هنوز انزلی هستم. ساعت 11 شب 3 شهریور 1388 هست. دیروز صبح به خاطر این که دیر خوابیدم، دیر بیدار شدم. با عجله رفتم آزمایشگاه افرا. اونقدر گیر دادن که حالم داشت بد میشد. آخر کار یه کارمندی گیر داده بود که باید رنگ پسزمینهی یک قسمتی توی یکی از بخشهای فرعی نرمافزار که آبی هست رو سفید کنم. همکارهاش، خندهشان گرفته بود. گفتم اگه بخواید انجام میدیم. هر کاری داشتن انجام دادم. نوبت به دکتر مهرورز رسید. یه مشت گیر داد، با صبر و زیرکی جوری ردش کردم که دید بدش یه ذره بهتر بشه. جالب بود برام که بزرگترین ایراد نرمافزار رو تو آخرین مرحله گفت. چه ایراد زشتی هم بود: جمع چند تا عدد رو اشتباه میزد. به همین نام و نشون، ساعت 2:30 عصر از اونجا اومدم بیرون. بارون قشنگی میزد. لذت بردم.
رفتم میدون «شهرداری» که یه سمتش ادارهی پست بود و یه سمتش شهرداری. معماری قشنگی داشت. یکی داد میزد: انزلی. قیمت رو پرسیدم گفت 1000 تومان. گفتم دربستش کن. راه افتادیم. 45 کیلومتر راه بود تا انزلی. راننده مقداری از زیتون برام گفت. تجربهای داشت: میگفت اگه زیتون تلخ رو چند روز بذاری توی آب خیارشور یا آب نارنج، شیرین میشه… گفت و گفت تا رسیدیم انزلی. یه شهر که یه سمتش تالاب (مرداب) معروف انزلی هست و یه سمتش دریا. یه سمتش آرامش مطلق و سمت دیگرش طغیان محض…
از دو تا پل گذشتیم. آقای رانندهی محترم همین جور داشت از زیتون و بارون و آب و هوا حرف میزد. منم بین گوش داد، گریز میزدم و محو زیبایی میشدم و گاهی به یه حرف راننده فکر میکردم. آخه توی راه، یه جا (20-15 کیلومتری انزلی) خیلی بارون تند شد. گفت که انزلی هوا صافه. خندهام گرفت. چه جور میشد که توی 15 کیلومتری با این شدت بارون و این همه ابر که سر به زمین گذاشته بودن، هوا خوب باشه؟؟!! وقتی رسیدیم چند کیلومتری انزلی، دستاش رو روی فرمون به هم قفل کرد و گفت: «دیدی گفتم!!!». تجربهی محلیها آدم رو به وجد میآره. رسیدیم. راننده، 6000 تومان گرفت. میگفت رسوندمت به مقصد و به علاوه یه ایست هم داشتی. آخه سر راه یه 10 دقیقهای توی ترمینال انزلی ایستادیم تا باری رو که از شرکت برام فرستاده بودن بگیریم. به هر حال پرداخت کردم و رفتم آزمایشگاه دکتر ابریشمی. دکتر اومد پیشواز. با احترام منو راهنمایی کرد. کارم رو با دستگاه «شمارندهی گاما» شروع کردم. گیری افتاده تو این دستگاه مزخرف. نشد. دستگاه «الکسیس» رو وصل کردم. رفتم پذیرش. دستگاه «الکتا لب» رو وصل کردم و یه سری ایرادهای پذیرش رو هم رفع کردم. برگشتم که دوباره با «گاما» کار کنم. همه رفته بودن. هیچ کسی تو بخش فنی آزمایشگاه نبود. منم رفتم. رفتم یه میدونی که به «میدان اصلی شهر» معروف بود. یه هتل خیلی قدیمی با معماری زیبا دیدم. اسمش هتل «گل سنگ» بود. رو تابلوش به سبک بدوی نوشته بودن «یک ستاره». رفتم داخل. حدس زدم که خیلی افتضاح باشه. بود اما موندم. وسایلهام رو گذاشتم داخل و رفتم یه گشتی زدم: آخر بلواری که به شهرداری میرسه، جایی هست که مرز بین تالاب و دریا است. غذاخوریای بود زیبا اما خالی از مشتری. رفتم و پیتزا سفارش دادم. غذاش خوب بود… رفتم به سمت مرز بین تالاب و دریا. آروم بود اما موجهای خیلی سطحی داشت: تلفیق زیبایی از دو فضای ناهمگن. لذت بردم. قدم زدم و زدم تا رسیدم به دریا. پر از موجهای عصبانی بود. خشمشون رو میریختن رو اسکله یا با شدت هدیهاش میدادن به ساحل. نشستم دریا رو دیدم. لذت بردم و بردم تا سرما لذتش رو ازم گرفت. قطرهای بارون خیسم کرد. تصمیم گرفتم برگردم. توی راه یه حلزون دیدم. بزرگ بود و زیبا. کمکش کردم که زودتر به باغچه برسه… برگشتم هتل. دراز کشیدم تا بعد از چند دقیقه، به کارهام برسم. چشمام رو که باز کردم ساعت 8:30 صبح بود.
با عجله دویدم به سمت آزمایشگاه دکتر امیدواری. آزمایشگاه خوب و مجهزی هست. عالی هست. کارهاشون رو انجام دادم. رفتم آزمایشگاه دکتر ابریشمی. یه سری مشکل رو حل کردم. دوباره این دستگاه «گاما» گیر داده. حالم رو خراب کرد. تو این وسط از آزمایشگاه دکتر افراه رشت زنگ زدن که این چه وضعش هست. چرا نرمافزارتون یه جاییاش آبی هست… نمیدونستم چی بگم. گیر داده بود. میخواستم داد بزنم. اونقدر احمق هستند که … گفتم با شرکت تماس بگیرید و درخواستتون رو بدین. «گاما» کم عصابم رو ریخته بود به هم که اینم اضافه شد. هر کاری توی آزمایشگاه دکتر ابریشمی بود انجام دادم جز «گاما». برگشتم آزمایشگاه دکتر امیدواری. خانم دکتر اومد و گله کرد که چرا کم موندم. گفتم یه نماز بخونم در خدمتم. یه جای خیلی خوب فراهم کردن که نماز بخونم. خوندم. دعوتم کرد به افطار. رد کردم. نذاشت کار کنم. گفت باید بری استراحت کنی. نفهمیدم از سر محبت بود یا این که کار داشت و من پا گیرش بودم. زنگ زد به «هتل ایران» و یه جا برام گرفت. اومدم هتل. کلی تحویلم گرفتن. یه اتاق رو به فضای بین تالاب و دریا بهم دادن. دارم لذت میبرم. هر چند که اتاقها تعریفی نداره. خدمات هتل هم… اما بالکنی داره که منو محو آرامش و زیبایی کرده. خدا فردا رو به خیر بگذرونه: دکتر امیدواری، دکتر ابریشمی و بیمارستان بهشتی.
آزمایشگاه دکتر امیدواری خیلی جالبه. من هیچ مردی جز نگهبان ندیم. همهی کارمندها زن هستند. جالب بود که دکتر گیتی امیدواری با کارمندها مثل خواهر یا دوست صمیمی رفتار میکرد. آزمایشگاهاش گواهی ISO داره و روزی حدود 100 تا مریض داره. اینو میگن یه زن موفق. لذت بردم. خیلی خیلی زیاد و دوست دارم کارهایی که به اونجا مربوط میشه رو به بهترین شکل انجام بدم.
از همه جا بیخبرم. امیدوارم که زودتر برگردم. نمیخوام بیشتر از این از حال و احوال زندانیها و دولت کودتا بیخبر باشم.
افطار امشب، یه تکه پنیر، یه قالب 25 گرمی کره و یه مقدار عسل بود. در کنار همهی اینا چای و یه کاسهی کوچولو آش رشته هم بود. نماز مغرب رو که خوندم از پذیرش هتل زنگ زدن که افطار آماده هست اما من که افطار نخواسته بودم… به هر حال توفیق اجباری بود. وقتی رفتم فکر کردم اینا پیش غذا هست. بعد متوجه شدم که این اصلش هست. اینو میگن روزهی درست و حسابی. چیه آدما درگیر تجملات ماه رمضون میشن؟
پیام