که مذهب را یک سینی میبینم که توی آن هر چیزی میشود گذاشت و در بین این سینیها آن اسلامی را که در آن به آدمهای ضعیف استقلال و عزت و عدالت و آزادی و احترام و قدرت و اراده و مقاومت و سواد و معنویت میدهد به شدت دوست دارم و تایید میکنم… من میخواهم پارادایم به همان سالهای اول انقلاب و قبل از جنگ برگردد و گفتمان مقاومت، عدالت، آزادی اندیشه و انتقاد و مبارزه با استعمار و مصرفگرایی و سرمایهسالاری زنده شود. بزگترین دلیل من برای حمایت از احمدینژاد همین است که دیدم پس از یک سال که دروغهایی که راجع به او میگفتند رنگ باخت و آرام آرام خودش نشان داد که چقدر با آن تصویری که رفسنجانیستهای داخل و خارج در اتحاد استراتژیک با اپوزیسیون مارکسیست یا سلطنتطلب از او ساخته بودند فرق دارد و دیدم که این آدم گفتمان خمینی بزرگ و شریعتی و انقلاب را زنده کرده است و برای همین هم این همه دشمن تراشیده است چون کارها و حرفهایش تاثیر دارد و پاردایم فرهنگی نئولیبرال و آمریکاپرست و خودباختهی رفسنجانی و خاتمی را نابود کرده است و پارادیم تازه و بینظیری را در دنیا مطرح کرده است که باز هم به قول فوکو «روحی است در جهان بی روح امروز»… بزرگترین هدف فعلی در زندگی این است که هر کاری از دستم برمیآید برای تقویت گفتمان انقلاب ۱۳۵۷ و حرکت سریعتر و موثرتر و موفقتر بکنم و هر جور میتوانم و با آشناییای که از دنیای اروپا و آمریکا شمالی پیدا کردهام از آن در برابر این استعمار نقابدار دفاع کنم… من برای پا گذاشتن به تهران نیست که این چیزها را مینویسم بلکه برعکس، به خاطر سیر آفاق و انفس این چند ساله و نتایج تازهای که به آنها رسیدهام است که تصمیم گرفتهام به ایران برگردم و بعد از هفت سال دوباره در غم و شادی مردم خودم شریک باشم و با توجه به چیزهایی که در این سالها آموختهام هر کاری از دستم بر میآید برای خوشحالی و موفقیت این مردم انجام دهم. من دنبال پول و مقام و شهرت نیست که میخواهم به ایران برگردم بلکه میخواهم اگر توانی دارم برای مردمی که یکی از مهمترین انقلابهای تاریخ معاصر دنیا را با آن همه قربانی کرده است صرف کنم، نه برای این بردهخانههای سرمایهداری و هنوز استعماری اروپا و آمریکا. (گاهنگار بچهی قلهک)
7. امروز صبح رفتم و هر چه روزنامه و مجله بود خریدم و کلی از تنهایی و بیکسی محمود جون حرص خوردم. بابا ۸۰ درصد روزنامهها هر کاری این بدبخت بکند ایراد میگیرند و مسخره میکنند و نادیده میگیرند. واقعا این بچیاره این وسط مظلوم افتاده و تنها رسانهاش یکی روزنامهی ایران است و گاهی هم تلویزیون. یک کیهان هم هست که رابطهاش با احمدینژاد مثل رابطهی روسیه با ایران است. هیچوقت آدم نمیدانم که فردا که در میآید میشود روی حمایتش حساب کرد یا اینکه یک دفعه بیهوا از پشت خنجر میزند. (گاهنگار بچهی قلهک)
احمدینژاد، پیشینهی پنهان رهبر تندرو ایران
- من و همسرم (فرانسیس هریسون، خبرنگار سابق بی.بی.سی در تهران)، کارمان در تهران تمام شده بود و میخواستیم پس از 12 سال کار در خارج از بریتانیا به لندن بازگردیم. این مساله همزمان با پایان کار کتاب رخ داد. درست است که پایان نگارش کتاب مدت کوتاهی پیش از خروج ما از ایران صورت گرفت اما این کتاب تاثیری در تعیین زمان خروج ما از ایران نداشته است.
- تعبیر محو اسراییل از نقشه جهان برای نخستین بار نه توسط احمدی نژاد که در سالهای اول انقلاب توسط آیت الله (امام) خمینی رهبر انقلاب مطرح شد، ولی در آن زمان شرایط انقلابی کشور و وجود موضوعات مهمتر دربارهی ایران موجب شد تا این مساله به تیتر نخست رسانههای جهان تبدیل نشود و کسی به آن توجه نکند.
- در حال حاضر ایران قصد ساخت بمب را ندارد و فقط میخواهد به توانایی ساخت آن در هر زمان و شرایطی دست یابد.
- شرایط ناگوار پس از جنگ هشت ساله، مرگ و مجروحیت صدها هزار ایرانی در جنگ با عراق و حمایت کامل دولتهای غربی از رژیم صدام حسین در جنگ علیه ایران، حکومت تهران را متقاعد ساخت که برای دفاع از خود در بحرانهای آینده به فناوری نظامی هستهای روی آورد.
- سیاست خارجی ایران بر آزار دادن آمریکا بنا شده.
- معتقدم رییس جمهوری ایران از یک سو تنها کسی است که قادر است روابط تهران و واشنگتن را به بن بست بکشاند و از سوی دیگر تنها کسی است که قادر است به بن بست این روابط خاتمه دهد. شاید این بدان جهت است که احمدی نژاد دکترای مدیریت ترافیک دارد!
- وقتی برای جمع آوری اطلاعات لازم به «ارادان» (روستای زادگاه احمدینژاد) رفتم، دیدم همه جا را گرد فقر و فراموشی گرفته. مغازهها بستهاند. روستا خالی از سکنهی جوان است و مردم به شدت از دولت احمدی نژاد سرخورده هستند. رییس جمهوری ایران به بهای تبدیل شدن به قهرمانی بنیادگر در خاورمیانهی عربی و کشورهای مسلمان، حمایت و محبوبیت مردمی را در کشور از دست میدهد.
- احمدینژاد در دو سال اول حکومتش حدود ۸۰ میلیارد دلار از درآمد نفتی کشور را هزینه طرحهای کوچک اما مردمپسند در سراسر کشور کرده که در نتیجه آن تورم قیمتها به طرز سرسام آوری افزوده شده و کشوری که پس از عربستان سعودی بزرگترین صادر کنندهی نفت است مجبور شده در زمانی که نفت در بالاترین قیمت خود قرار دارد، بنزین را برای مصرف داخلی سهمیهبندی کند.
- سفرهای پشت سرهم احمدینژاد به مناطق دورافتاده و قولهایی که او در این سفرها به مردم شهرستانها و روستاها میدهد از جمله افزایش بودجههای عمرانی و بهبود اوضاع، هواداران او را در این مناطق بیشتر کرده که میتواند، در صورت شرکت او در انتخابات ریاستجمهوری بعدی، کمکش کند.
- زمانی که انتخابات در ایران بود ما شناختی از آقای احمدینژاد نداشتیم. ما که میگویم، منظورم روزنامهنگارانی بود که در ایران بودیم و شاهد این مبارزات انتخاباتی در تهران بودیم. کسی ایشان را نمیشناخت، انتظار نداشتیم ایشان برندهی انتخابات بشوند، چه برسد به اینکه با هفده میلیون رأی انتخاب شوند. بعد هم که ایشان رئیس جمهور شد و در حکومت قرار گرفت، اظهارات و سیاستهای جنجالی ایشان باعث شد که بیشتر لازم باشد که نگاهی به گذشتهی ایشان بکنیم تا بدانیم این سیاستها و این اظهارات در واقع ریشه در کجا دارد.
- ایشان در مقطعی بسیارحساس رئیس جمهور ایران است. در ایران صحبت از جنگ است و کسی که سکان را به دست گرفته، به نظر میآید که چندان نگران نیست که کشور دوباره دستخوش یک جنگ ویرانگر دیگر بشود. شرایط، شرایط حساسی است. لازم بود که نگاه بیشتری بشود به آقای احمدینژاد، به گذشته و سابقهی ایشان و به سیاستهای ایشان، تا شاید بهتر بفهمیم که این سیاستها ریشه در کجا دارد و کجا داریم میرویم.
- پدر آقای احمدینژاد، روزها ساعت پنج و شش صبح، ایشان را بلند میکردند برای نماز صبح، بعد هم نیم ساعت، یک ساعت کلاس قرائت قرآن و درس قرآن داشتند. در واقع در تمام این صحبتها، معلوم بود که در خانهی ایشان قرآنخوانی و درس قرآن، کاملا جدی گرفته میشد، و اینکه آدمهای خوشنامی در محله و در دهکدهشان بودند.
- این که چطور به قدرت رسید خودش جای صحبت زیادی دارد. دوستان ایشان میگویند که انتخاب ایشان نتیجهی معجزهی هزارهی سوم بود. من باور ندارم. من فکر میکنم انتخاب ایشان بیشتر نتیجهی فعالیتهای بسیج و سپاه بود و این که ما میدانیم که مثلا آقای ذوالقدر معاون فرماندهی سپاه، در یک سخنرانی که حدودا یکی دو هفته بعد از انتخابات بود، صحبت از این کردند که سپاه و جناح راست باید به صورت پیچیده و چندلایه عمل میکردند تا آقای احمدینژاد انتخاب شود. معلوم بود که فعالیتهای زیادی از طریق سپاه و بسیج شده است. همچنین از طریق روحانیونی که شاگردان آقای مصباح یزدی بودند در اقصی نقاط کشور و دهکدههای دور افتاده فعالیت میکردند و به هر حال این طور شد که شد. البته حرفهای زیادی است در مورد این که چطور آقای احمدی نژاد انتخاب شد و این حرفها را فقط من نمیگویم، در واقع حرفهایی است که مختص به مخالفان هم نیست، کسانی این صحبتها را میکنند که ستونهای این انقلاب و رژیم در ایران هستند؛ افرادی مانند آقای رفسنجانی و آقای کروبی.
- این که مردم در واقع به چه کسی میخواستند رأی بدهند و چقدر تمایل داشتند. این صحبتها و محاسبات هست، ولی نکته این است که هفده میلیون رأی برای آدمی که شناخته شده نبود، در سطح کشور ایران از کجا آمده است؟ دوم این که هیچ یک از گروههای سیاسی در ایران از آقای احمدینژاد حمایت نکردند. سوم اینکه هیچ یک از روزنامهها در ایران از ایشان حمایت نکردند. حتا گروهها و اجتماعاتی که خود آقای احمدینژاد تشکیل داده بود، اینها به آقای احمدینژاد رأی ندادند. حالا چگونه هفده میلیون رأی به ایشان داده شده، جای بحث و جای بررسی دارد و در این بررسیها حرفهای زیادی هست.
- ایشان به شدت یک آدم مذهبی است. از خانوادهای مذهبی بیرون آمده، اعتقاد شدید مذهبی دارد و در این میان اعتقاد خیلی عمیقی به این دارد که بازگشت و برگشت امام زمان زودهنگام خواهد بود، زودتر از آنی خواهد بود که خیلیها انتظار دارند. این مسائل، روی فعالیتهای ایشان هم تأثیر میگذارد. من یادم هست، تقریبا یک سال پیش، ایشان در یکی از این سفرهای شهرستانیشان در کرمان صحبت میکردند، در سخنرانیشان گفتند که بنا به اطلاعاتی که ایشان دارند، نیروهای آمریکایی در عراق در به در دنبال پیدا کردن امام زمان هستند، دنبال آدرس ایشان هستند که از برگشت ایشان جلوگیری کنند، یا حتی گفته بودند که آمریکاییها یک پروندهی قطوری دارند در مورد امام زمان و دنبال ایشان هستند که کار را به گفتهی ایشان تمام کنند. این صحبتها برای من و شما عجیب و حتی خندهدار است، اما برای ایشان و برای افرادی که از ایشان حمایت میکنند و اینطور افکار را دارند، مسأله جدی است و این مسألهی سادگی ایشان نیست، مسألهی اعتقادات مذهبی ایشان است.
- اولا که اعتماد به نفس زیادی دارد، حتی آن جایی که نباید داشته باشند و این اعتماد به نفس عجیب و غریب گاهی باعث مشکلات میشود. نکتهی دوم این که ایشان به صورت ایدئولوژیک و مذهبی به شرایط نگاه میکند وهمان طور که گفتم، آدمی به شدت مذهبی است، با اعتقاد به این که امام زمان به زودی برخواهد گشت، زودتر از آن که خیلیها فکر میکنند. این باعث شده که ایشان فکر کنند که فرصت زیادی شاید ندارد. تمام کارها با عجله صورت میگیرد. تصمیمگیریها بدون بررسی لازم با عجله صورت میگیرد و این مشکلات زیادی را در ایران خلق کرده است.
- به نظر من آقای احمدینژاد و حامیان ایشان از جمله آقای خامنهای نگاهی منفی به شانزده سال قبل از انتخاب آقای احمدینژاد در ادارهی کشور طی ریاست جمهوری آقای رفسنجانی و آقای خاتمی دارند. فکر میکنم که آقای احمدینژاد و دوستانشان میخواهند انقلاب را زنده کنند، در صورتی که آقای خاتمی و آقای رفسنجانی میخواستند کشور را بسازند. مسأله این بود که میگفتند که انقلاب شده و اسلام حاکم شده، الان موقع بازسازی است. الان موقع ساختن کشور و تبدیل کشور به یک الگوی مترقی و پیشرفتهی اسلامی است. ولی آقای احمدینژاد و دوستانشان این را قبول ندارند. مسألهی زنده نگه داشتن انقلاب است. به همین دلیل هم هست که از نظر اقصادی ما در شرایط بسیار سختی قرار گرفتیم و این علیرغم درآمد بیسابقهی ایران است از صادرات نفت با این قیمت بالای نفت است
- به نوشته ناجی، اظهارات احمدینژاد از جمله هالهنور در سازمان ملل متحد یا اینکه «سربازان آمریکایی در عراق در به در دنبال امام زمان هستند تا او را از بین ببرند» یا تصمیم او در دوران شهرداری تهرانش که بزرگراهی را برای بازگشت امام زمان بسازد، که از نظر بسیاری تعجبآور و شاید مضحک است، از نظر احمدینژاد و همفکرانش واقعیتی مسلم است که ریشه در اعتقادات عمیق آنان دارد.
- اعتقاد عمیق به بازگشت قریبالوقوع امام غایب، باعث شده که این فکر در مقامات دولت فعلی تقویت شود که تا بازگشت امام فرصت زیادی ندارند. از این رو تمام کارها و تصمیمگیریها با عجله و بدون بررسی لازم صورت میگیرد که در بسیاری از موارد باعث خلق مشکلات زیاد برای ایران میشود. از آن گذشته دید انقلابی احمدینژاد باعث شده که برخلاف دولتهای قبلی که سعی در بازسازی کشور داشتند، دولت او سعیاش زنده نگاه داشتن انقلاب باشد.
- نویسنده کتاب معتقد است که سیاست ستیزهجوئی با جهان که از زمان به روی کار آمدن احمدینژاد سیاست رسمی دولت ایران شده، ایران را در مسیری قرار داده که روز به روز از قسمت عمدهای از جامعهی جهانی فاصله میگیرد و در نهایت به تنهایی و انزوای ایران منجر خواهد شد که در شرایط بینالمللی امروز بسیار خطرناک است.
- آن چه که میتوان از داستان احمدینژاد در کتاب ناجی نتیجهگیری کرد این است که ظهور شخصیتهایی همانند او باید غرب را تشویق کند که سعی جدی در کاستن تنشها با حکومت تهران داشته باشند. بهبود روابط واشنگتن با تهران نه تنها وضع تمام منطقه را بهبود میبخشد، بلکه باعث پایان یافتن دوران شخصیتهایی چون احمدینژاد خواهد شد که قدرت و اعتبارشان در ستیزهجوئی است.
یاران خاتمی!!!
احمدینژاد هم از سر این ملت زیاده. این مردم چه میفهمن آزادی و جمهوری و اخلاق و سیاست و عدالت و عقلانیت و مدیریت چیه؟؟؟؟؟
حضور شما نتیجهای بهتر از دور دوم نامزدی شما نداره… یه ملتی که با عکس رجایی و چهارتا حرف صدتا یه غاز به آرمانهای اصلاحات -هر چند که کجروی داشته باشه- خیانت میکنن و هر آن چه که سالها شما پنبه بودید میریسند. اینا طاقت تحمل اصلاحات ساختاری ندارن…. اینا هنوز تو فکر اینن که پول نفت رو بذارن سر سفرشون.
این از مردم. بازم نیاز به یادآوری هست؟
خودتون هم بارها از یارانی که فقط و فقط دردسرساز بودند گفتهاید. دیگه نزدیکتر از برادرتون نیست که کمر بسته بود اصلاحات رو از زیر تیغ بگذرونه و گذروند. بازم یادآوری کنم؟
قربون روشنفکرنماهامونم بریم که گل سرسبدشون اکبر گنجی هست. میخواد تمام خائنها رو معرفی کنم؟
دانشجوها رو هم نکنه جزء یاراتون میدونید؟ افشاری یا باطبی؟ دفتر تحکیم یا …؟ واقعن فراموش کردید آخرین 16 آذر رو؟ 16 آذر 83.
شما دوباره میخواید با طناب پوسیده برید تو چاه؟ تو دولت شما هر کسی ساز خودش رو میزد. شما هم صبورانه تحمل میکردید.
رئیس جمهور پیشین! به خدا قسمتون میدم که نیاید. اینا همش هیجان هست. والله قسم که چندماه نگذشته همهی این کارها، التماسها، خواهشها رو فراموش میکنند و …
یک هفته دردسر یا خاتمی دوستت داریم، وحشتنااااااااک
قبل از هر چیز بگم که از پست طولانی متنفرم و هر بلاگی که طولانی بنویسه رو نمیخونم ولی چه کنم که…
-
خیلی وقته که ننوشتم. یکمین دلیل امتحان بود، دومین دلیل امتحانها بودن و سوین دلیل یه اتفاق خیلی خیلی جالب به نام «میلاد فاطمه، با فرزند فاطمه».
امتحانها روز 7 تیر تمام شد. میخواستم تا دهم یا یازدهم تیر بمانم تا نمرههایم رو بگیرم و … ولی دانشگاه از هفتم تا دهم تعطیل بود. رفتم یه بلیط یکسره برای شیراز گرفتم. صبح روز هشتم رسیدم شیراز. ساعت 7:30 صبح. از اون روز تا حالا اتفاقای خیلی جالبی افتاده که براتون میگم:
صبح روز 8 تیر 1386، ساعت 7:45. پایانه کاراندیش. شیراز.
یه رانندهی تاکسی گیر داده بود که منو برسونه.
– چقدر میگیری؟
– 3000 تومان.
– چه خبره؟ من همیشه 1000 تا 1500 تومان میدادم.
با یه نگاه غضبآلود و عاقل اندر سفیه گفت.
– مگه چقدر سهمیهی بنزین میدن که با این قیمت ببرمت؟؟؟!!
من که از جزئیات سهمیهبندی خبر نداشتم ولش کردم و رفتم سر وقت تاکسی پایانه. ارزانتر بود ولی باز هم غیر منطقی بود. البته بگم که من موافق 5000٪ این طرحم ولی نه به این شکل. آخه میدونید، رئیسجمهور ما خیلی دوست داره مردم رو غافلگیر کنه. یه دفعه قصد میکنه اسرائیل رو از نقشه پاک کنه. یه دفعه قصد میکنه به هولوکاست گیر بده، یه دفعه به … . در راستای همین رفتار دولت مهرورزی، یه دفعه اعلام میکنن که از چند ساعت دیگه بنزین بی بنزین. به هر حال خوب یا بد، این کار انجام شد و نتیجهایی رو هم که پیشبینی میشد در بر داشت: گرانی، کمبود وسیلهی نقلیه همگانی و از همه مهمتر کاهش سفرهای بیهودهی درون شهری که این یکی من رو خیلی خیلی خوشحال کرد.
شب روز 8 تیر 1386، ساعت 19. مجتمع تجاری ستاره. نمایندگی چرم مشهد. شیراز.
رفتم تا به علی فتوتی و علی هاشمی سری بزنم. علی هاشمی نبود. علی فتوتی رو دیدم. خیلی خوشحال کننده بود که یه دوست رو بعد از دقیقاً 75 روز ببینیش. اولین خبری رو که بهم داد این بود:
– عباس نوربخش، داره در به در دنبالت میگرده. هر روز میپرسه که تو کی میآی؟
بعدش هم پوسترهای «میلاد فاطمه، با فرزند فاطمه» رو که شرکت وزین «اتود» با طراحی دوست بسیار بسیار بسیار گرامی مهدی معتضدیان طراحی کرده بود رو نشونم داد. میدونستم که برای چی پی من میگرده.
صبح روز 9 تیر 1386. شرکت اتود.
رفتم تا به بقیهی دوستان سری بزنم. خوشحال شدم که دیدمشان. از مدیرعامل و رئیس هیات مدیره و … (به جز چند نفر) همه اونجا بودند. شرکت رو تازه سر و سامان داده بودند. از دکور و معماری داخلش که کار شرکت کاریان بود خوشم اومد.
جناب نوربخش اونجا هم پیغام گذاشته بود که …
عصر روز 9 تیر 1386. شرکت اتود.
دوست گرامی، جناب نوربخش رو با کلی تشریفات دیدم. بهش زنگ زدم که من رسیدم ولی تو جلسه بود و…. به هر حال با هر بدبختیای بود دیدمش. تغییر آن چنانی نکرده بود. همچنان تلفنهمراه در دست و صحبتکنان. به این نتیجه رسیدیم که بهترین مرخصی برای اون خاموش کردن تلفن همراه است.
کارها رو برایم فهرست کرد. خیلی قاطی پاطی بود. کارها رو دو بخش کردیم. یه بخش مربوط به «میلاد فاطمه، با فرزند فاطمه» و دیگری مربوط به بقیه کارها.
صبح روز 10 تیر 1386. شرکت تیسن کروپ آسانبر.
با علی فتوتی تماس گرفتم. قرار شد که با هم بریم برای نصب بنرهای تبلیغاتی. رفتم شرکت تا بعد از گرفتن مرخصیش برویم دنبال کارهایمان. پنج تا بنر 3متر در 5متر رو از چاپخونهی شرکت اتود تحویل گرفتیم و رفتیم شهرداری برای هماهنگی نصب. بردنمون انبار شهرداری برای تحویل تجهیزات. اونجا بود که فهمیدم چرا دولت خاتمی نظرش این بود که قیمت بنزین رو یکدفعه به قیمت جهانی برسونیم. وانتی نامرد برای مسیر 20 دقیقهای (با محاسبهی ترافیک)، 5000 تومان گرفت.
ظهر روز 10 تیر 1386 ساعت 12. دفتر سابق کنشگران داوطلب.(شرکت مزرعه داران شونیز فعلی)
بعد از مدتها رفتم دفتر. همهی خاطرههایم رو خاک گرفته بود. هنوز هم پر از خاکه…. دوستان و همکاران عزیز و قدیمی (لیلا قاسم زاده و سلما شمس) مثل همیشه لطف داشتن و من رو شرمنده کردند. ناهار خیلی خیلی خوشمزهای تدارک دیدند…عباس نوربخش و علی فتوتی میخواستن بروند دنبال کاراشون. من رو بردند شرکت اتود.
عصر روز 10 تیر 1386 ساعت 18. شرکت اتود.
علی فتوتی تماس گرفت که چون علی هاشمی نیست و من هم دنبال کارهای جشن «میلاد فاطمه، با فرزند فاطمه» هستم، برو مغازهی چرم مشهد (به سمت فروشنده) تا من خودم رو برسونم. رفتم ولی یه کم دیر شده بود چون با علی رسیدم اونجا. برای این که جبران کنم دو تا کیف رو به زور و با التماس فروختم.
صبح روز 11 تیر 1386 ساعت 9. شرکت اتود.
قرار شد که 50 تا کارت برای انتظامات صادر کنیم. من و سرکار خانم جعفریان کوچک (شهلا)، برای خرید طلق توی سطح شهر میگشتیم تا بالاخره یه جای دور توانستیم پیداش کنیم. در حال خرید بودیم که جناب نوربخش خواستنمون. رفتیم دفتر محل کارش. بعدش همه با هم رفتیم و کارتهای ورود به CIP رو دادیم به آقای مرادی.
عصر روز 11 تیر 1386 ساعت 15. دفتر سابق کنشگران داوطلب.
ای خدا این الکساندر رو لعنت کنه که تلفن رو اختراع کرد. خبر دادند که بنر فلکه معلم کنده شده. به سرعت برق رفتیم تا درستش کنیم ولی … . یه کم ارتفاع زیاد بود، حدود 6 متر. من به علی فتوتی نگاه میکردم، اونم به من. بالاخره علی فتوتی تصمیم گرفت که بره بالا. باد خیلی شدیدی میآمد. بعد از کلی کلجار رفتن و کلی فکر کردن و کلی طرح ریختن و کلی ایدهافشانی و … تونستیم با 1000 بدبختی نصبش کنیم. البته باید توجه کنید که ما هیچ ابزاری نداشتیم و همهی این بدبختیها مال همین بود.
عصر روز 11 تیر 1386 ساعت 18. خیابانهای شهر.
بعد از یه ناهار مختصر جناب آقای فتوتی تصمیم گرفتند که یاد و خاطرهی دوران نوجوانی رو زنده کنند. برنامهی پوستر چشبونی ریختند. برنامه از ساعت 23:30 شروع و تا پاسی از شب ادامه داشت. من و علی فتوتی و حسین آسمانی و علی هاشمی (که تازه از سفر برگشته بود) رفتیم و به یاد گذشتهها هی پوستر چسبوندیم… خیلی خوش گذشت.
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش / باز جوید روزگار وصل خویش
بله دقیقاً منظورم همین بود. ما ذاتاً پوستر چسبونیم. در ضمن ما به یه کشف مهم رسیدیم. بعد از سالها ممارست تونستیم یه ترکیب خوب از سریش پیدا کنیم که حرف نداره.
همه چیز به خوبی و خوشی گذشت. ساعت 4 صبح بود. قرار شد بریم خونه. توی راه دیدم که بنر فلکه علم رو پاره کردند. رفتیم سر وقتش. بله، دوستان اول روش شعار نوشته بودند و بعد هم پارهاش کرده بودند.
به نامحرم دست میزنه / دم از دیانت میزنه
چه اوضاع اسفباری بود. این اتفاق برای همهی بنرها افتاده بود. فلکه ستاد، شاهچراغ، ولی عصر. فقط بنر فلکه معلم سالم بود. بقیه رو باید میانداختیم دور. البته دوستان زحمت این کار رو هم کشیده بودند.
روز 12 تیر 1386.
خبر خاصی نبود. به خرده کارها گذشت. شب هم یه جلسه داشتیم برای انتظامات. به این نتیجه رسیدیم که بیسیم لازم داریم ولی نداریم. حسین آسمانی زحمت مخزنی و خریدش رو قبول کرد و لیلا قاسمزاده زحمت شارژ و آوردنش به مسجد رو کشید.
صبح روز 13 ساعت 9. دفتر سابق کنشگران داوطلب.
باید هماهنگ میشدیم. شدیم. تمام خرده کارها انجام شد.
برنامه این بود: خاتمی با هیات 10 نفره ساعت 17 میرسه شیراز (فاز یکم، CIP. تو این فاز 100 نفر حق ورود داشتند. علی فتوتی و آقای مرادی مسئول بودند). ساعت 19 مسجد فاطمه الزهرا سخنرانی میکنه (فاز دوم، مسجد. تو این فاز ورود عموم آزاد بود. پیشبینی شده بود که 2000 تا 3000 نفر شرکت کنند. مسئول این قسمت حسین آسمانی بود آقای قائدیان) و در پایان ساعت 22 مراسم شامی توی هتل هما بود. (فاز سوم، هتل. قرار بود 150 نفر میهمان داشته باشیم. مسئول این قسمت من بودم)
یه اتفاق خیلی جالب افتاد و یه دوست خوب قدیمی (مرضیه هاشمی) سری به ما زد. خوشحال شدم. یه آرامشی بود وسط اون همه درگیری.
توی بلبشو مراسم، یه دستپخت خیلی خیلی خیلی خوشمزه (یه لازانیای خوب) از سلما شمس به ما جون داد تا با توان دو چندان به کارمون ادامه بدیم.
عصر روز 13 تیر 1386 ساعت 16:30. فرودگاه دستغیب. قسمت CIP.
رفتیم به سمت فرودگاه. برای این که زودتر برسیم از کمربندی رفتیم ولی یه کامیون تانکردار چپ شده بود. به هر حال رسیدیم. علی فتوتی رفت سر پستش. من هم رفتم مشغول احوال پرسی با دوستان شدم: امید گشتاسبی، زهرا هاشمی، علی هاشمی، مهندس احمد موسوی (بخشدار سابق کوار)، آقای حسنپور(بخشدار سابق زرقان)، دکتر مسعود سپهر (استاد دانشگاه و عضو حزب مجاهدین انقلاب)، آقای حیدر اسکندرپور (فرماندار سابق شیراز)، دکتر اکبر امیری، آقای منفرد، آقای عبدالمجید معافیان (دبیر ائتلاف اصلاحطلبان فارس و رئیس سابق ساازمان برنامه و بودجه)، خانم جمیله کریمی (دبیر سابق کمسیون بانوان استانداری فارس)، دکتر جوادپور (رئیس سابق دانشکدهی مهندسی)، مهندس دستغیب (عضو سابق شورای شهر و عضو شورای منطقه حزب مشارکت)، آقای شارخ عطایی (عضو حوزهی شیراز حزب مشارکت و عضو سابق شورای شهر)، آقای مرادی و … خبرنگارهای زیادی هم اومده بودند. خانم فاطمه هوشمند (عضو زیبای!!! شورای شهر) هم اومده بود.
خاتمی با یه هیات رسید. فکر میکردم که با هواپیمای اختصاصی بیایند یا حداقل با یه هواپیمای چارتر ولی خیلی ساده و با مردم عادی اومدند. هیات همراهش آقای ابطحی و آقای موسوی لاری و آقای طبسی و آقای رمضانی و آقای خرازی (صادق) و … بودند.
به هر حال اومد و خوش آمد.
رواق منظر چشم من آشیانهی توست / کرم نما و فرود آ که خانه، خانهی توست
خبرنگارها نظم رو ریختن به هم. خیلی خیلی بینظم بودند و حال گیر. من و علی فتوتی و آقای مرادی هر کاری میکردیم نتیجه نمیداد. به هر ترفندی بود کنترلش کردیم ولی فهمیدم که تو مسجد اوضاع خرابتره. نیروی انتظامی دو بار جلوی سید و هیات همراه به صف شدند و سلام دادند. زیبا بود. خاتمی رو با یه هیوندای مشکی بردند. آقای انصاری لاری هم کنارش نشست.
عصر روز 13 تیر 1386 ساعت 17:30. مسجد فاطمه الزهرا.
حدود 300 نفر تو مسجد بودند. رسیدم به حسین آسمانی که داشت تیم انتظامات رو میچید. کمک نمیخواست ولی من به جای کمک کردن بهش، چند تا از بچههای انتظامات رو هم ازش گرفتم تا بیرون مسجد وایسن و مردم رو هدایت کنن به سمت داخل.جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشد. یه لحظه برگشتم توی مسجد. علی فتوتی رو دیدم که در وردی مسجد رو بسته و مردم هلش میدند تا برن داخل. داخل جا نبود. داد میزدند. خواهش میکردند. هل میدادند که بروند داخل. موقع نماز شده بود. سید (خاتمی) گفته بود که پیش نماز نمیشه. نمازش رو خوند و بعد اومد مسجد. حاجآقا ملکحسینی نماز رو اقامه کرد و چه با شکوه اقامه شد.
دیگه هیچ جایی برای وایسادن تو مسجد هم نبود. حتا حیاط هم پر شده بود. مردم تو خیابون و پیاده رو هم وایساده بودند. سید رسید. «الله اکبر»، «صلی اله محمد، سید ما خوشآمد»، «خاتمی پاینده، رئیسجمهور آینده»، «خاتمی، خاتمی حمایتت میکنیم»، «آزادی اندیشه بی خاتمی نمیشه» و … همه هجوم آوردند به سمت در ورودی مسجد. من و 4، 5 نفر از بچههای انتظامات و محافظهای شخصی خاتمی جلوی در رو گرفته بودیم ولی نمیشد کنترلش کرد. حدود نیم ساعت درگیری داشتیم. تا دلتون بخواد کتک خوردم. جالب بود. محافظ خاتمی خیس عرق بود و داد میزد ولی فایدهای نداشت. آیتالله ارسنجانی قصد داشت بره توی مسجد ولی هیچ راهی نبود. یه حلقه درست کردیم تا برن داخل. نمیدونم که مردم با این همه شور و هیجان میخواستن برن داخل که چی بشه؟
بعد از کلی کتک خوردن و فحش شنیدن و له شدن و … در رو باز کردن. من با سرعت رفتم جلوی تریبون. حدود 30 نفر از بچهها اونجا وایساده بودند تا کسی جلو نره ولی فایدهای نداشت. هر چی آقای ذالفنون (شاعر) از مردم خواهش میکرد که سکوت رو رعایت کنند و بنشینن فایدهای نداشت. اونقدر جمعیت زیاد بود که صدای بلندگوها هم به گوش نمیرسید. سر و صداها ادامه داشت تا خاتمی اومد پشت تریبن. جمعیت از جا کنده شد. شعارها دوباره شروع شد. «خاتمی پاینده، رئیسجمهور آینده»، «خاتمی، خاتمی حمایتت میکنیم»، «آزادی اندیشه بی خاتمی نمیشه».
خاتمی شروع کرد به صحبت. مثل همیشه، مهربان اما محکم. یه نفس راحت کشیدم. به بچهها نگاه کردم. دیدم که همه خیس عرق شدن. مثل این که یه سطل آب بریزن روشون. از صحن مسجد رفتم بیرون. نیروی انتظامی تازه اومده بود. هیچ جای خالی پیدا نمیشد. چند دقیقه بیرون وایسادم. یه پرادو بژ رنگ اومد داخل. نیروی انتظامی یه کوچه درست کرده بود (با سربازها و ستوانها و سروانها و حتا سرهنگها. همه دستشون رو داده بودند به دست هم تا جمعیت سید و همراهاش رو له نکنه). خاتمی آخرین جملهها رو هم گفت. بچهها هم داخل صحن مسجد یه کوچه درست کرده بودند. اومدش بیرون و با کلی دردسر سوار پرادو شد. سربازها جلوی ماشین میدویدند تا جمعیت رو متفرق کنند. سید رفت. مردم بازم شروع کردن به شعار دادن.
این دفعه دیگه یه نفس خیلی خیلی خیلی راحت کشیدم. تازه به خودم اومده بودم. یه نگاه به دور و برم انداختم. هیچ جایی برای وایسادن نبود. هیچ وقت این همه آدم رو یه جا ندیده بودم. یه کم وایسادم. یه شیشه آب خوردم. یه صدای آشنا اومد. «یار دبستانی من / با من و همرا منی ….» جمعیت یک صدا این شعر رو میخوند. میخواستم برم تو صحن مسجد ولی هنوز هم شلوغ بود. به هر بدبختی بود رفتم. یه خانمی دنبال مسئول انتظامات میگشت. بچهها هی پاسش میدادن اینور و اونور، تو اون درگیری پیدا کردن حسین آسمانی کار سختی بود. رفتم کمکش کنم. میخواست یه نفر تو بلندگو اعلام کنه که خانوادهی شهدا و جانبازان بروند به سمت اتوبوسهای ضلع جنوبی مسجد.
برگشتم تو حیاط یه کم خلوتتر شده بود. عباس نوربخش رو دیدم که لبخند به لب داره. راضی بود. من هم و همهی کسانی که از چند هفته قبل درگیر برگزاری مراسم بودند حتا بچههای انتظامات که تا دلتون بخواد کتک خوردند.
رفتم به سمت در خروجی. خیابون پر از آدم بود. یاد فیلمهایی افتادم که از زمان انقلاب نشون میدن. یه برآورد سرانگشتی نشون میداد که نزدیک 20000 نفر اونجا بودند. داشتم از گرما میمردم. علی فتوتی رو دیدم. مثل کسی که از استخر در اومده بود. لباس به هم ریخته. دست زخمی. موهای پریشون. داشت میخندید. گفت: «ارزش این همه کتک خوردن رو داشت. خستگی این دو هفته از تنمون در اومد.»
با هم به سمت ماشین عباس نوربخش راه افتادیم. تو راه کلی خندیدیم. کلی حال داد. جاتون خالی. رفتیم سوار ماشین شدیم. عباس رو کرد به من و گفت: «مگه تو مسئول انتظامات هتل نیستی. ساعت چنده؟» یه نگاه به ساعت انداختم. دیدم ساعت 21 هست. با سرعت رفتیم به سمت هتل.
شب 13 تیر 1386 ساعت 21. هتل هما.
رسیدیم هتل. کارت انتظامات من تو درگیریها هتل گم شده بود. از علی یه کارت دیگه گرفتم. کارتم رو زدم به سینهام. نگهبان هتل که دید کارت داریم، گیر نداد که چرا ماشین رو کج گذاشتیم و … . سریع رفتیم داخل. مدیر هتل اومد و شروع کرد به توضیح دادن. قرار شد میهمانان ساعت 21:45 برن داخل رستوران. قبل از اون. تو لابی پذیرایی بشن. میهمانان یکی یکی وارد میشدند. همهی بزرگای علمی و ادبی و سیاسی و هنری و فرهنگی و مذهبی استان دعوت شده بودند. یه آقایی به من گفت: «من از بوشهر اومدم. دعوت شدم ولی به من کارت ندادند». نگاهی به لابی انداختم. دیدم که نزدیک 200 نفر اومدند. گفتم: «انشاالله مشکلی نیست». آقای معافیان و عباس نوربخش آمدند و گفتن: «مردم و خبرنگارها فهمیدن که مییایم اینجا. حواستون رو جمع کنید که به جز میهانها کسی وارد نشه». کار سختی بود ولی از مسجد راحتتر بود چون حداقل باید یک صدم فشار اونجا رو تحمل میکردیم. هر چند که 150 نفر دعوت شده بودند و بیشتر از 200 نفر اومده بودند ولی بازم خدا رو شکر میکردم که اون آدمای مسجد نیومدن وگرنه این دفعه مرگمون حتمی بود. مسئولهای هتل که پذیرایی برای بیشتر از 170 تا 180 نفر رو تدارک ندیده بودند، اعلام کردند که هیچ کس دیگهای حق ورود به رستوران رو نداره. حدود 20 تا 30 خبرنگار منتظر بودند. بعضی از اونا دعوت شده بودند ولی به خاطر بقیهی دعوت نشدهها که از هزارتا راه مخفی رفته بودند داخل، نمیشد کاریش کرد. داد میزدند: «ما برای غذا نیومدیم. ما باید بریم داخل.» این همه اصرار اینا و انکار مدیر هتل. این جر و دعواها ادامه داشت تا در رو بستند و دیگه هیچکس رو راه ندادند. آقای معافیان هم پشت در موند. نمیدونم چه اتفاقایی افتاد ولی بعد از 15 دقیقه آقای معافایان همهی خبرنگارها رو آروم کرد و همه با هم اومدن داخل. مراسم خوب و خاطرهانگیزی بود. جای همهتون خالی.
من از دشمنیها و سنگاندازیها و شعارها و بیانیه صادر کردنها و … ننوشتم چون معتقدم که شکوه این مراسم به حدی بود که چشمتنگی خیلیها جایی نداره ولی خوشحالم که وقتی از طرف جناب آقای شعلهسعدی بیانیهای رو علیه خاتمی و اصلاحطلبها پخش میکردند، نه کسی از بچههای انتظامات توهین کرد، نه دعوا کرد، نه فحش داد و نه …
بچهها همه به «زندهباد مخالف من» معتقدند و …