اولین باری که دربارهی چمران چیزی غیر از یه اسم و چند تا لقب پرطمطراق میشنیدم زمانی بود که کسی از نقاشیهایش برام گفت. وصف نقاشیای که شمعی یه فضای تاریک و تیره رو روشن کرده بود. تا این که بزرگتر شدم و بازرگان رو شناختم. فهمیدم چمران یکی از همراههای اون بوده. بیشتر خوندم و دیدم پای خیلی از فضاهای انقلابی بوده و با امام موسی صدر رفتن لبنان.
نامهی جمعی از وبلاگنویسها، کنشگران آنلاین و گردانندگان وبسایتهای سبز به خانوادههای رهبران جنبش
نامهی حاضر نامهی جمعی از کنشگران آنلاین و مدیران و گردانندگان تارنماها و وبنوشتهای حامی جنبش سبز هست.
خانوادههای محترم موسوی و کروبی
نامهی دردمندانهی شما را خواندیم و ندای حقطلبانهتان را شنیدیم که یادآور پیام دلنشین بزرگهمراهان سبزمان بود. همراهان شریف و بزرگواری که امروز در بند و حصری غیرقانونی و ظالمانه گرفتارند تا صدایشان خاموش و پیامشان در دلها فراموش شود. و چه سودای خامی که استبداد در سر پرورانده است. یک سال است که ما شاهد این بیداد هستیم، همانگونه که از نخستین روزهای پس از کودتای انتخاباتی شاهد سرکوب خونین هموطنانمان بودیم. پس اکنون به عنوان شاهدان عینی تمامی این حوادث شهادت میدهیم.
شهادت میدهیم که بزرگهمراهان سبزمان جز به ندای مردم و به نمایندگی از مطالبات آنان قیام نکردند.
شهادت میدهیم که آنان با مردم خود صادق بودند. صادقانه پیمان بستند و شرافتمندانه بر سر پیمان ایستادگی کردند.
شهادت میدهیم که آنان جز دغدغهی اصلاح امور کشور و آسایش و رفاه مردم را نداشتند.
شهادت میدهیم که جز به دلسوزی، خیرخواهی و از سر احساس وظیفه قدم در این راه دشوار نگذاشتند.
شهادت میدهیم که آنان هیچ نگفتند و هیچ نکردند، مگر در چهارچوب «قانون اساسی».
و شهادت میدهیم که آنان هیچ نخواستند جز در راه تحقق شعار «اجرای بدون تنازل قانون اساسی» و احیای حق حاکمیت مردم بر سرنوشت خویش و اصلاح روند انحراف از مسیر تحقق آرمانهای انقلابی که با رویای شیرین آزادی و استقلال شکل گرفته بود اما امروز به اسارتی در حقارت وابستگی و ضعف و انزوا انجامیده است.
ما بر همهی این حقایق شهادت میدهیم و اکنون، در آستانه ۲۵ بهمن ماه و نخستین سالگرد حبس غیرقانونی بزرگهمراهان سبزمان، نه تنها با شما، که با خانواده تمامی اسرای جنبش و با بازماندگان تکتک شهدای سبزمان پیمان میبندیم.
با شما پیمان میبندیم که همچنان بر سر آرمانهای سبز خویش ایستادهایم و همراهان خود را تنها نخواهیم گذاشت.
با شما پیمان میبندیم که یاس و ناامیدی در قلوب ما راهی نخواهد داشت. سرشار از امیدیم و مومن به روز پیروزی.
با شما پیمان میبندیم که خستگی در ما راه نخواهد یافت که ما مبارزه را زندگی میکنیم.
با شما پیمان میبندیم که جای خالی همراهانمان را پر خواهیم کرد. که زدن و بریدن و کشتن چارهگر نیست تا آن زمان که ما تبلور «رویش دوباره جوانه» باشیم.
با شما پیمان میبندیم که قلمهای خود را بر زمین نگذاریم که شعار ما آگاهی بخشی است و این قلمها تنها سلاح ما در مبارزه با جهل و جور و فساد برآمده از حاکمیت استبداد است.
پس هر کجا که باشیم و با هر روش که بتوانیم ندای مظلومیت همراهانمان خواهیم شد. پیامرسانان آزادگی سرافرازان در بند و میراثداران جاودانگی شهدای سبز تا آن روز که دوباره بهار سبز آزادی ایرانمان را در بر بگیرد.
جمعی از وبلاگنویسان، گردانندگان سایتهای سبز و کنشگران فضای آنلاین
وبلاگنویسها و کنشگران آنلاین:
آزاده اسدی وبلاگ «آزاده گریزپا»/ میراردوان اسدی / رشید اسماعیلی نویسنده وبلاگ «یک کلمه» / سید کوهزاد اسماعیلی نویسنده وبلاگ «تاسیان» / مرتضی اصلاحچی نویسنده وبلاگ «کورسو» / آرمان امیری نویسنده وبلاگ «دیوانه سرا» / میثم بادامچی نویسنده وبلاگ «نیکوماخوس» / فاریا بارلاس نویسنده وبلاگ «فاریا» / احمد باطبی نویسنده وبلاگ «احمد باطبی» / کامیار بهرنگ نویسنده وبلاگ «دلشوره» / رضا بهزادیان نژاد / آرش بهمنی نویسنده وبلاگ «مرثیه های خاک» / علی تقیپور / فرشاد توماج نویسنده وبلاگ «شوره زار» / هَماد جمشیدی / لیدا حسینینژاد / احمدرضا حکمی / محمدحافظ حکمی / آرش حسینیپژوه نویسنده وبلاگ «سائس نبشت»/ اشکان ذهابیان / امیر رشیدی نویسنده وبلاگ «ورق پاره های زندان» / مهدی سحرخیز / صدرا سمنانی رهبر / روحالله شهسوار وبلاگ «روح سوار» / شهابالدین شیخی / محمد صادقی وبلاگ «منبر آنلاین» / سامان صفرزایی وبلاگ «محاوره»/ علی طباطبایی / علی عبدی نویسنده وبلاگ «گاه نوشته های علی» / ساجده عربسرخی / مسیح علی نژاد نویسنده «نوشته های مسیح علی نژاد» / محسن عمادی / حمزه غالبی نویسنده وبلاگ «رتوریک» / علی فتوتی وبلاگ «کاکتوس» / علیحسین قاضیزاده نویسنده وبلاگ «قاضینوشته ها» / آیدا قجر نویسنده وبلاگ «زن فردا» / علی قلیزاده / مهدی قلیزاده اقدم / آرش کمانگیر نویسنده وبلاگ «کمانگیر» / حنیف مزروعی / علی مزروعی نویسنده وبلاگ «متولد ماه مهر» / میثم مشایخ نویسنده «تارنمای میثم مشایخ» / احسان مقدسی / سمانه موسوی وبلاگ «کابوس کبوتر» / علی نکویی نویسنده «وبنوشتههای نمنم» / فرخ نگهدار نویسنده تارنمای «فرخ نگهدار» / شاهین نوربخش / علی هنری نویسنده وبلاگ «از سرزمین پست» / مهدی یارمحمدی
گردانندگان وبسایت های:
ادوارنیوز / امروز / تحول سبز / جمهوریخواهی / چمران نیوز / شبکه اجتماعی سبزلینک / ندای آزادی / ندای سبز آزادی / نوروز
گردانندگان صفحات فیسبوک:
10 اسفند / اگر بازداشت شدیم، چه کنیم؟ / ایران برای همه ایرانیان / ایرانیان فیسبوک / ایستاده با مشت / بابا اقتدار / برابریطلبان مخالف زنستیزی و مردستیزی / برای آزادی میرحسین موسوی از حصر خانگی عضو شوید / به یاد هاله سحابی / به یاد هدی صابر / پیگیری وضعیت زندانیان سیاسی استان فارس / تحریم فعال انتخابات مجلس / جنبش دانشجویی / حامیان مجتبی واحدی / حصرشان را خواهیم شکست / حمایت از رامین پرچمی، هنرمند سبزمان / حمایت از محمود وحیدنیا / حمایت از هنرمندان سبز / دموکراسی سکولار برای ایران / سال 90 سال آگاهی تا رهایی / ستاد سبز امید / شهروند سبز / کمپین خانواده زندانیان سیاسی / کمپین درخواست از هنرمندان برای شکستن سکوت / گروه فیسبوکی ایرانیش نیوز / گروه هنری عصیان / گرینتوث؛ رسانه شهروندی / گزارش یک آدم ربایی-حال و هوای یک رئیس جمهوری درحصر / ما مخالف حمله نظامی به ایران هستیم / مجید توکلی-شرف جنبش دانشجویی- را آزاد کنید / من در انتخابات شرکت نمیکنم / من میرحسین موسوی هستم / مهدی کروبی / مهدی کروبی را آزاد کنید / نهضت بازگشتهای غیرمقوایی /
از ۱۳ آبان تا ۱۶ آذر، دههی محرم و ۲۲ بهمن
یادمه بچه که بودیم «باید» میرفتیم مشت محکم میزدیم تو دهن استکبار جهانی؛ همونی که به گفتهای از امام که رو دیوار مدرسهمون نوشته بود «هیچ غلطی نمیتونس بکنه». بزرگتر که شدم هیچ وقت نفهمیدم که چرا یه روز میریم و «مرگ بر آمریکا» میگیم و یه روز دیگه «مرگ بر آلمان» و غیره. رفتم و نخستین کتاب جدی غیر درسی-داستانی زندگیام رو خوندم. اسمش «پاسخ به تاریخ» بود. به امید این بودم که چرا باید هر ۱۳ آبان آمریکا رو با حرف لجنمال کنیم و ۲۲ بهمن به ریش یه آدمی بخندیم و ۲۹ بهمن غرق شادی بشیم. جسته گریخته و با فهم ۱۲ سالگیام یه چیزایی فهمیدم. با افتخار تمام رفتم جلوی معلم تاریخمون و پرسیدم که چرا انقلاب شد؟ با اون چهرهٔ مهربون و استخونیاش یه چند لحظه بهم نگاه کرد و بدون هیچ پاسخی رفت. دنبالش دویدم و جلوی دفتر مدرسه پیچیدم جلوش. گفت: «خر شدیم» …
ادامهی نوشتهبیانیهی کنشگران جامعه مدنی فارس
ایرانیانِ میراثدار فرهنگی غنی از بن اعصار و ادوار بلند!
در کشوری که داعیهی پیشرفت و مشارکت در مدیریت جهانی دارد، نمیدانستیم تلاش برای گسترش مدنیت، بالا بردن آگاهی جمعی، اعاده و ریشهدار کردن حقوق برابر و بسیاری از مواردی که علت و ضامن پیشرفت، مدنیت و تحقق عدالت است، جرم محسوب میشود و فعالان در این زمینهها یا باید اعلام ندامت کنند و دست از تلاش بکشند یا مجرم شناخته شوند.
در کشوری که تاریخ صد سالهی آزادیخواهی دارد، نه میدانستیم و نه فکرش را میکردیم، که ممکن است در آستانهی صد و سومین سالگرد جنبش ملی، آزادیخواهانه و حقطلبانهی مشروطه، آن نقطهی عطف تاریخ انقلابی کشور ما، عدهای میتوانند آنچه را قرنی و قرنها در این سرزمینی ارزش بوده، ضدارزش بخوانند، از نیکی به بدی یاد کنند و آزادی را پای میز محاکمه بکشند.
آری، نمیدانستیم و فکر نمیکردیم تلاش برای پیشرفت و آبرومندتر کردن ملت و کشور خطا محسوب میشود و مستحق کیفر دانسته. با این همه و به تأکید، پس از این هم چنین فکری نخواهیم کرد.
عدالت عمومی، برابری حقوق انسانی، حق آگاهی و دسترسی آزاد به اخبار و اطلاعات، حق تعیین سرنوشت و حق زندگی حقوقی اجارهای نیستند که بشود به هر بهانهای از ملتی پس گرفت. اینها حقوق انسانی هستند و تا انسان و انسانیت زنده است نه میشود و نه به صلاح است از پا نشستن و کوتاه آمدن در راه مطالبه و اعادهی این حقوق. کوتاه آمدن در این مورد به معنی افتادن در سراشیب سقوط، بازگشت به تحجر و دوری از پیشرفت است. این کوتاهی به معنای از دست گذاشتن انسانیت و عدالت است که نه با پیشرفت جور در میآید نه با ادعاهای ما و نه با ادعاهای قدرتمداران و سیاستمداران.
به همین دلیل است که ما، کنشگران و فعالان اجتماعیای که در قالب نهادهای مدنی غیردولتی دغدغههایمان را پی گرفتهایم، با وجود همهی سختیها و فشارهای اعمالشده در چند سال گذشته و آنچه در کیفرخواست دادگاه تازه برپا شده آمده، چنین اتهاماتی را ندیده میگیریم و وارد نمیدانیم. ما نه برای خوشایند دیگران نه به طمع قدرت یا هرگونه پاداشی، که به خاطر زندگی تمامیمان و به خاطر سربلندی کشورمان و شراکت در ساختن جهانی بهتر، جهانی بدون جنگ، تبعیض، خشونت و نادانی، قدم در این راه گذاشتیم. میدانستیم راهی پر فراز و نشیب پیش رو داریم و میدانستیم در این راه بنیادگرایان و مرتجعانی که حقوق به ناحق فراچنگ آوردهی خود را در خطر میبینند، ما را آماج ملامت و تهمتهای خود میکنند. با این حال، حتی یک لحظه در حقانیت راهی که در پیش گرفتیم شک نکردیم، چراکه در حقانیت انسان بودن نمیشود شک کرد. عدالت و آزادی و برابری مفاهیمی نیستند که هر دم هر کسی بتواند معانیشان را به نفع خود و برای حفظ قدرت خود تفسیر کند. از این روست که عقب نمینشینیم. ما به درستی و پالودگی راه خود ایمان داریم و به کسانی هم که امروز ما را متهم و وطنفروش میدانند، توصیه میکنیم اگر میخواهند در صف مرتجعان و و خائنان به ملت و کشور قرار نگیرند، انگشت اتهام به دندان بگزند و منافع ملت را قربانی منفعتطلبیهای فردی و جناحی نکنند.
جمعی از فعالان اجتماعی و کنشگران مدنی فارس
نیمهی مرداد ۱۳۸۸
اگه امضایی پای بیانیه نیست در درجهی نخست این هست که بعضیها با بیانیه موافق بودند اما دنبال دردسر پس از امضا کردن نبودند. پس از اون ما هر تعداد هم که امضا میکردیم تاثیری نداشت و شاید بهانهای میشد که تعداد کم هست. این جوری دست کم آقایون تو خیال خام خودشون فکر میکنند که 4 تا بچه یه چیزی نوشتن، «غافل از این خیال که اکسیر میکنند»…
روز یکشنبه (فردای محاکمهی کذایی) به یکی از بچهها زنگ زدم برای امضای بیانیه، گفت فیلم دیشب رو دیدی؟ گفتم باحال بود اما بازیگراش خیلی خوب بازی نمیکردن… نفهمیدم فیلمش طنز بود یا درام.
جنبش سبز در شیراز – روز 28 تیر 1388
ساعت 4 عصر من و علی فتوتی رفتیم سالن احسان. قرار بر این بود که ساعت 4 سالن تحویل ما بشه. طبق معمول، نیم ساعتی رو معطل شدیم تا یکی از راه برسه و ما رو تحویل بگیره. جالب اینجا بود که بعد از نیم ساعت، سالن هنوز تحویل ما نشده بود اما دکتر رحمدار رسید. یه کم دربارهی مراسم و برنامهها صحبت کردیم. یه نفر اومد و پرسید که «مراسم کی شروع میشه؟». جالب بود که از 2 ساعت قبل از شروع برنامه، مردم اومده بودند. به هر حال، قرار شد -به خاطر این که کسی که برای مجریگری انتخاب شده بود، امکان اجرا رو نداشت و خیلی هم دیر نیامدنش رو خبر داده بود- من مجری بشم. توی اون گیر و دار فهمیدیم که تو اطلاعیهها به جای «شورای هماهنگی احزاب اصلاحطلب فارس» نوشتیم «شورای همامنگی …». 100 تا فرم رو نشستم دستی درست کردم. آخرین برگها بود که جناب نبوی (مدیر سالن احسان) تشریف آوردن و در رو باز کردند. یک راست رفتیم اتاق صمعی-بصری. بچهها شروع کردند به انتخاب سورهی قرآن برای ابتدای مراسم. من هم داشتم هی به مغزم فشار میآوردم که چی بگم و چه جور بگم. تو این وسط فقط یه چیز شد قوت قلب و اونم پیام میرحسین بود که برای مراسم شیراز داده بود.
گذشت و گذشت تا ساعت 6 رسید. تقریبن سالن پر شده بود: بالا، پایین و توی لابی اما هنوز در حد انتظار ما نبود. خبر رسید که کروبی هم پیام داده.
ساعت 6:30 بود که آوای خواندن قرآن به گوش رسید: همه سکوت کردند. سرود ملی: همه ایستادند و زیر لب زمزمه کردند. صدای دستها بلند شد… یه نماهنگ ساده از طالقانی رو پخش کردند. حرفاش بود با عکسهایی که خیلی با ربط هم نبودند اما اونقدر تاثیرگذار بود که تصویر فراموش میشد… تو این حین یه معلول یا شاید هم جانباز به سختی وارد سالن شد. کلی منقلب شدم. حالا نوبت من بود که برم. سلام کردم و خوشآمد گفتم به همهی دلسوزان فعال توی ستادهای موسوی و کروبی و همهی کنشگران سیاسیای که قدم رنجه کردند. شعر «گرگ ها خوب بدانند در این ایل غریب / گر پدر مُرد، تفنگ پدری هست هنوز / گرچه مردان قبیله همگی کشته شدند / توی گهواره چوبی، پسری هست هنوز / آب اگر نیست، نترسید؛ که در قافلهمان / دل دریایی و چشمان تری هست هنوز» رو خوندم. گفتم این شعر از زهرا رهنورد هست. صدای دست بود که بلند شد. همه که آروم شدند از زندانیهای سیاسی در بند گفتم. گفتم که ما توی استان فارس خبر دستگیری بیش از 15 فعال سیاسی رو داریم و بودند عزیزانی که تا همین امروز ظهر در بازداشت بودند. منظورم حمدالله نامجو و اسماعیل جلیلوند بود. اسم نبردم چون نمیدونستم راضی هستند یا نه. بعد هم از سعید حجاریان و نبوی و تاجزاده شروع کردم تا به باستانی و نظرآهاری و … رسیدم. گفتم که باید ایستادگی این بزرگان رو ستود. بعد، از دکتر مسعود سپهر (معاون ائتلاف اصلاحطلبان فارس، دبیر سازمان جاهدین انقلاب اسلامی فارس و عضو هیات علمی دانشگاه) دعوت کردم تا بیاد و دربارهی زندانیان سیاسی در بند صحبت کنه. دکتر سپهر اومد و صحبت کرد و چه زیبا گفت و تحلیل کرد اوضاع رو. اونقدر خوب بود که من هم فراموش کردم پایان وقتش رو بهش گوشزد کنم. دکتر سپهر از همه خواست که به خاطر کشتهشدگان جنبش سبز یک دقیقه سکوت کنند. همه جا محو سکوت شد… چراغها خاموش شد. تصویر دستی که مچبند سفید «تغییر» داشت و دستی رو که مچبند سبز داشت، گرفته بود روی صحنه پیدا شد. یه نماهنگ خوب و زیبا از اتفاقهای پیش و حین انتخابات… همه بلند شدند و شعار دادند: «یا حسین، میرحسین»، «الله اکبر».
من رفتم بالا. چند دقیقه ایستادم و خواهش کردم تا شعارها تموم شد و دعوت کردم از آقای احد جمالی (دبیر حزب اعتماد ملی فارس) که بیاد و بیانیهای که کروبی برای مراسم نوشته بود رو بخونه. بیانیهی جانانهای بود. کوتاه اما پر شور و نشاط. بارها و بارها کلام آقای جمالی قطع شد و صدای شعار بود که گوش رو کر میکرد: «مرگ بر دیکتاتور»، «مرگ بر روسیه»، «ای دولت کودتا، استغفا، استعفا»، «مرگ بر چین». یه دفعه دیدم که پلاکاردهایی که عکس احمدینژاد روش بود اومد بالا. به بچههای انتظامات گفتم که تذکر بدند. بالاخره بیانیه تموم شد و دوباره شعار… رفتم و خواهش کردم که آرام باشن. خواستم که از پلاکاردهایی که عکس احمدینژاد داره استفاده نکنند. شعری از سید علی صالحی عزیز خوندم که میگه: «فرض که / نان از سفره و کلمه از کتاب / شکوفه از انار و تبسم از لبانمان ربودهاید / با رویاهامان چه میکنید؟». دعوت کردم که دکتر ابراهیم امینی (عضو کمیتهی پیگیری اوضاع زندانیان وقایع اخیر، رئیس ستاد کروبی استان فارس و عضو هیات رئیسه مجلس ششم) دعوت کردم که گزارشی از کمیتهی پیگیری اوضاع زندانیان بده. صحبتهای دکتر امینی خارج از حد انتظار من بود. اونقدر خوب بود که حاظران از حد «مرگ بر دیکتاتور» و … گذشتند و شعارهایی علیه آیتالله جنتی سر دادند. تو این حین رفتم بیرون. تا وسط حیاط مجتمع آدم وایساده بود. با وجودی که امکان صوتی براشون نبود ایستاده بودند. صحبتهای دکتر امینی تموم شد. جمعیت یکصدا شعار داد. اونقدر صدا بلند بود که چیزی شنیده نمیشد. دوباره چراغها خاموش شد و یه نماهنگ با صدای استاد شجریان و تصویرهایی از واقعههای بعد از انتخابات. وسط گریه و اشک جمعیت اون نماهنگ زیبا تموم شد… اما شعارها شروع شد. تا یه شعار تموم میشد، شعار بعدی… صدای آشنایی به گوشم رسید: «یار دبستانی من / با من و همراه منی …». همهی جمعیت از جاشون بلند شدند. دست هم رو گرفتند و یک صدا خوند و اشک ریختند. به احترام برگشتم پایین و منتظر شدم تا تموم بشه. وقتی تموم شد رفتم و «افق روشن» شاملو روخوندم «روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد / و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت / روزی که کمترین سرود / بوسه است / و هر انسان / برای هر انسان / برادری است / روزی که دیگر درهای خانهشان را نمیبندند / قفل افسانهای است / و قلب / برای زندگی بس است / روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است / تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی / روزی که آهنگ هر حرف، زندگی است / تا من به خاطر آخرین شعر رنج جستجوی قافیه نبرم / روزی که هر حرف ترانهای است / تا کمترین سرود بوسه باشد / روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی / و مهربانی با زیبایی یکسان شود / روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم… / و من آن روز را انتظار میکشم / حتا روزی / که دیگر / نباشم». گفتم «تشکر میکنم از جانبازان و معلولانی که به سختی وارد سالن شد تا …» صدای دست نذاشت ادامه بدم. پشت بندش هم «الله اکبر». این جوری ادامه دادم: «حضور این عزیزان نشون میده که جنبش سبز وابسته به یه طیف یا گروه خاص از مردم نیست». باز هم صدای دست و شعار بود که حتا نمیگذاشت حرفم رو تموم کنم. از دکتر سعید رحمدار (عضو شورای هماهنگی احزاب اصلاحطلب فارس و مسئول ستادهای مردمی موسوی در استان فارس) دعوت کردم که بیاد و پیام موسوی رو بخونه. سالن رفت روی هوا. یه لحظه سکوت. دکتر شعری زیبایی رو خوند، هر چند که کسی نمیدونست این شعر از خودش هست اما همه رو به تحسین وا داشت. شرط میبندم از چند هزار نفری که اونجا بودن کسی درست و حسابی نتونست به پیام موسوی گوش کنه. بس که صدای شعار بود و دست. تموم که شد از حاجآقا خبازی (نمایندهی آیتالله حاج سید علی محمد دستغیب و مسئول ستاد روحانیان موسوی استان فارس) دعوت کردم. اونم اومد و خیلی خوب نظر آقای دستغیب رو بیان کرد. تموم که شد رفتم و از همه خواستم با آرامش تمام و بدون شعار بروند بیرون تا بهانهای دست کسی ندهند.
رفتم بیرون. همه بودند. چاق سلامتی کردم. دید و بازدید و چاق سلامتی نیم ساعتی طول کشید. رفتم پیش دکتر امینی و گفتم که دکتر چاپخونه التماس دعا داره. همچین منو بغل کرد و فشار داد که نزدیک بود له بشم. گفت: «انشاالله به زودی». تشکر کردم. موقع رفتن پرسیدم تا حالا چند نفر مردن؟ جواب داد: «یه خبر شنیدم که حدود 100 نفری میشن». منم چند روز پیشتر از کسی -که از یکی از دکترهای بیمارستانی توی تهران (شاید بقیه الله) شنیده بود- شنیدم که حدود 150 جسد توی بیمارستان هست. جواب خون اینها رو کی میخواد بده؟
زدیم بیرون. من و حسین آسمانی و علی فتوتی. رسیدیم دم در مجتمع. دیدم کلی نیروی انتظامی ایستاده و ماشینها هم همینجور بوق میزنن. به حسین گفتم: «بیا! ماشین هم منتظرمون هست» و اشاره کردم به ون پلیس که جلوی در مجتمع ایستاده بود. خندیدیم. بعد از یه کم احوالپرسی با بچههایی که داخل ندیده بودیمشون. رفتیم اون سمت خیابون که تاکسی بگیریم. موقع رد شدن به شوخی به نیروی انتظامی گفتیم: «بگیرید بزنید این اغتشاشگرهای خس و خاشاک رو». دیدم هی چپ چپ نگاه میکنند. هی یه چیزی میگفتیم و میخندیدیم و اونا هم چشم غره میرفتند تا این که رسیدیم اون ور خیابون. شنیدیم که نیروی انتظامی ریخته توی یه مجتمع و مردمی که شعار میدادند رو با باتوم برقی زده و چند نفر رو هم گرفته. ناراحت شدیم و گذشتیم و رفتیم. تو پیاده رو یه نفر جلوم رو گرفت و گفت که خیلی اطلاعرسانی بد بود و … . توضیح دادم که اجازهی تبلیغ عمومی نداشتیم. رفتیم تاکسی گرفتیم. من عقب، پشت سر راننده نشستم. تا نشستم، راننده گفت که من شما رو میشناسم. تعجب کردیم. گفتیم «از کجا؟» گفت که همه رو نمیشناسه. از توی آینه اشاره کرد به من و گفت «این آقا رو میشناسم». تعجب کردم. بعد از کلی تفکر و مکاشفات و … یادم اومد که مجری بودم. تازه فهمیدم که چرا نیروی انتظامی چپ چپ نگاه میکرد و چرا اون یارو جلوی من رو گرفت و از اطلاعرسانی انتقاد کرد و …
توی راهِ رفتن، نیروهای انتظامی رو دیدیم که پلاک بعضی ماشینها رو طوری یادداشت میکرد که خیلی احمقانه بود. مثلن با موتور میپیچید جلوی یه ماشین و دست میگرفت جلوش. به محضی که ترمز میگرفت، حرکت میکرد و با علامت دست نشون میداد که روزگارت سیاه هست. جالب بود که یکی از ماشینها حدود 200 متر با ما هممسیر بود. راننده یه خانم بود، کنارش یه آقای حدود 30 ساله نشسته بود و عقب یه زن و مرد مسن. تو تمام طول مسیر ما در حال شوخی و خنده بودیم اما شمارهی ماشین اونا رو یادداشت کردند. از اونجا گذشتیم و رفتیم. حدود ساعت 10 شب بهم زنگ زدند و گفتند که توی معالی آباد شلوغ شده و شعارهای تندی میدن.
به هر حال این مراسم شد سندی برای جناب فرماندار تا پنبه رو از گوشش در بیاره و بشنوه و عینکش رو بزنه و ببینه که مردم اعتراض دارن و به نایب امام زمان!!! که آدم نورانیای هست انتقال بده، هر چند که من مطمئن هستم این آدم خوابِ خواب هست. آقای فرماندار! ای نمایندهی نایب امام زمان در شیراز که طبق اصل تعدی (توی منطق) تو هم میشی نمایندهی امام زمان! از زندانی کردن و زدن مردم چی بهت میرسه؟ افتخار بزرگی هست که توی نظام جمهوری اسلامی، به اسم اسلام، اخلاق و جمهوری رو زیر پا بذاری؟ افتخار میکنی که -توی دورهای که بزرگترین افتخارت همراهی آقای حقدل (عضو سابق شورای شهر) برای گرفتن مالیات از آقای حسینی قشمی (مدیر مجتمع خیلیج فارس و ستاره فارس) به زور اسلحه بوده یا برگزاری ننگین انتخاباتهای شورای شهر سوم، مجلس هفتم و خبرگان چهارم هست یا از ریشه زدن عاملهای آمریکا و اسرائیل!!! (اعضای تشکلهای غیر دولتی) یا … هست- حکومت!!! میکنی؟ آقای فرماندار! تو اسم خودت رو میذاری مسلمون؟ ننگ به من اگه اسلام من، همون اسلامی باشه که تو ادعاش رو داری. حاضرم ننگ کافری رو به دوش بکشم اما … به هر حال آقای فرماندار! فکر نون باش که خربزه آبه (این جمله رو بازجویی که برام انتخاب کرده بودی 1000 بار بهم گفت تا یادم بمونه و بهت بگم). تا دورهی حکومتت!!! تموم نشده اینا رو ببین و خودت رو اصلاح کن. یه روز من خودم تمام این بلاهایی رو که تو این چند سال سرم آوردی رو جبران میکنم تا شاید حداقل یاد بگیری که تو یه مادر زن بیشتر نداری که بمیره. البته این جور ادعا میکنی. اگه میخوای بهانه بیاری، یادت باشه دفعهی پیش چه بهانهای آوردی که آدم تو دلش به حماقتت نخنده و به زمین و زمان فحش نده که گیره چه آدم … افتادیم. میدونم نوچههات اینا رو کلمه به کلمه میخونن. برای همین اینجا نوشتم که فردا نگی نگفتم. پس پنبهها رو از گوشت در بیار، عینکت رو بزن و یه قلم و کاغذ بیار و نکتههای مهم رو یادداشت کن که میخوام نشونت بدم قدرت جنبش سبز رو:
آقای فرماندار! میدونی که از نوشتن و گفتن اسمت احساس انزجار میکنم. پس به کرامت نداشتهات ببخش این بیحرمتی به نمایندهی نایب امام زمان رو!!! و به دل نگیر از این اغتشاشگر عامل استکبار که روزگارش رو با جاسوسی برای اسرائیل و آمریکا میگذرونه و چمدون چمدون دلار آمریکایی پول خرج میکنه تا انقلاب مخملی راه بندازه…
دلیل این که دیر نوشتم این بود که اینترنت خونه (شیراز) قطع شده بود و به یه پیشنهاد کار توی شهر قریب غریب (تهران) جواب مثبت دادم. ساعت 8:30 صبح تا 4:30 عصر گیر کارم و ترجیح میدم کارای شخصیام رو اونجا انجام ندم. خونهی جدید (تهران) هم که اینترنت نیست. سازگار شدن با محیط جدید هم یه کم سخته.
نوشته شده در تاریخ 23 آبان 1389: فرماندار شیراز به جرم سوءاستفاده از قدرت برای منافع اقتصادی شخصی برکنار شد. هر چند که دولت احمدینژاد بسیار به ایشان مدیون بود اما سر اون رو هم برید و نشد که من به خدمت ایشون برسم. باشه تا به وقتش من از خجالت ایشون در بیام.
لطف فرماندار شیراز: مجوز برگزاری تقدیر از فعالان ستادهای موسوی و کروبی
بالاخره جناب آقای فرماندار پس از کلی دو دو تا چهار و بعد از کلی بیانات گرانبها در بارهی صندوقهای پیدا شده توی کتابخانه و … تصمیم گرفت یه کار عقلانه انجام بده. بعید بود ازش اما جای تشکر داره. شاید هم ترسیده که عکسهای روزی که چماق دستش بود و مردم رو کتک میزد منتشر بشه و آبروی نداشتهاش بره. به هر حال جناب آقای فرماندار ما خائنین به ملت و آزادی و مردمسالاری رو نمیبخشیم و هرگز کارهایی که شما تو این چهار سال انجام دادیم رو از یاد نمیبریم. چه روزی که به صندلی قدرت!!! تکیه زدین و همهی فعالهای سیاسی اجتماعی رو قل و قمح کردین، چه فجایع انتخابات شورای شهر و چه انتخابات مجلس و خبرگان و چه … راستی روز 20 خرداد 1388 که پشت یه نیسان با چماق ایستاده بودین و نقش شعبان جعفری رو بازی میکردین رو هم فراموش نکردیم و همچنین به یاد داریم که چه جوری روز 15 اسفند 1388 دنبال ماشین آقای خاتمی میدویدید و التماس میکردین که شاهچراغ نرن… به موقع و به جا من این عکسها و سندها رو منتشر میکنم تا همشهریهای من بدونند که شما چه خدمتهای شایانی کردین.
آقای فرماندار! نامههایی که شما به مجموعهها و فعالان سیاسی نوشتید موجود هست و توهینها و تهمتهای شما مکتوب و روزی شما باید جوابگوی مردم باشید و بگید که چرا؟ شما حتا از بیت آقای دستغیب هم نگذشتید و به اونها هم جسارت کردین.
بگذریم آقای فرماندار! دل من یکی از شما خیلی خونه و هر بار که خواستم چیزی بگم تنها جواب این پرسش جلوی من رو گرفته که «آیا وقت من ارزش این رو داره که بخوام جواب شما رو بدم یا بگم چه فجایعی رو به بار آوردین؟» همین چند خطی هم که نوشتم بیشتر برای تشکر بود نه چیز دیگری.
متشکرم که به ما مجوز دادید تا از فعالان ستادهای انتخاباتی آقایان موسوی و کروبی تشکر کنیم. منت گذاشتید. لطف کردین. ما رو شرمندهی خودتون کردین. خیلی کار خارقالعاده و غیرباوری انجام دادین. شما برای این که این کار تمام قانونهای بشری و غیربشری رو زیر پا گذاشتید و منت گذاشتید و قلم به دست گرفتید و از مادرزن عزیزتون خواستید که اینبار دیگه نمیره و به جای توهین و تهدید و … مجوز برگزاری مراسمی رو امضا کردین که قراره توش از کسانی که جانشون رو گذاشتند تقدیر و تشکر بشه. قصد شما اینه که از فعالان سیاسیای که توی دوران انتخابات زحمت کشیدند و کار کردند و دروغ شنیدند و پس از انتخابات کتک خوردند و بازداشت شدند و تهدید شدند و … تشکر ویژه بشه، اونم به لطف شما، آقای فرماندار! من دست شما رو میبوسم. منت بزرگی سر جامعهی سیاسی فارس گذاشتید…
بگذریم…
بیانیهی جمعی از وبلاگنویسان در رابطه با انتخابات ریاست جمهوری و وقایع پس از آن
۱) ما، گروهی از وب نویسان ایرانی، برخوردهای خشونتآمیز و سرکوبگرانهی حکومت ایران در مواجهه با راهپیماییها و گردهمآییهای مسالمتآمیز و بهحق مردم ایران را به شدت محکوم میکنیم و از مقامات و مسوولان حکومتی میخواهیم تا اصل ۲۷ قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران را -که بیان میدارد «تشکیل اجتماعات و راه پیماییها، بدون حمل سلاح، به شرط آنکه مخل به مبانی اسلام نباشد، آزاد است» رعایت کنند.
۲) ما قانون شکنیهای پیشآمده در انتخابات ریاست جمهوری و وقایع غمانگیز پس از آن را آفتی بزرگ بر جمهوریت نظام میدانیم و با توجه به شواهد و دلایل متعددی که برخی از نامزدهای محترم و دیگران ارائه دادهاند، تخلفهای عمده و بیسابقهی انتخاباتی را محرز دانسته، خواستار ابطال نتایج و برگزاری مجدد انتخابات هستیم.
۳) حرکتهایی چون اخراج خبرنگاران خارجی و دستگیری روزنامهنگاران داخلی، سانسور اخبار و وارونه جلوه دادن آنها، قطع شبکهی پیام کوتاه و فیلترینگ شدید اینترنت نمیتواند صدای مردم ایران را خاموش کند که تاریکی و خفقان ابدی نخواهد بود. ما حکومت ایران را به شفافیت و تعامل دوستانه با مردم آن سرزمین دعوت کرده، امید داریم در آینده شکاف عظیم بین مردم و حکومت کمتر شود.
بخشی از جامعهی بزرگ وبلاگنویسان ایرانی
اونا هم بازداشت شدند
پنج نفر رو روز شنبه 30 خرداد 1388 در حال گذر از خیابون گرفتند. جرمشون «اغتشاش» بود، مثل 248 نفر دیگهای که گرفتند. همین روز سه نفر دیگه رو به طرز فجیحی (سوء استفاده از گاز فلفل) بازداشت کردند. جرم اونا هم «اغتشاش» بود.
من وقتی به اونا فکر میکردم، یاد بازداشت خودم میافتادم. تازه بازداشت من قبل از اولتیماتوم رهبر به «حضرات» (فعالان سیاسی) و مردم بود و بازداشت اونا بعد از اون. خیلی دلتنگ بودم. داشتم به چیزایی که بهم گذشت فکر میکردم:
«… حدود 15 دقیقه توی کلانتری منتظر بودم تا بعد از ترور شخصیت و توهین من رو منتقل کنند به اطلاعات. حدود 30 دقیقه هم بازجویی میشدم و تحقییر… من 1 ساعت و 5 دقیقه داشتم کتک میخوردم: سر، صورت، پا، کمر، دست. حرف زدن نتیجهاش کتک بود. حرف نزدن نتیجهاش کتک بود. جواب سئوال دادن هم نتیجهاش کتک بود… چشمبند. یه سرباز اومد، در گوشم گفت: «کارت تمومه. هرچی گفتند، بگو چشم. حرف اضافی هم نزن». منو هل دادند جلو و گفتند برو. به ازای هر باری که به دیوار میخوردم، یه ناسزا میشنیدم. بردنم توی یه اتاق و خواستند که لخت بشم. بعد از اون خواستند که برم یه جایی و دور خودم بچرخم. بعدش خواستند که چند بار بشینم و پاشم. بعد گفتند که برم لباس بپوشم. امکان پیدا کردن لباسها کم بود و به خاطر پیدا نکردن اونا هم کلی ناسزا شنیدم… اینی که باید با شنیدن صدای در چشمبند رو میزدی و رو به دیوار میایستادی بدترین دورهی چند ساعتهی بازداشت من بود. توی حدود 2 ساعتی که توی سلول بودم بیش از 10 بار صدای در اومد و تنها 3 بار صدای پای مسئول سلول شنیده شد. بار نخست برای تنبه، بار بعدی برای اجازهی دستشویی و بار آخر برای آزادی… سلول من رو به روی سلول یه مشت خلافکاری بود که به جرم اخلال و اغتشاش دستگیر شده بودند. یکی به خاطر مشروب خوردن، یکی فحاشی، یکی رقصیدن و … یعنی جرم اونا با من یکی بود؟!!؟!؟!؟…»
یعنی چه بلایی سرشون مییارن؟ خدا کنه به خاطر شلوغی بیخیال بشن. اما نه، رهبر حجت رو تموم کرد. وای به حالشون، وای.
اونا رو هم تحقییر کردند. بزرگترین تحققیر این بود که به جای بازداشت توی یه بازداشتگاه درست، بردنشون توی بازداشتگاه «پلیس امنیت اخلاقی». خیلی به آدم بر میخوره که به خاطر گناه نکرده کنار دزد و معتاد و فاحشه شب رو سر کنه. چی میشه گفت؟ یه خاطرهی غمانگیز بچهها این بود که تهموندهی غذا (کالباس) رو آورده بودن جلوی در سلولشون و گفته بودند که این زیادی هست، اگه کسی میخواد بخوره. این در حالی بود که به ما گفتند که اونا غذا خوردند.
من نتونستم گریههای اون مادری رو که پسر 15 سالهاش رو گرفته بودند تحمل کنم. من نتونستم عصبانیت بچههای اون پیرزن 57 ساله -که گرفته بودنش- رو تاب بیارم. من نتونستم نگرانی بچههای پیرمرد 70 ساله -که گرفته بودنش- رو نادیده بگیرم. من نتونستم صدای آمبولانسی که خالی رفت توی بازداشتگاه و پر برگشت رو از گوشم بیرون کنم. من نتونستم و نمیتونم ساکت باشم تا به اسم حفظ اسلام و آرمانهای انقلاب، هر کاری بکنند. حتا اگه دوستام من رو به خودنمایی محکوم کنند.
دلم خیلی گرفت وقتی بعد از انگشتنگاری و تشخیص هویت -که نشانه بارز شکنجه روانی هست- آدمها رو یکی یکی آزاد کردند. یکی میلنگید، یکی گریه میکرد، یکی سرش پایین بود، یکی … همین روز اون سروانی که من رو به باد کتک گرفته بود رو دیدم. با یه سمند پلیس امنیت اخلاقی رفت داخل بازداشتگاه. یه لحظه ترسیدم: نکنه اونا رو هم بزنن… اما وقتی دقت کردم دیدم که اون با لباس کادر هست و این یه کم من رو آروم کرد. ساعت 12 ظهر بود که با چشم گریون آزاد شدند. گریهشون نه به خاطر بازداشت بود که به خاطر له شدن شخصیت و غرورشون بود.
بگذریم.امروز رفتم دنبال وسایلم. بازم رو اعصابم راه رفتند. مسئول اونجا بعد از 15 دقیقه معطل کردن من گفت که من دوباره باید بازداشت بشم. دلیلاش از حرفش خندهدارتر بود: چون من CD همراهام بوده (منظورش همون DVD بود) و اونا یادشون رفته که به قاضی بگن. جالبتر اینه که قاضی خیلی اصرار داشت بدونه که تو اون DVDها چی بوده و برای چی همراه من بوده. بازم وسایلم رو بهم ندادند و گفتند که فردا صبح.
من بازداشت شدم
پنجشنبه 28 خرداد 1388
پیرو وبنوشتهی قبلی قرار بود که مراسمی اعتراضآمیز در میدان گاز شیراز برگزار بشه. با خودسری یه عده و طبق معمول ترس بیش از حد آقایون مراسم به شاه چراغ منتقل شد. به خیلیها اطلاع داده بودیم که امکان تماس دوباره وجود نداشت. من، عباس نوربخش، علی فتوتی، حسین آسمانی، سید احمد موسوی، بهادر منفرد و اکبر امیری تصمیم گرفتیم که خودمون اون جا باشیم تا خدای نکرده اتفاقی برای کسی نیافته. سعی کردیم تو فرصت باقیمونده هر کسی رو که میتونیم هم خبر کنیم تا بره شاه چراغ. بعد از اطلاعرسانی توی گاز رفتیم شاه چراغ. اجازه نمیدادند که هیچ کسی با هیچ چیزی وارد صحن حرم بشه. من هم که یه کوله پشتی پر از نوار سیاه داشتم. تصمیم گرفتم که جلوی در حرم اونها رو توزیع کنم. گارد ویژه بهم گیر داد. منو با تحقییر بردن و سوار یه نیسان پیکآپ کردند. دو نفر جلو و یه نفر عقب. همون موقع تلفن همراهم زنگ خورد که ازم گرفتند و خاموشش کردند.
یه اتفاق جالب این بود که برای دستگیری و انتقال من با هم دیگه رقابت داشتند. جالبتر این که من رو گرفتند، تذکر دادند و آزاد کردند. به فاصله چند قدم که دور شدم یه گروه دیگه گیر داد و اون هم بعد از ضبط همهی نوارها اجازه داد که برم. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که گروه سوم اومد و من رو برد. توی راه میخواست آزادم کنه که دو نفر دیگه اومدن و بردنم. تا جایی که جا داشت کتک خوردم و ناسزا و حرف رکیک شنیدم. به اطلاعات منتقل شدم. بعد از یه بازجویی مضحک، بیرحمانهترین تحقییرها رو تحمل کردم. با یه چشمبند که همراه همیشگی توی اطلاعات بود به سلول منتقل شدم. یه اتاق 4×3 تاریک با دیوارهای سنگی. تنها چیزی که توی اونجا میشد دید دوتا دوربین بود که دائم میپاییدت. تنبیه هم شدم. به خاطر این که صدای یه دری رو نشنیده بودم. آخه بنا به این بود که به محض شنیدن صدای در، چشمبندها زده بشه، رو به دیوار، ایستاده و دستها به دیوار باشه.
من حدود ساعت 17:30 دستگیر شدم و ساعت 19:30 در حال بازجویی بودم. کلانتری که منتقل شدم، کلانتری عباسی 12، نزدیک شاه چراغ بود. اداره اطلاعات، توی بلوار مدرس بود. حدود 10 دقیقه و شاید کمتر توی راه بودیم برای رسیدن به اطلاعات. حدود 15 دقیقه توی کلانتری منتظر بودم تا بعد از ترور شخصیت و توهین من رو منتقل کنند به اطلاعات. حدود 30 دقیقه هم بازجویی میشدم و تحقییر. اگه اینا رو با هم جمع کنیم، میشه 55 دقیقه که اگه از 2 ساعت کم کنیم میشه 1 ساعت و 5 دقیقه. پس من 1 ساعت و 5 دقیقه داشتم کتک میخوردم: سر، صورت، پا، کمر، دست. حرف زدن نتیجهاش کتک بود. حرف نزدن نتیجهاش کتک بود. جواب سئوال دادن هم نتیجهاش کتک بود. یه جایی پنج، شش سرباز منو دوره کردند و شروع کردند به توهین و تمسخر، این کار اونا هم نتیجهاش کتک بود. به ازای هر سئوالی که از من پرسیده میشد و به ازای هر چیزی که از کیف من در آورده میشد باید کتک میخوردم.
اگر از این بگذریم که توی اطلاعات، موقع بازجویی، به خاطر استفاده نکردن از پیشوند شهید برای آدرس دادن، چه قدر مورد غضب قرار گرفتم، به حتم نمیشه از این گذشت که چه رفتاری بعد از بازجویی با من شد:
چشمبند. یه سرباز اومد، در گوشم گفت: «کارت تمومه. هرچی گفتند، بگو چشم. حرف اضافی هم نزن». منو هل دادند جلو و گفتند برو. به ازای هر باری که به دیوار میخوردم، یه ناسزا میشنیدم. بردنم توی یه اتاق و خواستند که لخت بشم. بعد از اون خواستند که برم یه جایی و دور خودم بچرخم. بعدش خواستند که چند بار بشینم و پاشم. بعد گفتند که برم لباس بپوشم. امکان پیدا کردن لباسها کم بود و به خاطر پیدا نکردن اونا هم کلی ناسزا شنیدم. بعد از اون نوبت ترسوندن از عاقبت کار رسید که در حین انتقال به سلول اتفاق افتاد. البته ناسزا که حرف خیلی عادی اون آقایون محترم!!! بود. اینی که باید با شنیدن صدای در چشمبند رو میزدی و رو به دیوار میایستادی بدترین دورهی چند ساعتهی بازداشت من بود. توی حدود 2 ساعتی که توی سلول بودم بیش از 10 بار صدای در اومد و تنها 3 بار صدای پای مسئول سلول شنیده شد. بار نخست برای تنبه، بار بعدی برای اجازهی دستشویی و بار آخر برای آزادی.
نباید از حق گذشت که سلول من رو به روی سلول یه مشت خلافکاری بود که به جرم اخلال و اغتشاش دستگیر شده بودند. یکی به خاطر مشروب خوردن، یکی فحاشی، یکی رقصیدن و … یعنی جرم اونا با من یکی بود؟!!؟!؟!؟
بگذریم. تمام تلخی اون حدود 6 ساعت بازداشت با اون شرحی که دادم رو حضور دوستان جلوی در بازداشتگاه شیرین کرد: «دوستانی دارم بهتر از آب درخت». از همهشون ممنونم. چه اونایی که پیگیر بودند و چه اونایی که نگران.
اما امروز دادگاه داشتم. بازم تحقییر: چند ساعت معطلی، دستبند، همراهی با چند تا معتاد و دزد و … تمام هم بندیهای محترم!!! رو آزاد کردند تا نوبت به من رسید. پرسیدند که اغتشاش کردم؟ گفتم اگه توزیع نوار مشکی اغتشاش هست، بله. بالاخره بعد از کلی نصیحت و تحقییر، تبرئه شدم.