جایی خواندم که: «دندیل اسم محلهای بوده در حلبی آبادهای جنوب تهران آن موقع (سالهای چهل). چیزی مثل شهر نوی فقیر فقرا.» داستان از زبان فرزند پیرمردی بیان میشود که قهوهخانهای در دندیل دارد. داستان با نمایش بدبختی این خانواده آغاز میشود. پیرمردی مریض، پسر معتاد و همیشه خمار و فضایی سرد و بیروح. ماجرای داستان دربارهی دختری زیبا رو به نام «تامارا»است که پدر خلورزش او را به دندیل آورده تا او را شوهر دهد فارغ از این که دندیل شهر فاحشهها است. شهری که همهی زنهای آن در جوانی فاحشهاند و در پیری اجارهدهندهی فاحشه. تامارا، دختری کم سن و سال باکرهای است که قرار است به فردی که خوب پای او پول خرج کند اجاره داده شود تا خرج درمان «خانمی» (فاحشهی پیری که تامارا را پیدا کرده و در خانهاش از او نگهداری میکند) فراهم شود. برای این کار خانمی از «زینال» میخواهد که چنین مشتریای بیابد و زینال این قضیه را به «پنجک» و «ممیلی» (یکی از پسران پیرمرد قهوهخانهچی) میگوید.
خبر حضور تامارا دندیل را پر کرده است. اسدالله (پاسبان دندیل) میخواهد تامارا را ببیند. بحثی بین آنها در میگیرد که حاصل آن پیشنهاد اسدالله پاسبان برای بازاریابی دختر است: نشان دادن عکس دختر به مشتریها. اسدالله به آنها میگوید که مشتری خوبی برای او دارد که خوب پول پایش میریزد. مشتری او یک افسر آمریکایی است.
همهی شخصیتها بسیج میشوند که دندیل را بیارایند تا آقای افسر لذت بیشتری ببرند: خانمی مامور طبخ غذا و تهیهی مشروب برای وی میشود. پیچک و ممیلی مسئول آوردن وی از کنار جاده به دندیل میشوند. پیرمرد قهوهچی زنبورکها را برای روشنایی راه افسر برای رسیدن به خانهی خانمی آماده میکند.
افسر میرسد. همهی دندیلیها به جلوی قهوهخانه آمدهاند تا این افسری را که قرار است پول خوبی به خانمی بدهد و آغازی باشد برای ورود مشتریهای پولدار به دندیل ببینند… افسر شب را با تامارا میخوابد. صبح برمیخیزد.
خبر حضور تامارا دندیل را پر کرده است. اسدالله (پاسبان دندیل) میخواهد تامارا را ببیند. بحثی بین آنها در میگیرد که حاصل آن پیشنهاد اسدالله پاسبان برای بازاریابی دختر است: نشان دادن عکس دختر به مشتریها. اسدالله به آنها میگوید که مشتری خوبی برای او دارد که خوب پول پایش میریزد. مشتری او یک افسر آمریکایی است.
همهی شخصیتها بسیج میشوند که دندیل را بیارایند تا آقای افسر لذت بیشتری ببرند: خانمی مامور طبخ غذا و تهیهی مشروب برای وی میشود. پیچک و ممیلی مسئول آوردن وی از کنار جاده به دندیل میشوند. پیرمرد قهوهچی زنبورکها را برای روشنایی راه افسر برای رسیدن به خانهی خانمی آماده میکند.
افسر میرسد. همهی دندیلیها به جلوی قهوهخانه آمدهاند تا این افسری را که قرار است پول خوبی به خانمی بدهد و آغازی باشد برای ورود مشتریهای پولدار به دندیل ببینند… افسر شب را با تامارا میخوابد. صبح برمیخیزد.
… در خانهی خانمی باز شد و آمریکایی با خندههای بلند آمد بیرون… آمریکایی رسید به پشت قهوهخانهی بابا، زیپ شلوارش رو کشید پایین و در حالی که سوت میزد، شروع کرد به شاشیدن… پنجک که لرزش گرفته بود گفت: «های اسدالله، اسدالله! تو نذاشتی باهاش طی کنیم. حالا خودت بهش بگو پول بده. تقصیر ماست که بهش عزت کردیم… تو گفتی بهش برمیخوره…» سرکار اسدالله که عقب عقب میرفت، گفت: «نه پنجک نمیشه چیزی بهش گفت؛ نمیشه ازش پول خواست. این مثل من و تو نیس، این آمریکاییه. اگه بدش بیاد، اگه دلخور بشه، همهی دندیل رو به هم میریزه؛ همه رو به خاک و خون میکشه»
پ.ن:
1. فضای دههی 40 رو فرض کنید. دندیل=ایران، تامارا=منابع مالی و معنوی ایران، اسدالله=شاه، پنجک و ممیلی و زینال و خانمی=نمیدونم مردم یا اطرافیهای شاه یا گروههای موافق حضور آمریکاییها در ایران یا ترکیبی از اینها، بقیهی فاحشهها که دل پری از خانمی داشتند= گروههای مخالف و پیرمرد قهوهچی=یه پدر ایرانی. عجب داستانی….
2. میدونم که کار اخلاقیای نیست اما به در ابتدای متن گفتم و هزارتا دلیل صد تا یه غاز دیگه برای توجیح این رفتار زشت، اینجا رو فشار بدین تا کتاب دندیل رو تو نسخهی PDF دریافت کنید. من همینجا از تمام نویسندهها، انتشاراتیها و مردم به خاطر این کار عذر میخوام اما حیفه از دستش بدین.
3. این هم چند تا عکس از مرحوم دکتر غلامحسین ساعدی:
1. فضای دههی 40 رو فرض کنید. دندیل=ایران، تامارا=منابع مالی و معنوی ایران، اسدالله=شاه، پنجک و ممیلی و زینال و خانمی=نمیدونم مردم یا اطرافیهای شاه یا گروههای موافق حضور آمریکاییها در ایران یا ترکیبی از اینها، بقیهی فاحشهها که دل پری از خانمی داشتند= گروههای مخالف و پیرمرد قهوهچی=یه پدر ایرانی. عجب داستانی….
2. میدونم که کار اخلاقیای نیست اما به در ابتدای متن گفتم و هزارتا دلیل صد تا یه غاز دیگه برای توجیح این رفتار زشت، اینجا رو فشار بدین تا کتاب دندیل رو تو نسخهی PDF دریافت کنید. من همینجا از تمام نویسندهها، انتشاراتیها و مردم به خاطر این کار عذر میخوام اما حیفه از دستش بدین.
3. این هم چند تا عکس از مرحوم دکتر غلامحسین ساعدی:
4.این چند تا متن هم دربارهی اون مرحوم هست:
http://www.dibache.com/text.asp?cat=44&id=75
http://www.khazzeh.com/archives/text/000099.php
http://www.aftabnews.ir/prtb8sb8.rhb59p.brrblh8uouii2u.r.html
http://www.ghabil.com/article.aspx?id=292
http://www.khazzeh.com/archives/text/000099.php
http://www.aftabnews.ir/prtb8sb8.rhb59p.brrblh8uouii2u.r.html
http://www.ghabil.com/article.aspx?id=292
نوشته شده در تاریخ 23 آبان 1389: روز تولدم رو (23 دی 1388) بازداشت بودم و امروز و شاید همیشه حسرت نبودن تو اون روز رو بخورم. نخستین سالی بود که بیشتر دوستام برای تولدم بودن و بهتر از اون این که همه (بدون کم و کاست) برام کتاب خریده بودن… افسوس و صد افسوس که من داشتم توی سلول به این فکر میکردم که کسی یادش هست که من امروز متولد شدم؟ نامردا تولدی هم گرفته بودناااا :) یکی از کتابهایی که برای تولدم گرفتم از دوست بسیار عزیز (غزال شولیزاده) بود و بیشک یکی از بهترین هدیههای زندگیام. ممنونم ازش بسیار بسیار زیاد…
پیام