در ستایش بطالت یه رسالهٔ کوچک (۳۰-۴۰ صفحهای) از برتراند راسل (فیلسوف انگلیسی) است که در مورد کار کردن، حس خوشبختی و پیروزی بحث میکنه. چند سال پیش خواندمش و دیدم رو به خیلی چیزها عوض کرد.
ادامهی نوشتهتشیع صفوی و تشیع علوی / دکتر علی شریعتی
«من هرگز با بطالت پدرم بیعت نخواهم کرد»
قصه، قصهی به قدرت رسیدن علویها با استقرار حکومت صفویان هست. شریعتی به زیرکی به مقایسهی خواستگاه و دیدگاه و روش و منش و مرام و … اونا پیش و پس از به قدرت رسیدن میپردازه. یه چند تا قسمتش رو که خیلی برام جالب بود رو با کمی تغییر –به خاطر خارج کردن از زبان محاورهای- بخونیید و بیاندیشید و حسرت بخورید و درس بگیرید: ادامهی نوشته
سنگی بر گوری / جلال آل احمد / داستان کوتاه
قبل از شروع داستان یه نوشته چشم رو به سمت خودش میکشه: «هر آدمی، سنگی است بر گور پدر خویش» که به نظرم روی تمام داستان سیطله داره.
داستان این جوری شروع میشه:
«ما بچه نداریم. من و سیمین. بسیار خوب. این یک واقعیت. اما آیا کار به همین جا ختم میشود؟ اصلن، همین است که آدم را کلافه میکند…»
داستان درگیری جلال هست با خودش، سیمین، جامعه و حتا خدا، در بارهی بچه. روان و ساده از این درد میگوید. با منطق یا احساس سعی بر توجیه دوگانگیای دارد که درگیر آن شده: بچه داشتن یا نداشتن.
«… این جوری شد که ما تن به قضا دادیم. اما هر چه فکرش را میکنم نمیتوانم بفهمم. یعنی میتوانم. قضا و قدر و سرنوشت و همهی اینها را با همان توجیه علمی، همه را میفهمم. اما تحملش ساده نیست…»
«… میدانی زن؟ در عهد بوق که نیستیم… طبیعیترین راه این که بروی و یک مرد خوش تخم پیدا کنی و خلاص… هیچ حرفی هم ندارم. فقط من ندانم کیست. شرعن و عرفن مجازی…»
«… این جوری بود که دیگر اقم نشست از هر چه دوا بود و دکتر بود و سرنگ بود و نسخهی خالهزنکی بود و از هر چه عمقزی گلبته گفته بود. حالا دیگر حتا تحمل بوی آزمایشگاه و مطب را ندارم…»
حاشیههای داستان کم نیست. حاشیههای که به متن بیربط نیست. وقتی خواهر زنش خودکشی میکند و قصد سفر میکنند. همانجا باجناقش به آنها پیشنهاد میدهد که بچههایش را بزرگ کنند و … اما زیبایی نوشتهی جلال:
«… که هق هق کنان رفت. یکی دو جا را با تلفن گرفتم و اندکی از بار خبر را به دوش برادری یا همریشی گذاشتم و حاضر شده بودم که او هم آمد. با چمدانی در دست. بازش کردم که صابون و حولهای در آن بگذارم. لباس سیاهش هم توی چمدان بود. پس خبر را شنیده بودی…»
از این دست جملهها زیاد است. گاه به بخشهایی میرسی که تمام وجودت را خالی میکنند… جایی میرسد که:
«… به هانور رسیدم. باز شخص دوم همه کاره شد… و رسمن وسط خیابان دختر بلند کردم. در برلن فرصت تجربههای دیگر نبود… راهروهای مترو که مثل راهروهای زندان خلوت بود و شهر که پر از پیرها بود و خیابانها و پارکها و میدانها که هیچ علت وجودی نداشت…»
در پایان تسلیم میشود و تصمیم میگیرد که بی هیچ فرزندی زندگی کند.
کتاب خوبی بود. حال کردم…
دندیل / غلامحسین ساعدی / داستان کوتاه
خبر حضور تامارا دندیل را پر کرده است. اسدالله (پاسبان دندیل) میخواهد تامارا را ببیند. بحثی بین آنها در میگیرد که حاصل آن پیشنهاد اسدالله پاسبان برای بازاریابی دختر است: نشان دادن عکس دختر به مشتریها. اسدالله به آنها میگوید که مشتری خوبی برای او دارد که خوب پول پایش میریزد. مشتری او یک افسر آمریکایی است.
همهی شخصیتها بسیج میشوند که دندیل را بیارایند تا آقای افسر لذت بیشتری ببرند: خانمی مامور طبخ غذا و تهیهی مشروب برای وی میشود. پیچک و ممیلی مسئول آوردن وی از کنار جاده به دندیل میشوند. پیرمرد قهوهچی زنبورکها را برای روشنایی راه افسر برای رسیدن به خانهی خانمی آماده میکند.
افسر میرسد. همهی دندیلیها به جلوی قهوهخانه آمدهاند تا این افسری را که قرار است پول خوبی به خانمی بدهد و آغازی باشد برای ورود مشتریهای پولدار به دندیل ببینند… افسر شب را با تامارا میخوابد. صبح برمیخیزد.
1. فضای دههی 40 رو فرض کنید. دندیل=ایران، تامارا=منابع مالی و معنوی ایران، اسدالله=شاه، پنجک و ممیلی و زینال و خانمی=نمیدونم مردم یا اطرافیهای شاه یا گروههای موافق حضور آمریکاییها در ایران یا ترکیبی از اینها، بقیهی فاحشهها که دل پری از خانمی داشتند= گروههای مخالف و پیرمرد قهوهچی=یه پدر ایرانی. عجب داستانی….
2. میدونم که کار اخلاقیای نیست اما به در ابتدای متن گفتم و هزارتا دلیل صد تا یه غاز دیگه برای توجیح این رفتار زشت، اینجا رو فشار بدین تا کتاب دندیل رو تو نسخهی PDF دریافت کنید. من همینجا از تمام نویسندهها، انتشاراتیها و مردم به خاطر این کار عذر میخوام اما حیفه از دستش بدین.
3. این هم چند تا عکس از مرحوم دکتر غلامحسین ساعدی:
4.این چند تا متن هم دربارهی اون مرحوم هست:
http://www.khazzeh.com/archives/text/000099.php
http://www.aftabnews.ir/prtb8sb8.rhb59p.brrblh8uouii2u.r.html
http://www.ghabil.com/article.aspx?id=292
نوشته شده در تاریخ 23 آبان 1389: روز تولدم رو (23 دی 1388) بازداشت بودم و امروز و شاید همیشه حسرت نبودن تو اون روز رو بخورم. نخستین سالی بود که بیشتر دوستام برای تولدم بودن و بهتر از اون این که همه (بدون کم و کاست) برام کتاب خریده بودن… افسوس و صد افسوس که من داشتم توی سلول به این فکر میکردم که کسی یادش هست که من امروز متولد شدم؟ نامردا تولدی هم گرفته بودناااا :) یکی از کتابهایی که برای تولدم گرفتم از دوست بسیار عزیز (غزال شولیزاده) بود و بیشک یکی از بهترین هدیههای زندگیام. ممنونم ازش بسیار بسیار زیاد…