امروز کار کنسل شد، کلاس هم. شاید روز خوبی بود برای رسیدن به کارهای عقب مونده از تارنمای اصلی که حدود چند ماه هست که روش کار میکنم. یه فاجعه رخ داد: اینترنت هم تا 48 ساعت قطعه. هیچی سر سازگاری داره. تصمیم گرفتم یه دستی به سر و گوش این لپتاپ بدبخت بکشم. داشتم اطلاعاتم رو طبقهبندی میکردم که به یه فیلم -که تازه گرفته بودمش- برخوردم: Don’t Tell My Mother That I am in Iran
فیلم سال 1378 خورشیدی (2009 میلادی) به سفارش واحد مستندسازی Canal + فرانسه ساخته شده. خیلی آدمها و شبکههای دیگه هم همکاری داشتن که میشه به شبکهی Nationa Gepgraphic اشاره کرد.
فیلم با یه نماهای بازی از پیست اسکی توچال شروع میشه و دختر بیحجابی رو روی تلهکابین نشون میده که کنار گوینده-مجری -که کارگردان فیلم هم هست- نشسته. گفتوگو با «سلام علیکم» و «خوب هستی؟» دیگو بنوئل (Diego Bunuel) شروع میشه. به نظرم دیگو دنبال بزرگ و عمومی نشون دادن چیزاییه که توی ایران تابو هست. بیشتر نماهایی که از توچال میگیره از دخترهایی هست که حمام آفتاب گرفتن، سیگار میکشن، آرایش غیر طبیعی دارن و …
پس از تیتراژ، دیگو سه نکته رو پیش از شروع سفرش میگه:
- ایرانیها عرب نیستند بلکه پارسی هستند.
- ایران یک کشور مردمسالار هست
- این که تمدن ایران قدمتی 3000 ساله داره
بخش بعدی فیلم خاطرهی سفر دیگو هست به قم. سوژهی اون یک آخوند (یا به گفتهی خودش ملایی) هست به نام حاج آقا ایمانی که قصد داره بره خیاطش رو ببینه. آقای ایمانی که به نظر میرسه زبان انگلیسی رو میدونه به دیگو میفهمونه که اون «هم آدمه، زندگی میکنه، میخوریه، میخوابیه، زن و بچه داره، قسط میده، ماشین سوار میشه» و … پس از اون هم میگه که صورتش رو اصلاح میکنه، لباس مرتب شیک میپوشه. معتقده که «دینمداری معناش این نیست که از زیباییهای دنیا چشم بپوشی». خیلی جالبه که توی ادامهی داستان یه رپخون زیرزمینی با چندتا دختر و لباسهای معروف رپخونها شروع میکنن به خوندن. نمای بعدی حاج آقا ایمانی رو کنار همسرش میبینیم که دارن به این آهنگ گوش میدن. دیگو با خواننده صحبت میکنه. خواننده، پسر حاج آقا هست که یه گروه زیرزمینی رو سرپرستی میکنه. حاج آقا هم یه نطق انتقادی به حکومت میکنه که چرا اجازه نمیدن این گروهها فعالت کنند.
شهر بعدی اصفهان هست. توی اصفهان دیگو یه بازیکن بسکتبال آمریکایی رو موضوع قرار داده. دربارهی زندگیاش توی ایران صحبت میکنن.
شهر بعدی بم هست. چند نمای ارگ بم نمایش داده میشه و تمام.
میرسیم به تهران. توی تهران از زنهای رانندهی تاکسی میگه. یه زن راننده توضیح میده که «ما مثل زنهای کشورهای عربی نیستیم. زنها توی همهی بخشها فعال هستند» و … قرار بعدی دیگو با یه آرایشگر زن هست که توی سالن آریشش به دیگو در بارهی آرایش خانمها و شیوهی حجاب توضیح میده. پرسش دیگو به این میرسه که «با اون تعریفی که دادین پس چرا روسری شما تا پشت سرتون هست؟».
دیگو سفر تهران رو با دیدار «بابا موشه» که یه ایرانی یهودی هست ادامه میده. بابا موشه اون رو به خوردن ودکا دعوت میکنه و مینیاتوری از یه زن برهنه رو به اون نشون میده. این دیدار باعث میشه که دیگو سری هم به کنیسهی اونا بزنه و با نمایندهی یهودیان در مجلس شورای اسلامی آشنا بشه و بشنوه که «ما توی ایران مشکلی نداریم»، «ایران پس از اسرائیل بیشترین جمعیت یهودی رو در خاورمیانه داره»، «یهودیهای ایران با صهیونیسم مشکل دارند» و … این حرفها دیگو رو متعجب میکنه و پرسش جنجالی رو میپرسه که با توجه به صحبتهای احمدینژاد، ایران با آلمان چه فرقی داره؟ مشخصه که جواب چیه…
دیگو تهران رو پس از حضور در مسابقهی بینالمللی قرآنخوانی (که اون رو با American Idol مقایسه میکنه) ترک کرد و به شمال رفت.
شاید برای همهی ما شمال سرسبزی رو تداعی کنه اما دیگو به یاد خاویار میافته. تمام خاطرهگویی شمالش خلاصه میشه تو خاویار و گشت ساحلی. دیگو پلیسها رو به «Caviar Party» دعوت میکنه و مدام میگه کاش ودکا هم داشتیم. پلیس هم فقط لبخند میزنه.
فیلم زیباییها و خوبیهای ایران رو نشون میده. توی نگاه نخست 4 تا فحش آبدار دام به دیگو. دیدم اگه با دید جهانگرد-محوری به این فیلم نگاه کنیم خیلی هم بد نیست. امیدوارم در آینده نیاز نباشه که برای جذب جهانگرد به هر دروغی آوریزون بشیم و دنیامون رو یه جور دیگه نشون بدیم…
یه نوشته دربارهی همین فیلم رو میتونید اینجا بخونید. هرچند که گفته شده فیلم برای شبکهی National Geographic هست و من هم به گفتهی دیگو دیدم که برای این شبکه ساخته شده اما توی تیتراژ پایانی مینویسه که برای شبکهی کانال+ فرانسه هست.
پیام