:::: MENU ::::

جنبش سبز در شیراز – روز 28 تیر 1388

ساعت 4 عصر من و علی فتوتی رفتیم سالن احسان. قرار بر این بود که ساعت 4 سالن تحویل ما بشه. طبق معمول، نیم ساعتی رو معطل شدیم تا یکی از راه برسه و ما رو تحویل بگیره. جالب این‌جا بود که بعد از نیم ساعت، سالن هنوز تحویل ما نشده بود اما دکتر رحم‌دار رسید. یه کم درباره‌ی مراسم و برنامه‌ها صحبت کردیم. یه نفر اومد و پرسید که «مراسم کی شروع می‌شه؟». جالب بود که از 2 ساعت قبل از شروع برنامه، مردم اومده بودند. به هر حال، قرار شد -به خاطر این که کسی که برای مجری‌گری انتخاب شده بود، امکان اجرا رو نداشت و خیلی هم دیر نیامدنش رو خبر داده بود- من مجری بشم. توی اون گیر و دار فهمیدیم که تو اطلاعیه‌ها به جای «شورای هماهنگی احزاب اصلاح‌طلب فارس» نوشتیم «شورای همامنگی …». 100 تا فرم رو نشستم دستی درست کردم. آخرین برگ‌ها بود که جناب نبوی (مدیر سالن احسان) تشریف آوردن و در رو باز کردند. یک راست رفتیم اتاق صمعی-بصری. بچه‌ها شروع کردند به انتخاب سوره‌ی قرآن برای ابتدای مراسم. من هم داشتم هی به مغزم فشار می‌آوردم که چی بگم و چه جور بگم. تو این وسط فقط یه چیز شد قوت قلب و اونم پیام میرحسین بود که برای مراسم شیراز داده بود.
گذشت و گذشت تا ساعت 6 رسید. تقریبن سالن پر شده بود: بالا، پایین و توی لابی اما هنوز در حد انتظار ما نبود. خبر رسید که کروبی هم پیام داده.

ساعت 6:30 بود که آوای خواندن قرآن به گوش رسید: همه سکوت کردند. سرود ملی: همه ایستادند و زیر لب زمزمه کردند. صدای دست‌ها بلند شد… یه نماهنگ ساده از طالقانی رو پخش کردند. حرفاش بود با عکس‌هایی که خیلی با ربط هم نبودند اما اون‌قدر تاثیرگذار بود که تصویر فراموش می‌شد… تو این حین یه معلول یا شاید هم جانباز به سختی وارد سالن شد. کلی منقلب شدم. حالا نوبت من بود که برم. سلام کردم و خوش‌آمد گفتم به همه‌ی دل‌سوزان فعال توی ستادهای موسوی و کروبی و همه‌ی کنشگران سیاسی‌ای که قدم رنجه کردند. شعر «گرگ ها خوب بدانند در این ایل غریب /  گر پدر مُرد، تفنگ پدری هست هنوز / گرچه مردان قبیله همگی کشته شدند  / توی گهواره چوبی، پسری هست هنوز /  آب اگر نیست، نترسید؛ که در قافله‌مان / دل دریایی و چشمان تری هست هنوز» رو خوندم. گفتم این شعر از زهرا رهنورد هست. صدای دست بود که بلند شد. همه که آروم شدند از زندانی‌های سیاسی در بند گفتم. گفتم که ما توی استان فارس خبر دستگیری بیش از 15 فعال سیاسی رو داریم و بودند عزیزانی که تا همین امروز ظهر در بازداشت بودند. منظورم حمدالله نامجو و اسماعیل جلیل‌وند بود. اسم نبردم چون نمی‌دونستم راضی هستند یا نه. بعد هم از سعید حجاریان و نبوی و تاج‌زاده شروع کردم تا به باستانی و نظرآهاری و … رسیدم. گفتم که باید ایستادگی این بزرگان رو ستود. بعد، از دکتر مسعود سپهر (معاون ائتلاف اصلاح‌طلبان فارس، دبیر سازمان جاهدین انقلاب اسلامی فارس و عضو هیات علمی دانشگاه) دعوت کردم تا بیاد و درباره‌ی زندانیان سیاسی در بند صحبت کنه. دکتر سپهر اومد و صحبت کرد و چه زیبا گفت و تحلیل کرد اوضاع رو. اون‌قدر خوب بود که من هم فراموش کردم پایان وقتش رو بهش گوشزد کنم. دکتر سپهر از همه خواست که به خاطر کشته‌شدگان جنبش سبز یک دقیقه سکوت کنند. همه جا محو سکوت شد… چراغ‌ها خاموش شد. تصویر دستی که مچ‌بند سفید «تغییر» داشت و دستی رو که مچ‌بند سبز داشت، گرفته بود روی صحنه پیدا شد. یه نماهنگ خوب و زیبا از اتفاق‌های پیش و حین انتخابات… همه بلند شدند و شعار دادند: «یا حسین، میرحسین»، «الله اکبر».
من رفتم بالا. چند دقیقه ایستادم و خواهش کردم تا شعارها تموم شد و دعوت کردم از آقای احد جمالی (دبیر حزب اعتماد ملی فارس) که بیاد و بیانیه‌ای که کروبی برای مراسم نوشته بود رو بخونه. بیانیه‌ی جانانه‌ای بود. کوتاه اما پر شور و نشاط. بارها و بارها کلام آقای جمالی قطع شد و صدای شعار بود که گوش رو کر می‌کرد: «مرگ بر دیکتاتور»، «مرگ بر روسیه»، «ای دولت کودتا، استغفا، استعفا»، «مرگ بر چین». یه دفعه دیدم که پلاکاردهایی که عکس احمدی‌نژاد روش بود اومد بالا. به بچه‌های انتظامات گفتم که تذکر بدند. بالاخره بیانیه تموم شد و دوباره شعار… رفتم و خواهش کردم که آرام باشن. خواستم که از پلاکاردهایی که عکس احمدی‌نژاد داره استفاده نکنند. شعری از سید علی صالحی عزیز خوندم که می‌گه: «فرض که / نان از سفره و کلمه از کتاب / شکوفه از انار و تبسم از لبانمان ربوده‌اید / با رویاهامان چه می‌کنید؟». دعوت کردم که دکتر ابراهیم امینی (عضو کمیته‌ی پی‌گیری اوضاع زندانیان وقایع اخیر، رئیس ستاد کروبی استان فارس و عضو هیات رئیسه مجلس ششم) دعوت کردم که گزارشی از کمیته‌ی پی‌گیری اوضاع زندانیان بده. صحبت‌های دکتر امینی خارج از حد انتظار من بود. اون‌قدر خوب بود که حاظران از حد «مرگ بر دیکتاتور» و … گذشتند و شعارهایی علیه آیت‌الله جنتی سر دادند. تو این حین رفتم بیرون. تا وسط حیاط مجتمع آدم وایساده بود. با وجودی که امکان صوتی براشون نبود ایستاده بودند. صحبت‌های دکتر امینی تموم شد. جمعیت یک‌صدا شعار داد. اون‌قدر صدا بلند بود که چیزی شنیده نمی‌شد. دوباره چراغ‌ها خاموش شد و یه نماهنگ با صدای استاد شجریان و تصویرهایی از واقعه‌های بعد از انتخابات. وسط گریه و اشک جمعیت اون نماهنگ زیبا تموم شد… اما شعارها شروع شد. تا یه شعار تموم می‌شد، شعار بعدی… صدای آشنایی به گوشم رسید: «یار دبستانی من / با من و همراه منی …». همه‌ی جمعیت از جاشون بلند شدند. دست هم رو گرفتند و یک صدا خوند و اشک ریختند. به احترام برگشتم پایین و منتظر شدم تا تموم بشه. وقتی تموم شد رفتم و «افق روشن» شاملو روخوندم «روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد / و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت / روزی که کمترین سرود / بوسه است / و هر انسان / برای هر انسان / برادری است / روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند / قفل افسانه‌ای‌ است / و قلب / برای زندگی بس است / روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است / تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی / روزی که آهنگ هر حرف، زندگی است / تا من به خاطر آخرین شعر رنج جستجوی قافیه نبرم / روزی که هر حرف ترانه‌ای است / تا کمترین سرود بوسه باشد / روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی / و مهربانی با زیبایی یکسان شود / روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم… / و من آن روز را انتظار می‌کشم / حتا روزی / که دیگر / نباشم». گفتم «تشکر می‌کنم از جانبازان و معلولانی که به سختی وارد سالن شد تا …» صدای دست نذاشت ادامه بدم. پشت بندش هم «الله اکبر». این جوری ادامه دادم: «حضور این عزیزان نشون می‌ده که جنبش سبز وابسته به یه طیف یا گروه خاص از مردم نیست». باز هم صدای دست و شعار بود که حتا نمی‌گذاشت حرفم رو تموم کنم. از دکتر سعید رحم‌دار (عضو شورای هماهنگی احزاب اصلاح‌طلب فارس و مسئول ستادهای مردمی موسوی در استان فارس) دعوت کردم که بیاد و پیام موسوی رو بخونه. سالن رفت روی هوا. یه لحظه سکوت. دکتر شعری زیبایی رو خوند، هر چند که کسی نمی‌دونست این شعر از خودش هست اما همه رو به تحسین وا داشت. شرط می‌بندم از چند هزار نفری که اون‌جا بودن کسی درست و حسابی نتونست به پیام موسوی گوش کنه. بس که صدای شعار بود و دست. تموم که شد از حاج‌آقا خبازی (نماینده‌ی آیت‌الله حاج سید علی محمد دستغیب و مسئول ستاد روحانیان موسوی استان فارس) دعوت کردم. اونم اومد و خیلی خوب نظر آقای دستغیب رو بیان کرد. تموم که شد رفتم و از همه خواستم با آرامش تمام و بدون شعار بروند بیرون تا بهانه‌ای دست کسی ندهند.
رفتم بیرون. همه بودند. چاق سلامتی کردم. دید و بازدید و چاق سلامتی نیم ساعتی طول کشید. رفتم پیش دکتر امینی و گفتم که دکتر چاپ‌خونه التماس دعا داره. هم‌چین منو بغل کرد و فشار داد که نزدیک بود له بشم. گفت: «ان‌شاالله به زودی». تشکر کردم. موقع رفتن پرسیدم تا حالا چند نفر مردن؟ جواب داد: «یه خبر شنیدم که حدود 100 نفری می‌شن». منم چند روز پیش‌تر از کسی -که از یکی از دکترهای بیمارستانی توی تهران (شاید بقیه الله) شنیده بود- شنیدم که حدود 150 جسد توی بیمارستان هست. جواب خون این‌ها رو کی می‌خواد بده؟
زدیم بیرون. من و حسین آسمانی و علی فتوتی. رسیدیم دم در مجتمع. دیدم کلی نیروی انتظامی ایستاده و ماشین‌ها هم همین‌جور بوق می‌زنن. به حسین گفتم: «بیا! ماشین هم منتظرمون هست» و اشاره کردم به ون پلیس که جلوی در مجتمع ایستاده بود. خندیدیم. بعد از یه کم احوال‌پرسی با بچه‌هایی که داخل ندیده بودیمشون. رفتیم اون سمت خیابون که تاکسی بگیریم. موقع رد شدن به شوخی به نیروی انتظامی گفتیم: «بگیرید بزنید این اغتشاش‌گرهای خس و خاشاک رو». دیدم هی چپ چپ نگاه می‌کنند. هی یه چیزی می‌گفتیم و می‌خندیدیم و اونا هم چشم غره می‌رفتند تا این که رسیدیم اون ور خیابون. شنیدیم که نیروی انتظامی ریخته توی یه مجتمع و مردمی که شعار می‌دادند رو با باتوم برقی زده و چند نفر رو هم گرفته. ناراحت شدیم و گذشتیم و رفتیم. تو پیاده رو یه نفر جلوم رو گرفت و گفت که خیلی اطلاع‌رسانی بد بود و … . توضیح دادم که اجازه‌ی تبلیغ عمومی نداشتیم. رفتیم تاکسی گرفتیم. من عقب، پشت سر راننده نشستم. تا نشستم، راننده گفت که من شما رو می‌شناسم. تعجب کردیم. گفتیم «از کجا؟» گفت که همه رو نمی‌شناسه. از توی آینه اشاره کرد به من و گفت «این آقا رو می‌شناسم». تعجب کردم. بعد از کلی تفکر و مکاشفات و … یادم اومد که مجری بودم. تازه فهمیدم که چرا نیروی انتظامی چپ چپ نگاه می‌کرد و چرا اون یارو جلوی من رو گرفت و از اطلاع‌رسانی انتقاد کرد و …
توی راهِ رفتن، نیروهای انتظامی رو دیدیم که پلاک بعضی ماشین‌ها رو طوری یادداشت می‌کرد که خیلی احمقانه بود. مثلن با موتور می‌پیچید جلوی یه ماشین و دست می‌گرفت جلوش. به محضی که ترمز می‌گرفت، حرکت می‌کرد و با علامت دست نشون می‌داد که روزگارت سیاه هست. جالب بود که یکی از ماشین‌ها حدود 200 متر با ما هم‌مسیر بود. راننده یه خانم بود، کنارش یه آقای حدود 30 ساله نشسته بود و عقب یه زن و مرد مسن. تو تمام طول مسیر ما در حال شوخی و خنده بودیم اما شماره‌ی ماشین اونا رو یادداشت کردند. از اون‌جا گذشتیم و رفتیم. حدود ساعت 10 شب بهم زنگ زدند و گفتند که توی معالی آباد شلوغ شده و شعارهای تندی می‌دن.

به هر حال این مراسم شد سندی برای جناب فرماندار تا پنبه رو از گوشش در بیاره و بشنوه و عینکش رو بزنه و ببینه که مردم اعتراض دارن و به نایب امام زمان!!! که آدم نورانی‌ای هست انتقال بده، هر چند که من مطمئن هستم این آدم خوابِ خواب هست. آقای فرماندار! ای نماینده‌ی نایب امام زمان در شیراز که طبق اصل تعدی (توی منطق) تو هم می‌شی نماینده‌ی امام زمان! از زندانی کردن و زدن مردم چی بهت می‌رسه؟ افتخار بزرگی هست که توی نظام جمهوری اسلامی، به اسم اسلام، اخلاق و جمهوری رو زیر پا بذاری؟ افتخار می‌کنی که -توی دوره‌ای که بزرگترین افتخارت همراهی آقای حقدل (عضو سابق شورای شهر) برای گرفتن مالیات از آقای حسینی قشمی (مدیر مجتمع خیلیج فارس و ستاره فارس) به زور اسلحه بوده یا برگزاری ننگین انتخابات‌های شورای شهر سوم، مجلس هفتم و خبرگان چهارم هست یا از ریشه زدن عامل‌های آمریکا و اسرائیل!!! (اعضای تشکل‌های غیر دولتی) یا … هست- حکومت!!! می‌کنی؟ آقای فرماندار! تو اسم خودت رو می‌ذاری مسلمون؟ ننگ به من اگه اسلام من، همون اسلامی باشه که تو ادعاش رو داری. حاضرم ننگ کافری رو به دوش بکشم اما … به هر حال آقای فرماندار! فکر نون باش که خربزه آبه (این جمله رو بازجویی که برام انتخاب کرده بودی 1000 بار بهم گفت تا یادم بمونه و بهت بگم). تا دوره‌ی حکومتت!!! تموم نشده اینا رو ببین و خودت رو اصلاح کن. یه روز من خودم تمام این بلاهایی رو که تو این چند سال سرم آوردی رو جبران می‌کنم تا شاید حداقل یاد بگیری که تو یه مادر زن بیشتر نداری که بمیره. البته این جور ادعا می‌کنی. اگه می‌خوای بهانه بیاری، یادت باشه دفعه‌ی پیش چه بهانه‌ای آوردی که آدم تو دلش به حماقتت نخنده و به زمین و زمان فحش نده که گیره چه آدم … افتادیم. می‌دونم نوچه‌هات اینا رو کلمه به کلمه می‌خونن. برای همین این‌جا نوشتم که فردا نگی نگفتم. پس پنبه‌ها رو از گوشت در بیار، عینکت رو بزن و یه قلم و کاغذ بیار و نکته‌های مهم رو یادداشت کن که می‌خوام نشونت بدم قدرت جنبش سبز رو:

آقای فرماندار! می‌دونی که از نوشتن و گفتن اسمت احساس انزجار می‌کنم. پس به کرامت نداشته‌ات ببخش این بی‌حرمتی به نماینده‌ی نایب امام زمان رو!!! و به دل نگیر از این اغتشاش‌گر عامل استکبار که روزگارش رو با جاسوسی برای اسرائیل و آمریکا می‌گذرونه و چمدون چمدون دلار آمریکایی پول خرج می‌کنه تا انقلاب مخملی راه بندازه…
دلیل این که دیر نوشتم این بود که اینترنت خونه (شیراز) قطع شده بود و به یه پیشنهاد کار توی شهر قریب غریب (تهران) جواب مثبت دادم. ساعت 8:30 صبح تا 4:30 عصر گیر کارم و ترجیح می‌دم کارای شخصی‌ام رو اون‌جا انجام ندم. خونه‌ی جدید (تهران) هم که اینترنت نیست. سازگار شدن با محیط جدید هم یه کم سخته.

نوشته شده در تاریخ 23 آبان 1389: فرماندار شیراز به جرم سوءاستفاده از قدرت برای منافع اقتصادی شخصی برکنار شد. هر چند که دولت احمدی‌نژاد بسیار به ایشان مدیون بود اما سر اون رو هم برید و نشد که من به خدمت ایشون برسم. باشه تا به وقتش من از خجالت ایشون در بیام.


پیام