فروردین:
۱۳۸۸-۱-۱
عید و دید و بازدید و سعی در تحکیم یه رابطه. استعفا از شرکت ام.تی.آی (پیمانکار دست دوم ایرانسل که من سطح دوم شرکت بودم یعنی یه جورایی پیمانکار دست چهارم) که پذیرفته نشد. بازم دانشگاه. پیشنهاد همکاری با شرکت جاودان از سوی یه سرمایهگذار.
اردیبهشت:
چاپ پیگیرانهی «هستیا». دو بار تهدید به دعوت!!! به کمیتهی انظباطی. شروع حرفهای طراحی تارنما با ۳ تارنمای نمنم، احمد قابل و یکی هم مال شرکت. ۱۹ام همین ماه گسست رابطهی خیلی گسسته اما باز هم تلاش.
خرداد:
چاپ آخرین شمارهی «هستیا». ۱۴ام ماه تصمیم به ترک رابطه.خاموش کردن تلفن همراه و رسیدن به آرامش نسبی. امتحان پایان ترم. فحش به سر تا پای دانشگاه به خاطر این که مجبورم کردن یه ترم بیشتر بمونم.
تیر:
برگشتن به خونه. التماس و اجابت: رابطهی دوباره… نه اون آدم بشو نیست. خداحافظ عزیز همیشه و هنوز. من و تو دوستای خوبی خواهیم بود. من یکی رو میخوام که منو برای خودم بخواد. همدردی چند دوست. بازگشتم به سالهای دور. نخستین محبوب: «حوصلهی بحث تکراری رو داری؟». خندید.
پایان پروژهی لعنتی شرکت ام.تی.آی. دلم میخواست خودکشی کنم. اعصابم رو داغون کرده بود. ترکشهای اون رابطهی لعنتی هم ولم نمیکرد. تصمیم به عدم همکاری با سرمایهگذار به خاطر شرایط تعیین شده از سوی وی برای همکاری. توابع مختلط رو با دکتر امان (سختگیرترین استاد گروه)، بدون رفتن سر کلاس و تنها با ۳ روز خوندن گرفتم ۱۶/۵. دلم میخواست امید ربیعی رو خفش کنم.
مرداد:
هنوزم خواهش و التماس: «دیگه دیر شده من تصمیم رو گرفتم». نخستین جلسهی رسمی شرکت جاودان پس از بحث چند ماهه راجع به همکاری که ما رو خیلی عقب انداخت. برای حفظ روحیه رفتم کلاس تنیس.
فستفود هات: اون دیوانه یه کار خارقالعاده کرد. طوری که نزدیک ۱۰۰ نفر مشتری اونجا ما رو نگاه میکردن. به میهمان من حمله کرد. کتابهای من رو پاره کرد و نخستین و تنها هدیهای که به من داده بود (یه کیف رایانه همراه) رو با تمام محتویاتش که مال اون نبود با خودش برد. داد زد: «تو زندگیام رو خراب کردی». رفتم در خونشون و وسایلم رو پس گرفتم. هشدار دادم که اگه مزاحم بشه… چی کار میتونستم بکنم؟
شهریور:
کار و کار و کار. کار بیخود. کار الکی. از روزانه ۱۴-۱۳ ساعت کار شاید ۱ ساعتش مفید بود. روانم داغون بود. اون دیونه دست از سرم بر نمیداشت. کلافه بودم. پایان فاز ۱ تارنمای شرکت (Revealingpersia.com).
مهر:
رفتم شرکت پارس ریتون. کارهای خودم و شرکت رو انجام میدادم. خسته شده بودم از خونه. رفتیم خواستگاری: من و بابا و مامان. چیزایی شنیدم که من رو شیفتهتر کرد به محبوبم: خانوادهای روشن و آگاه. من رو راحتتر از اونی که فکر میکردم پذیرفتند بی هیچ شرطی جز علاقه. رفتم دانشگاه برای انتخاب واحد. دکتر امید ربیعی: «تو که هنوز اینجایی آقای نیکویی…» من: «اگه بذارین میرم». دلم میخواست بکشمش. هنوزم اون جملهاش (وقتی که «توابع مختلط»م رو به خاطر هیچ و پوچ داد ۸/۵ و نخستین درس افتاده رو تو تاریخ تحصیلم بهم تحمیل کرد و ۱ ترم زندگی من رو به باد داد) تو گوشمه: «به من هیچ ربطی نداره اگه شما تو قرعهکشی بانک ملت یه ریو برنده بشید. درس نخوندی آقای نیکویی». من از این دانشگاه خاطرهها دارم: یه ترم تعلیق، تهدید، درگیری. هیچ کدومش خوش نیست…
آبان:
مراسم ازدواج خواهر گلم. تصمیم گرفتم یه بلاگر حرفهای بشم. هه هه هه هه هه هه هه.
آذر:
شب یلدای دوست داشتنی مثل هر سال.
دی:
امتحان پایان ترم. تولد من و هدیهی همه. دستتون درد نکنه. تصمیم گرفتم کار سیاسی رو بر خلاف قولی که به پانی داده بودم دوباره شروع کنم. منطقی هست. پذیرفت. نخستین پیرپزی و نخستین شکست سیاسی ظرف چند روز رقم خورد: علی فتوتی شد ریس ستاد ۸۸ شیراز و چند روز بعد از هر فعالیت سیاسی کنارهگیری کرد.
بهمن:
دلسری سیاسی من. گذاشتم یه کم اوضاع آروم شه. خاتمی آمد. جشنواره فیلم فجر خوب نبود.
اسفند:
خاتمی اومد شیراز. دهن من از یک هفته قبلش سرویس شد: نزدیک ۱۰ میلیون فقط تیم تبلیغات خرج کرد. دعوت شدم به هماندیشی جوانان با خاتمی. نرفتم. فرداش از انتخابات کنارهگیری کرد. هم ناراحت شدم و هم خوشحال. رفتیم با پانی خرید عید انجام دادیم. خوش گذشت. عزیزم اونقدر خوبه که همهی لحظههای کنارش بودن شیرینه. سال نو شد. من داشتم لباس میپوشیدم. آخه تا ۱ ساعت قبلش سر کار بودم (ایهام داره. دقت کنید).
پیام