:::: MENU ::::

بی نام و نشانی

دیگه شعر نمی‌نویسم…. خسته شده از همه چی. از تو از خودم. از کار. از درس. از زندگی. حتا از انتظار بارون. هر روز می‌رم دانشگاه، بر می‌گردم. می‌رم، می‌آیم…. کار کسل کننده‌ای هست. امروز داشتم با تو حرف می‌زدم. استاد یه نگاه سخت به من کرد. از من خواست که گورم رو گم کنم. اجازه نداد سر کلاس بمونم…. حتا استاد هم تحمل دانشجویی مثل من رو نداره، چه برسه به تو…

نوشته شده در تاریخ 24 آبان 1389: این همون کلاس «توابع مختلط» بود با دکتر امید ربیعی که به شکل فجیهی به من نمره‌ی 8.5 داد و من برای نخستین بار توی طول تحصیل یه درس رو افتادم.
من و استاد هم‌زمان وارد کلاس شدیم. حتا من چند ثانیه زودتر رسیدم. تا وسایلش رو گذاشت رو میز. رو کرد به من و گفت: «آقای نیکویی! ان‌شاالله جلسه‌ی بعد». منم که حوصله نداشتم (و البته این آدم بی‌منطق‌تر از این بود که به اعتراض من توجه کنه، چه برسه به قبول) بدون هیچ حرفی وسایلم رو برداشتم و رفتم بیرون. این اتفاق کل دانشگاه رو پر کرده بود که امید ربیعی یه دانشجو رو اون شکلی از کلاس انداخته بیرون. شاید انتظار داشت که برم حداقل بپرسم چرا ولی من اون روزا توی یه فاز دیگه‌ای بودم.


پیام