دلم خیلی برای مریم تنگ شده. شاید این دلتنگی از سر اینه که در قبال دوستیای که باهاش دارم وظیفهی خودم میدونم که کاری کنم اما چه کار میشه کرد؟
بشینم و بگم که چرا گرفتنش، داد بزنم و گله بشنوم که چرا داد زدی! روزگار سختی شده. نه میشه این همه ناراحتی رو بروز نداد و نه میشه گفت. باید ساکت موند و … تو این روزهایی که تنهایی شده رفیقم، بیشتر به عمق تنهاییها پی میبرم. «همه با همایم» اما تنهای تنها. بگذریم…
نمیدونم چی باید از مریم گفت اما میدونم که این مریم خیلیها رو به زانو درآورده، زندهباشی مریم. امروز بیشتر از همیشه از دوستی با تو احساس افتخار میکنم و امیدوارم هر چه زودتر تو بهار آزادی ببینمت. وقتی که سایهی هیچ دیکتاتوری روی سرمون نباشه، وقتی فضای مردسالارانهی جامعهای که امروز به خودکامهگی سیاسی رسیده وجود نداشته باشه…
این پوستر رو وقتی برای مریم درست کردم مدام این شعر شاملو تو ذهنم بود.
…
آنجا
جنبش شاید،
اما جُنبندهیی در کار نیست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف
نه عفریتانِ آتشینگاوسر
نه شیطانِ بُهتانخورده با کلاهِ بوقیِ منگولهدارش
نه ملغمهی بیقانونِ مطلقهای مُتنافی. ــ
تنها تو
آنجا موجودیتِ مطلقی،
موجودیتِ محض،
چرا که در غیابِ خود ادامه مییابی و غیابت
حضورِ قاطعِ اعجاز است.
گذارت از آستانهی ناگزیر
فروچکیدن قطره قطرانیست در نامتناهی ظلمات:
«ــ دریغا
ایکاش ایکاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
درکار درکار درکار
میبود!» ــ
…
اما داوری آن سوی در نشسته است، بیردای شومِ قاضیان.
ذاتش درایت و انصاف
هیأتش زمان. ــ
و خاطرهات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.
بدرود!
بدرود! (چنین گوید بامدادِ شاعر:)
رقصان میگذرم از آستانهی اجبار
شادمانه و شاکر.
از بیرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر. ــ
نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانهیی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکهیی، ــ
من به هیأتِ «ما» زاده شدم
به هیأتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگینکمانِ پروانه بنشینم
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطهی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم
که کارستانی از ایندست
از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.
انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوستداشتن و دوستداشتهشدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمانشدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.
پیام