ننوشتن و نوشتن توی این روزا خیلی برام فرقی نداره. فکر کنم دیگه نتونم دست به قلم بشم و بنویسم، یاد روزای خوبی که چند روزه یه مجله تولید میشد و قلم بندهی ذهنی بود که سوداها داشت به خیر…
صادق جم خواسته که «در شب یلدا، هر کس که وبلاگ دارد، مطلبی شاد بنویسد» و من هم تصمیم گرفتم در راستای نوشتن خاطرههای زندان، یه خاطرهی خوب از شب یلدای 1388 بگم.
حدود 2 هفته از بازداشت من میگذشت. هفتهی نخست هر روز، ساعتها بازجویی داشتم: صبح، ظهر، عصر، غروب. نمیدونستم چرا اونجا هستم اما باید به پرسشهایی پاسخ میدادم که گاهی بیش از حد لجدربیار بودن: میپرسید که «چرا هاشمی رفسنجانی گفته که نظر امام رو قبول ندارم؟ +» یا این که «رابطهی تو با قدرتالله رحمانی چی هست؟ +» یا این که یک سری عکس به من نشون میداد و میگفت «چرا اینا رو نمیشناسی؟» یا …
اینا رو بذارید کنار این که:
- من تا نخستین ملاقات با وکیل که 2 ماه پس از بازداشتم بود هیچ اطلاعی از اتهامهایم نداشتم.
- هر جلسهی بازجویی نخستین گفتوگویی که پس از سلام، رد و بدل میشد کم و بیش این بود:
– اذیتتون که نمیکنند؟
– نه مشکل خاصی ندارم.
– پس چرا توی وبلاگتون نوشتین که کتکتون زدیم؟
– اونو دربارهی اطلاعات نیروی انتظامی نوشتم و چیزی بود که اتفاق افتاد.
– شما چهرهی نیروهای اطلاعاتی رو خراب کردین.
– یه سئوال بپرسم؟
– بفرمایید.
– منو برای چی گرفتین؟
– [سکوت]
- اجازهی ملاقات و حتا تماس هم نداشتم و حدس میزدم که همین رویه برای خانوادهام هم باشه و نگران این بودم که فکر نکنند که اینجا شکنجه میشم. [توضیح]
- پس از هفتهی نخست یه روز بر خلاف همیشه هم اتاق بازجوییام عوض شد و هم یه نفر به جمع افزوده شده که تنها صدای پچپچش شنیده میشد. پس از خطیبهای طولانی در وصف سران فتنهی کشور و فارس!!! از من خواستند قبول کنم که به رهبر توهین کردم. گفتم «توهین کردن یه حرف کلی هست، شما باید براش مصداق بیارید». پس از یه خنده که تمام بنیان فکری منو نشونه رفته بود این جواب رو داد: «آقای نیکویی عزیز! توهین شما اظهر من الشمس هست، یعنی روشنتر از خورشیده». گفت و گفت. بعد هم رفتند و با هم کلی پچپچ کردند. نتیجه شد حدود نصف صفحهی بازجویی انگ که توش از «به سخره گرفتن یوم الله 13 آبان» و «توهین به رئیس جمهور محبوب مردم ایران جناب آقای دکتر محمود احمدینژاد» تا «اقدام علیه امنیت ملی» و … بود. برگه رو گذاشت جلوم و خواست که خوب بخونم، فکر کنم به دانشگاه، کار و خانوادهای که نگران من هستند. گفت «اگر ابراز ندامت کنی قاضی بهت تخفیف میده» و قول داد که برای آزادیام هر کاری کنه… یه لحظه فکر کردم: من این اتهامها رو نه انجام دادهام و نه حاضرم به خاطر هیچ توی این خراب شده بمونم. پارادکس سختی بود. نوشتم (خلاصه شده): «در باور و مرام من ته توهین به کسی هست و نه چنین قصدی داشتهام. اگر شما انتقاد را توهین و هشدار را تهدید میدانید و مصداق آن را اظهر من الشمس، پس با استناد به این از رهبر عذرخواهی میکنم -نه به این خاطر که انتقادی ندارم، که قصد توهین نداشتهام- و از ایشان طلب بخشش میکنم و اگر برداشت شما توهین است و در دید دیگران نیز، ابراز ندامت کرده و خواهان رافت اسلامی هستم».
خیلی طول نکشید تا من رو برگردونند سلول و اعلام کنند که «حالا حالاها اینجا هستی» و با درخواست کتاب، کاغذ و قلم هم مخالفت کنند. - اون همه نگرانی و عذاب وقتی به اوج رسید که یه روز من رو بردند بیرون برای ملاقاتی. یه راهرو طولانی رو گذروندم و رسیدم به جایی که صدای بقیهی زندانیها رو میشنیدم. اسم چند نفر که توش اسم بعضی از دوستان هم بود رو خوندند. بعد اومدن سروقت من. عذرخواهی کردند و گفتند که اشتباهی پیش اومده و کسی برای ملاقات من نیومده… [توضیح]
دقیقن شب یلدای 1388 بازجویی داشتم. از اون بازجوییهای اعصابخردکن بود. خیلی طول کشید. پس از تکرار هزاربارهی درخواستم برای تماس با خانواده، بازجوم گفت که الآن برمیگرده. رفت و پس از مدتی برگشت. منو برد توی راهرویی که باید منتظر میموندم تا نگهبان بیاد و منو برگردونه سلول. همین جور منتظر بودم که بازجو گفت «میخواین با خونهتون تماس بگیرید؟» شکه شدم. خیلی خوشحالکننده بود. نه احساس دلتنگی داشتم، نه ضعفی رو حس میکردم اما تمام وجودم پر از نگرانی بود برای خانواده. روزی هزار بار زمین و زمان رو لعنت میکردم که چرا اونا باید اذیت بشن.
زنگ زد خونه. گفت که از ستاد خبری هست و «علی آقا حالش خوبه. نگرانش نباشید. الآن هم اینجا هست و میخواد با شما صحبت کنه». تلفن رو گذاشت روی بلندگو و خواست که صحبت کنم. پدر بود. حال و احوالی کرد و زود گوشی رو داد به مادرم. سعی کردم با تمام انرژی باهاش حرف بزنم و بگم که چیزی نیست. گفتم «اینجا همه چیز خوبه: غذا خوبه. هواخوری میریم. دکتر هم هست. از بیرون هم چیز میخرن میآرن برامون». خداحافظی کردم. فکر نمیکنم بیش از 3-2 دقیقه طول کشید. بازجوم اصرار داشت که دوباره زنگ بزنم و حرف بزنم. میگفت بیا زنگ بزن به برادرت باهاش حرف بزن، خواهر و دامادتون. گفتم «که کاری باهاشون ندارم. نگران پدر و مادرم بودم که صحبت کرد».
اون شب خیلی خوشحال بودم. هر چند که بر خلاف همیشه -که شب یلدا توی خونهی ما مهمونی بود و از سر و صدا نمیشد با کسی حرف زد و- اون شب غربت عجیبی داشت خونهمون اما از این که از نگرانی درشون آوردم خیلی خوشحال بودم.
بعد از آزاد شدنم برادرم گفت که اون شب با پدر صحبت نکردم. صدای برادرم و پدرم خیلی شبیه هم هست تا جایی که منم خیلی وقتا اشتباه میکنم.
شاید بد نباشه تعریف شکنجه رو بگم و پس از اون توضیح بدم.
شکنجه از دید کنوانسیون منع شکنجه: عبارت شکنجه (Torture) از نظر این کنوانسیون به هر عمل عمدی که بر اثر آن درد یا رنج شدید جسمی یا روحی علیه شخصی به منظور کسب اطلاعات یا گرفتن اقرار از او یا شخص ثالث اعمال شود، اطلاق می گردد.
شکنجه از دید قانون ایران (مادهی 58 قانون تعزیرات): واژهی شکنجه به هر عملی اطلاق میشود که عمدن درد با رنجهای جانکاه جسمی یا روحی به شخص وارد آورد، خاصه به قصد این که از این شخص یا شخص ثالث اطلاعات یا اقرارهایی گرفته شود یا به اتهام عملی که این شخص یا شخص ثالث مرتکب شده یا مظنون به ارتکاب است تنبیه گردد. با این شخص یا شخص ثالث مرعوب یا مجبور شود و یا به هر دلیل دیگری که مبتنی بر شکلی از اشکال تبعیض باشد، منوط بر این که چنین درد و رنجهایی به دست کاگزار دولت یا هر شخص دیگر در سمت رسمی مامور بوده است یا به ترغیب یا با رضای صریح یا ضمنی او تحمیل شده باشد. این واژه درد و رنجهایی را که منحصرن از اجرای مجازاتهای قانونی حاصل میشود و ذاتی یا مسبب
چنین مجازاتهایی است در بر نمیگیرد.
با این تعریفها دلیلی نمیبینم که توضیح بدم اونجا شکنجه میشدم و گفتن این که «فکر نکنند که اینجا شکنجه میشم» تنها به این اشاره داره که اونجا نه توهینی به من شد و نه برخورد فیزیکی با من. هر چند که در این مورد هم حرفایی هست :)
خانوادهام میگن که هر روز به امید ملاقاتی از صبح ساعت 8 تا 3 عصر جلوی پلاک صد یا توی دادگاه انقلاب و جلوی در اتاق دادستان (موسویتبار) بودند. از برخوردهای زشت و زنندهی دادستان و نگهبانها و مسئولان پلاک 100 که بگذریم، یکی دو بار هم وقت ملاقات گرفته بودند که اجازهی این کار رو مسئولان پلاک 100 نداده بودند.
پیام