«سکوت سرشار از ناگفتههاست»
و تو سرشار از سکوت…
تو ساحری
ای یگانه
نه تو خود سحری
ای جادوی جاوید
در این اندیشهام که
سبز شوم.
راستی، میدانستی جوانه زدهام؟
خندهام میگیرد:
هنوز پشت لبم سبز نشده، جوانه زدهام…
«تو سحرم کردی»
وگرنه من کجا و جوانه کجا!
من از تمام در و دشت
تنها شقایق وحشی را میشناختم.
«تو سحرم کردی»
وگرنه من کجا و تلاطم دریا کجا!
من از دریا و خلیج
تنها تنگ بلوری سر سفرهی عید را میشناختم…
حالا میخواهی بروی؟ کجا؟
من کلید این قفل را در خاطرهی با تو بودن
گم کردم.
لااقل به این جوانه رحم کن…
برای بارانیترین هوای زندگی، برای محبوب، برای آن که سرود: «دوستت دارم تنها واژهای است که میلش را به تو دارم اما توان گفتنش را نه»، برای آن که وسعت بخشید مرا و قلبم را، برای آن که آموخت از او سادگی را، برای خورشید که مهر است و ماه
پیام