قبل از شروع داستان یه نوشته چشم رو به سمت خودش میکشه: «هر آدمی، سنگی است بر گور پدر خویش» که به نظرم روی تمام داستان سیطله داره.
داستان این جوری شروع میشه:
«ما بچه نداریم. من و سیمین. بسیار خوب. این یک واقعیت. اما آیا کار به همین جا ختم میشود؟ اصلن، همین است که آدم را کلافه میکند…»
داستان درگیری جلال هست با خودش، سیمین، جامعه و حتا خدا، در بارهی بچه. روان و ساده از این درد میگوید. با منطق یا احساس سعی بر توجیه دوگانگیای دارد که درگیر آن شده: بچه داشتن یا نداشتن.
«… این جوری شد که ما تن به قضا دادیم. اما هر چه فکرش را میکنم نمیتوانم بفهمم. یعنی میتوانم. قضا و قدر و سرنوشت و همهی اینها را با همان توجیه علمی، همه را میفهمم. اما تحملش ساده نیست…»
«… میدانی زن؟ در عهد بوق که نیستیم… طبیعیترین راه این که بروی و یک مرد خوش تخم پیدا کنی و خلاص… هیچ حرفی هم ندارم. فقط من ندانم کیست. شرعن و عرفن مجازی…»
«… این جوری بود که دیگر اقم نشست از هر چه دوا بود و دکتر بود و سرنگ بود و نسخهی خالهزنکی بود و از هر چه عمقزی گلبته گفته بود. حالا دیگر حتا تحمل بوی آزمایشگاه و مطب را ندارم…»
حاشیههای داستان کم نیست. حاشیههای که به متن بیربط نیست. وقتی خواهر زنش خودکشی میکند و قصد سفر میکنند. همانجا باجناقش به آنها پیشنهاد میدهد که بچههایش را بزرگ کنند و … اما زیبایی نوشتهی جلال:
«… که هق هق کنان رفت. یکی دو جا را با تلفن گرفتم و اندکی از بار خبر را به دوش برادری یا همریشی گذاشتم و حاضر شده بودم که او هم آمد. با چمدانی در دست. بازش کردم که صابون و حولهای در آن بگذارم. لباس سیاهش هم توی چمدان بود. پس خبر را شنیده بودی…»
از این دست جملهها زیاد است. گاه به بخشهایی میرسی که تمام وجودت را خالی میکنند… جایی میرسد که:
«… به هانور رسیدم. باز شخص دوم همه کاره شد… و رسمن وسط خیابان دختر بلند کردم. در برلن فرصت تجربههای دیگر نبود… راهروهای مترو که مثل راهروهای زندان خلوت بود و شهر که پر از پیرها بود و خیابانها و پارکها و میدانها که هیچ علت وجودی نداشت…»
در پایان تسلیم میشود و تصمیم میگیرد که بی هیچ فرزندی زندگی کند.
کتاب خوبی بود. حال کردم…
پیام