امروز 5 شهریور 1388 هست. ساعت 3 صبح رسیدم تهران. هنوز خستگی سفر تو تنم هست. شرکت از ماموریت من راضی هست اما خودم نه. باید تمام کار رو انجام میدادم. رضایت شرکت به از این رو هست که نزدیک 3 میلیون توی گیلان فروش داشتم و نارضایتی من از این رو هست که نتونستم دستگاه «گاما» و «میندری» رو نصب کنم…
روز 3 شهریور، زود از خواب پا شدم. بیشتر وقتم رو گذاشتم برای آزمایشگاه دکتر گیتی امیدواری. دستگاه «سیسمکس» رو نصب کردم. نرمافزارشون رو به روز کردم و … تا طرفای ظهر اونجا بودم. برای اتصال دستگاه وسیله کم اومد. قرار شد یه نفر بره خرید کنه و منم تو این فاصله برم آزمایشگاه دکتر ابریشمی. همین جور شد. یه مشت خرده کار بود انجام دادم. با دستگاه «گاما» ور رفتم. بازم نشد. بی خیال شدم. ساعت 3 بود که برگشتم آزمایشگاه امیدواری. بنا بود که زود کارم تموم شه تا ساعت 6 برم بیمارستان بهشتی (آزمایشگاه بیمارستان بهشتی هم دست دکتر ابریشمی هست)… اما کارم تموم نشد. تا ساعت 11 شب اونجا بودم. افطار هم دستپخت خوب دکتر امیدواری رو خوردم. بیشک یه آدم فوقالعاده هست: مدیر خوب و موفق، کدبانو و شاید مادر و همسر خوب. به هر حال از این آدما کم گیر میآد.
برای سیمکشی آقایی رو آوردن به نام «مجید». سالها کارهای برقی خانم دکتر رو انجام میداده. آدم جالبی بود. وقتی فهمید من روزهام، مسخرهام کرد. گفت: «Religon is governmental force». تعجب کردم. از اون به بعد تنها انگلیسی حرف میزد. خیلی خوب و روان. منم به فارسی جواب میدادم. بماند که اونقدر تعریف کرد و گفت که از کارام باز موندم. کارش که تموم شد رفت. من موندم و نگهبان. تلوزیونش رو روشن کرد. اخبار از قسمت چهارم سریال طنز «دادگاه کودتاچیان برای جلوگیری از کودتا» رو نشون میداد و اراجیف میگفت. سعید حجاریان رو که دیدم دلم گرفت. چنان با آب و تاب متن استعفاش از حزب مشارکت -که سعید شریعتی میخوندش- رو نشون میداد که انگار از حزب نازی استعفا داده. ننگ باد به شما رمالان و پستفطرتان که …
برگشتم «هتل ایران». ساعت 12 شب بود که رسیدم. تنها تونستم بخوابم. ساعت 6:30 صبح بلند شدم و راه افتادم به سمت آزمایشگاه دکتر امیدواری. تا خورده کارها رو انجام دادم شد ساعت 9. برای دستگاه «لیایزن» مشکلی پیش اومد. حلش کردم. با دکتر دربارهی تارنما صحبت کردم و زدم بیرون. رفتم آزمایشگاه دکتر ابریشمی. اونجا هم یه سری خرده کار انجام دادم. حدود ساعت 7 عصر بود که رفتم به سمت بیمارستان. نشد کاری انجام بدم چون رمز گذاشته بودن روی نرمافزار و فراموش کرده بودن. از فرصت استفاده کردم و ته و توی دستگاه «میندری» رو در آوردم. چینیها دارن کولاک میکنن…
خلاصه ساعت 10 شب رسیدم رشت و زدم راه که برسم تهران. حدود ساعت 3 صبح رسیدم.
قشنگ مینویسی. ممنون
از هر چیز سر رشته داری. ولی اون سریال رو یادم نمیاد اصلن.
یاد نوشته های فهمیمه رحیمی افتادم واقعن قشنگ مینویسی.