:::: MENU ::::

روزهای خاکستری

تو اوج سبزی جنبش خودجوش آزادی خواهی، اصفهان بودم. دختر عمو خواست که با هم و دوش به دوش هم‌وطنان بریم شعار «زنده‌باد آزادی» و «چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است» و … سر بدیم. اون خواب موند و منم تو خلوت اتاق دراز کشیدم و «به خودم هی زدم از این‌جا برو…».

ظهر شد و شب شد و دیدم جنایت‌ها رو. دیدم که سیمای ایران چه طور نشون داد حماسه‌ای دیگر رو!! جالب بود؛ مجری می‌گفت که تعدادی اندک!!! جریان‌های منحرف رو موج عظیم ایرانیان آگاه به حاشیه روندن و توی پس‌زمینه تصویری رو نشون می‌داد که یه مشت مزدور با چماق افتادن دنبال موجی سبز رنگ… به پیشنهاد پسر عمو زدیم بیرون. چیزی نگذشته بود که خبر دادن «علی‌رضا صفایی» و چند نفر دیگه رو تو راهپیمایی شیراز گرفتن. اطمینانی نبود از درستی خبر. بنا شد که من پی‌گیری کنم. هر جا زنگ زدم کسی خبری نداشت. دل رو زدم به دریا و زنگ زدم خونه‌شون. پدرش گوشی رو بر داشت. منتظر هر واکنشی بودم. پرسیدم که علی‌رضا هست؟ گفت که نه. ماجرا رو گفتم و خواستم خبری بگیرم، گفت: «از صبح خونه نبودم بی خبرم. الآن هم کسی خونه نیست اما منم شنیدم». بعد هم شروع کرد به غر زدن. خواستم دل‌داری بدم اما ارتباط قطع شد. آخه بی‌وجدان‌ها آدم از این بشر مظلوم‌تر نبود که بگیرید؟

شنبه، رفتم شهرکرد و برگشتم. یک‌شنبه عید فطر شد. یک راست رفتم بیرجند تا شاید حضرات بعد از شش سال اجازه‌ی فارغ‌التحصیلی بدن. خیلی باید پست باشن که منو  با اون همه خستگی و کار، کشیدن اون‌جا اما خودشون حتا تلفن رو هم جواب ندادن. دست از پا درازتر راهی تهران شدم. اگر اون‌جا اتفاقی هاشم نصرآبادی و چند تا دیگه از دوستان رو نمی‌دیم که دق کرده بودم.

برگشتم. هنوز خستگی سفر تو تنم بود که ماوریت دوباره‌ی گیلان رو انداختن رو دوشم. رفتم و لذت برم از اون همه زیبایی و اکسیژن زیادی: لاهیجان شده برام یه بهشت: بام سبز، کوکی، کباب ترش، فالوده اخته، کلوچه نوشین، پدر چای ایران و سبزی و سبزی و سبزی و آسمان آبی و چند تکه ابر بالای مزرعه‌های چای… به جز لاهیجان رشت و کوچصفهان و انزلی و لنگرود رو هم سر زدم. بنا بود که آستانه رو هم ببینم اما فرصت نشد.

اون‌جا که بودم پدر جان رفتن بیرجند تا اوشون هم دست و پنجه‌ای با مسخره‌بازی‌های حضرات نرم کنند… جالبه! پدر جان موفق شد. الآن من تنها یه درس دارم تا فرار از خرابه‌ای به نام دانشگاه بیرجند…

برگشتم. خبر خوب پدر جان با تلخی خبر توقیف روزنامه‌ی «تحلیل روز» تلخ شد. راستش «تحلیل»، شبهه-روزنامه‌ی شیراز بود. هر صبح مشتی آگهی‌نامه با نام‌هایی چون «خبر جنوب»، «عصر مردم»، «نیم‌نگاه» و … به چشم می‌خورد اما «تحلیل روز» به روزنامه خیلی بیشتر شبیه بود تا «خبر جنوب»ی که «واحدیان» ادعا می‌کرد تیراژش 85000 تا هست. دلم گرفت. یاد آخرین روزهای شیراز افتادم: روزی که هاشمی برای نخستین‌بار پس از انتخابات 88، نماز جمعه‌ی تهران رو امامت می‌کرد. رفتم دفتر تحلیل و با بهمن حاجات‌نیا گفتیم. چقدر این مرد بی‌ادعا هست. کاش مدعیان اصلاح‌طلبی ازش یاد بگیرن.

دیشب بهم پیامک دادن و خواستن برم و از پیر دلیر شیرازی (علی محمد دستغیب) حمایت کنم. کاش اون‌جا بودم… کاش می‌تونستم برم ازش تشکر کنم و بگم اگه یه مرد تو مجلس خبرگان باشه تویی.

زد به سرم و این رو درست کردم برای استفاده به جای تصویرهای قبلی…

امروز رفتم توی تارنمای دانشگاه بهشتی. قبول شدم. دوره‌ی دانش‌پذیری رشته‌ی مدیریت IT رو قبول شدم. اینم اون‌قدر خوشحالم نکرد، هر چند که یه تابو شده بود اما فکر کنم دیگه چیزی نمی‌تونه خوشحالم کنه… یکی از دوستان زنگ زد و گفت که برای حمایت از روزنامه‌ی تحلیل می‌ریم جلوی دفترش؟ ای خدا من این‌جا چی کار می‌کنم؟؟؟؟

شنبه صبح ساعت 9:30 پرواز دارم به گرگان.

نوشته شده در تاریخ 23 آبان 1389: من به خاطر نوشتن کلمه‌ی «دختر عمو» بسیار بازخواست شدم. نه از نهادهای اطلاعاتی، که از کسانی که ادعا می‌کنن توی تمام جریان‌های انقلاب نقش داشتن و هزینه‌ها دادن. تمام اون 86 روز بازداشت یه طرف، حرفایی که بابت این کلمه شنیدم هم یه طرف…


پیام