:::: MENU ::::

یک سال پیش بود، دقیقن یک سال پیش

رفتیم خونه. طاقت نداشتم صبر کنم هر چند که می‌دونستم کاری ازم برنمی‌آد. گفتم می‌خوام برم خونه‌ی مریم. مادرم گفت «ناهار!» اما میلی نداشتم. شاید از سر هم‌زادپنداری بود. شایدم…

رسیدم خونه‌شون. حس کردم که الآن یه آواری از غم روی سرم خراب می‌شه. برادرش اومد پیش‌وازم. حس می‌کردم رفتم مهمونی. مثل همیشه برخورد مهربونی داشت. رسیدم به مادرش. اون‌قدر آروم بود که حس کردم یه سطل آب سرد ریختن روم. بد موقع رسیده بودم، هم دیر بود برای دل‌داری دادن و هم سر سفره‌ی ناهار…

 

می‌دونستم که چند روز دیگه بیش‌تر نیستم. این یه معنی بیش‌تر نداشت: پیش از رفتن مریم رو نمی‌بینم. دچار عذاب وجدان شده بودم، آخه عید همون سال مریم از دستم دل‌خور شده بود. یه سوءتفاهم بود که می‌دونستم مریم رو ناراحت کرده اما چنان حق به جانب بودم که حاضر نبودم برای رفعش قدمی بردارم. یک هفته پیش از رفتن تصمیمم رو گرفتم. می‌خواستم ازش دل‌جویی کنم. تصمیم داشتم بهش زنگ بزنم و دعوتش کنم با بقیه‌ی دوستان بیان خونه و دل‌جویی کنم و شاید خداحافظی. نشد، نذاشتن…

توی ۱۰ روز بعد از بازداشت مریم روزهای خوبی رو نگذروندم. داشتم کاری رو می‌کردم که حتا امروز بعد یک سال هنوز به درستی‌اش شک دارم: کندن از همه‌ی دل‌بستگی‌ها، خراب کردن راه برگشت و… و… و…

 

چند روز پیش داشتم توی دفترچه‌ام می‌گشتم. یه چیزی دیدم که برای مریم نوشته بودم:

for-maryam-bahrman

زبان به دهان نگرفتی

لب گشودی

گفتی، از درد

درد بودن

دیدن

شنیدن

و نوشتی بر «ورق‌پاره‌ها در تبعید»…

 

و امروز

در بند بعید تبعید

در اتاقی به طول هفت

عرض دو

و ارتفاع پنج

لبخند می‌زنی

لبخند همیشگی

به حماقت، بطالت، رذالت

 

لبخند تو معنای زندگی است بانو!

بخند

 

روز دوم در تبعید، ۲۳ می ۲۰۱۱، مسیر وان-استانبول (ترکیه)


پیام