پنج نفر رو روز شنبه 30 خرداد 1388 در حال گذر از خیابون گرفتند. جرمشون «اغتشاش» بود، مثل 248 نفر دیگهای که گرفتند. همین روز سه نفر دیگه رو به طرز فجیحی (سوء استفاده از گاز فلفل) بازداشت کردند. جرم اونا هم «اغتشاش» بود.
من وقتی به اونا فکر میکردم، یاد بازداشت خودم میافتادم. تازه بازداشت من قبل از اولتیماتوم رهبر به «حضرات» (فعالان سیاسی) و مردم بود و بازداشت اونا بعد از اون. خیلی دلتنگ بودم. داشتم به چیزایی که بهم گذشت فکر میکردم:
«… حدود 15 دقیقه توی کلانتری منتظر بودم تا بعد از ترور شخصیت و توهین من رو منتقل کنند به اطلاعات. حدود 30 دقیقه هم بازجویی میشدم و تحقییر… من 1 ساعت و 5 دقیقه داشتم کتک میخوردم: سر، صورت، پا، کمر، دست. حرف زدن نتیجهاش کتک بود. حرف نزدن نتیجهاش کتک بود. جواب سئوال دادن هم نتیجهاش کتک بود… چشمبند. یه سرباز اومد، در گوشم گفت: «کارت تمومه. هرچی گفتند، بگو چشم. حرف اضافی هم نزن». منو هل دادند جلو و گفتند برو. به ازای هر باری که به دیوار میخوردم، یه ناسزا میشنیدم. بردنم توی یه اتاق و خواستند که لخت بشم. بعد از اون خواستند که برم یه جایی و دور خودم بچرخم. بعدش خواستند که چند بار بشینم و پاشم. بعد گفتند که برم لباس بپوشم. امکان پیدا کردن لباسها کم بود و به خاطر پیدا نکردن اونا هم کلی ناسزا شنیدم… اینی که باید با شنیدن صدای در چشمبند رو میزدی و رو به دیوار میایستادی بدترین دورهی چند ساعتهی بازداشت من بود. توی حدود 2 ساعتی که توی سلول بودم بیش از 10 بار صدای در اومد و تنها 3 بار صدای پای مسئول سلول شنیده شد. بار نخست برای تنبه، بار بعدی برای اجازهی دستشویی و بار آخر برای آزادی… سلول من رو به روی سلول یه مشت خلافکاری بود که به جرم اخلال و اغتشاش دستگیر شده بودند. یکی به خاطر مشروب خوردن، یکی فحاشی، یکی رقصیدن و … یعنی جرم اونا با من یکی بود؟!!؟!؟!؟…»
یعنی چه بلایی سرشون مییارن؟ خدا کنه به خاطر شلوغی بیخیال بشن. اما نه، رهبر حجت رو تموم کرد. وای به حالشون، وای.
اونا رو هم تحقییر کردند. بزرگترین تحققیر این بود که به جای بازداشت توی یه بازداشتگاه درست، بردنشون توی بازداشتگاه «پلیس امنیت اخلاقی». خیلی به آدم بر میخوره که به خاطر گناه نکرده کنار دزد و معتاد و فاحشه شب رو سر کنه. چی میشه گفت؟ یه خاطرهی غمانگیز بچهها این بود که تهموندهی غذا (کالباس) رو آورده بودن جلوی در سلولشون و گفته بودند که این زیادی هست، اگه کسی میخواد بخوره. این در حالی بود که به ما گفتند که اونا غذا خوردند.
من نتونستم گریههای اون مادری رو که پسر 15 سالهاش رو گرفته بودند تحمل کنم. من نتونستم عصبانیت بچههای اون پیرزن 57 ساله -که گرفته بودنش- رو تاب بیارم. من نتونستم نگرانی بچههای پیرمرد 70 ساله -که گرفته بودنش- رو نادیده بگیرم. من نتونستم صدای آمبولانسی که خالی رفت توی بازداشتگاه و پر برگشت رو از گوشم بیرون کنم. من نتونستم و نمیتونم ساکت باشم تا به اسم حفظ اسلام و آرمانهای انقلاب، هر کاری بکنند. حتا اگه دوستام من رو به خودنمایی محکوم کنند.
دلم خیلی گرفت وقتی بعد از انگشتنگاری و تشخیص هویت -که نشانه بارز شکنجه روانی هست- آدمها رو یکی یکی آزاد کردند. یکی میلنگید، یکی گریه میکرد، یکی سرش پایین بود، یکی … همین روز اون سروانی که من رو به باد کتک گرفته بود رو دیدم. با یه سمند پلیس امنیت اخلاقی رفت داخل بازداشتگاه. یه لحظه ترسیدم: نکنه اونا رو هم بزنن… اما وقتی دقت کردم دیدم که اون با لباس کادر هست و این یه کم من رو آروم کرد. ساعت 12 ظهر بود که با چشم گریون آزاد شدند. گریهشون نه به خاطر بازداشت بود که به خاطر له شدن شخصیت و غرورشون بود.
بگذریم.امروز رفتم دنبال وسایلم. بازم رو اعصابم راه رفتند. مسئول اونجا بعد از 15 دقیقه معطل کردن من گفت که من دوباره باید بازداشت بشم. دلیلاش از حرفش خندهدارتر بود: چون من CD همراهام بوده (منظورش همون DVD بود) و اونا یادشون رفته که به قاضی بگن. جالبتر اینه که قاضی خیلی اصرار داشت بدونه که تو اون DVDها چی بوده و برای چی همراه من بوده. بازم وسایلم رو بهم ندادند و گفتند که فردا صبح.
پیام