:::: MENU ::::

تداوم گسست (1)

راستش را بخواهید عنوان این مقاله را از پستوی کتابی با نام «ماکیاولی و اندیشه‌ی رنسانس» انتخاب کردم که موضوع آن ماکیاولی و ماکیاولی‌گرایی است. البته سوء تفاهم نشود، من را چه به سیاست و ماکیاولی و گرایش و … . البته همین‌جا اعتراف می‌کنم که من گرایش دارم. راستش را بخواهید مجبور بودم برای ادامه‌ی تحصیل یک گرایش انتخاب کنم و من هم ریاضی کاربردی را انتخاب کردم و اگر می‌دانستم که قرار است این‌جوری بشود عمراً گرایش پیدا می‌کردم. بگذریم. خیلی وقت هست که از اوضاع و احوال اسپیپ بی‌خبرم. چند وقت پیش شنیدم که از وخامت اوضاع چند روزی را در کما گذرانده است. به هر حال من وظیفه‌ی انسانی خودم دانستم که به جای رسیدگی به اوضاع یوم‌الله دهه‌ی فجر به این رفیق قدیمی سری بزنم و از حال و احوالش با خبر بشوم.

رفتم ولی چه رفتنی، به گور می‌رفتم بهتر بود. حضرت مریم دمار از روزگار بی‌روح ما در آورد و مادرمان را به عزا نشاند. یکی نیست بگوید که بی انصاف دستت به من نمی‌رسد چرا مادرم را داغ‌دار می‌کنی؟ چنان بلایی به سرم آورد که هنوز هم موقع گذشتن از حوالی این بزرگوار چونان آفتاب‌پرست رنگ عوض می‌کنم و رویم به دیوار… به هر حال چند روزی است که برای یادآوری خاطرات کودکی از کهنه و پوشک استفاده می‌کنم، مبادا که…

از مقدمه به متن سری بزنیم تا بگویم که این الاهه‌ی مقدس، این والامقام، این شیر زن، این اسطوره‌ی محبت و رحم و عطوفت، این دریای بی‌کران لطف چه بر سر این مفلوک بی سر و پا آورد: روزی آن بزرگوار والامقام مرا چون یک کنیزک بی‌همه‌چیز فراخواند و گفت:

- ای برده! برایت نقشه‌ها کشیده‌ام.
- جانم به فدای رئیس، من چند روزی را باید به شهر بروم. این حقیر را معذور کن. از جای خود برخاست و با نگاهی سرشار از خشم و عطاب ادامه داد:
- تو ناچیز حقیر برای من تعیین تکلیف می‌کنی؟ سعی کردم با لحنی متملقانه او را از موضوع خارج کنم. به همین خاطر با سری پایین و فکی آویزان و لحنی مرتعش گفتم:
- والا مقام! مرا چه به این کارها؟ یادتان هست که آن روز ماشین مبارکتان، آن مرسدس بنز متالیک را شستم.
- همان روز که یادت رفت داخل اگزوزش را پاک کنی؟
- بله قربان. همان روز که شما بر سر من منت گذاشتید و به خاطر این کوتاهی فقط دو روز از سقف آویزانم کردید.
- خب که چی؟
- لطفی کنید و به این حقیر بی‌بضاعت دو، سه روزی مرخصی بدهید. راستش را بخواهید پدرم مریض است، مادرم طلاق گرفته و خواهرم از شدت فقر مثل یک برگ کاغذ شده است، برادرم برای یک لقمه نان حلال شب تا صبح را سر چهارراه سینما سعدی قرآن و دعا می‌فروشد و من هم که اینجا در خدمت شما هستم. [1]

اشکش را درآوردم تا توانستم دو روزی را مرخصی بگیرم. خوشحال و شادمان از شهرستان به سمت شهر [2] حرکت کردیم. تصمیم گرفتیم فرصت را غنیمت شمرده و به انجام امور بپردازیم و اگر هم وقت زیاد آوردیم به اسپیپی‌های عزیز سری بزنیم. صبح تا شب را مثل سگ دویدیم و کرایه تاکسی دادیم. آن‌قدر دادیم که جانمان به لب رسید و فریاد برآوردیم که:
- اوی عامو! می این‌جو سر گردنه هس که ای‌جوری ما رو می‌چرزونین؟
- نه داداش! این‌جا تهرونه. حالیته؟ از آن‌جا که شهرنشینان محترم، گه‌گاه بر دیدگان نادیده‌ی شهرستانی‌ها منت می‌گذاند و آن‌ها را به شهر راه‌ می‌دهند و امکان گذاردن بیش از یک منت وجود ندارد، ما مجبور شدیم شب را در پارکی بگذرانیم. می‌چرخیدیم و سگ‌لرز می‌زدیم تا این‌که همشهری‌ای را دیدیم. از تعجب دو تا شاخ به اندازه‌ی بوفالوی آمریکایی روی سرم سبز شده بود. در دل زمزمه می‌کردم:
- ای بابا! این که رفیق شفیق خودمونه. مگه نه این‌که اومده بود برای کار و زندگی، این‌جا چی کار می‌کنه؟ یعنی اونم به اوضاع ما دچار شده. خیلی با احتیاط شروع کردم به سئوال پرسیدن:
- چه خبرا؟ تو هم اومدی قدم بزنی؟
- نه، من اومدم این‌جا دنبال تو.
- من؟ من دارم می‌رم هتل. یه کم خسه بودم، گفتم بیام یه قدمی بزنم. اصلاً اصرار نکن که نمی‌شه. خلاصه ما ضایع شدیم، در حد تیم ملی. از آن‌جا که کلاغ قصه‌ی ما اصلاً فارسی سرش نمی‌شود و هنوز نتوانسته راه خانه‌اش را پیدا کند این قصه ادامه دارد… ادمه‌ی قصه برای n شب دیگه. فعلاً برین لالا…


یادداشت  :

[1] این یک کلک سامورایی هست و من چند وقت پیش که سفری به اصفهان داشتم توسط استاد نویتی (معروف به بوف کور2) آن را فرا گرفتم. البته استعمال آن نیازمند دقت فوق‌العاده‌ای هست چرا که اگر در این حین، تلفن همراهتان زنگ بزند و برادرتان به شما بگوید که خواهرتان از به خاطر عطسه‌ی بلند در بیمارستان خصوصی بستری است و مادرتان که به همراه پدرتان در سفر فرنگ هستند از این موضوع بی خبرند و به همین علت شما باید خرج چند میلیونی ویزیت دکتر و … را بدهید، آنگاه حضرت مریم با توجه به رابطه‌ای که با خدا دارد ممکن است دخلتان را بیاورد

[2] از آن‌جا که این‌جا ایران است، در فرهنگ لغت ویرایش جدید (سال 1400 خورشیدی) واژه‌ی شهر مفهومی فراتر از مفوم جهانی دارد


پیام