:::: MENU ::::

رشت – انزلی – سردشت 1

بماند که چی شد و چه قدر معطل شدم و … تا سوار یه تاکسی شدم و شرکت وزین تروند دانش 12000 تومان ناقابل رفت تو خرج. البته اشتباه نشه، من خودم نخواستم با طیاره و اینا سفر کنم. من رو چه به این سوسول‌بازی‌ها!!!! «به ما که رسید، آسمون تپید» که می‌گن همینه. انتقاد به این کار زیاده: خستگی و اتلاف وقت کارمند، افزایش هزینه‌ی سفر برای شرکت (حق ماموریت ساعتی) و البته کاهش هزینه‌ی حمل و نقل برای شرکت هم نقطه‌ی مثبتش هست. «صلاح مملکت خویش خسروان دانند»، منو چه به دخالت تو کار بزرگان. من طبق قراری که با شرکت گذاشتم، هر جا و هر جوری سفر می‌کنم… می‌ترسم، فردا با اسب و قاطر بفرستندم ماموریت.
روز 31 مرداد 1388 (1 رمضان 1451) تهران رو به قصد سفر به رشت، بندر انزلی و سردشت ترک کردم. از سمت غرب تهران خارج شدیم. هوای گرم و آفتاب سوزان ادامه داشت تا قزوین. قزوین رو که رد کردیم یه جایی روی تابلو نوشته بود «رشت» و به سمت راست اشاره کرده بود اما راننده‌ی محترم -که تو کل سفر در حال مطالعه بود و البته گاهی صحبت با کسی که من نفهمیدم کی بود- مستقیم رفت. جاده خالی از هر موجود زنده‌ای شد. یه ماشین قیر کنار جاده پارک بود و اشاره می‌کرد که رد نشیم اما ما با سرعت 120 یا شاید هم 130 کیلومتر در ساعت رد شدیم و رفتیم و رفتیم. یکهو راننده‌ی محترم تصمیم گرفت که بزنه جاده خاکی. زد و رفت تا رسیدم به یه بزرگ‌راه. با یه حرکت آکروباتیک که به نظر می‌رسید خلاف قانون باشه رفت اون سمت بزرگ‌راه و کنار یه چیزی شبیه به رستوران ایستاد. ساعت 11 صبح بود. نفهمیدم ایستاد برای صبحانه یا ناهار اما ایستاد. هوای خنکی بود. موندم کنار ماشین و استفاده کردم از هوا و چند تا درخت سپیدار که تو باد می‌رقصیدن. راننده‌ی محترم اندکی بعد از 10 دقیقه منت گذاشتن و آمدند. روان شدیم. بعد از گذر از چند تا پیچ، تراکمی از تکه‌های ابر دیدم. گل از گلم شکفت. راننده یه نگاه عاقل اندر سفیه انداخت و پشت چشمی نازک کرد. خبر خوبی بود. چهار چشمی منتظر بودم تا سبزی ببینم که تلفن زنگ زد و حواس مبارک رو پرت کرد. بعد از گفت و شنود خودم رو وسط یه تونل دیدم که نسبتن طولانی بود. بعد از تونل آقای راننده‌ی عزیز طبق معمول یکهو ترمز کرد و پیچید به سمت پمپ بنزین. از اون‌جا که زدیم بیرون به کسی زنگ زد و گفت بنزین تموم کرده بوده. فکر کنم که فکر می‌کرد که من ممکنه فکر کنم که این که اگه یه نفر بنزین تموم کنه و هم‌چنان دنده عوض کنه و سرعت تنظیم کنه و … جای تعجب داره. حقیقتی هست. نفهمیدم راست گفت یا دروغ اما گفت و بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد. بعد از چند دقیقه دنیای زیبایی که دنبالش بودم شروع شد. اول یه چند تا مزرعه‌ی طولانی سبز بود و چند تا درخت تو کوه. لحظه لحظه زیاد شد تا جایی که جاده رو وسط انبوهی از سبزی دیدم. دلم می‌خواست پیاده شم و نفس بکشم. چیزی که خیلی برام زیبا بود امام‌زاده هاشم بود. یه گنبد کوچولو روی یه تپه‌ی کوچولو، وسط انبوه سبزی و با چشم‌اندازی از آب و کوه پر از درخت. چه حالی می‌ده عبادت تو همچین فضایی.
نزدیک رشت شیشه‌ی ماشین رو دادم پایین. ازدحام رطوبت رو می‌شد حس کرد و خنکای هوا رو. رسیدم. ساعت حدود 1:30 عصر بود. باید به آزمایشگاه دکتر افراه سر می‌زدم. زدم و چه سری هم زدم. نزدیک بود سرم بشکنه. طبق معمول این یک ماه گذشته، هم‌کاران محترم یه چیزی رو سرهم‌بندی کرده بودن و برگشته بودن. اولین جمله‌ای که از دکتر مهرورز شنیدم این بود: «ما اصلن تصمیم داریم نرم‌افزار شما رو بذاریم کنار». پذیرایی بعدی رو آقای تقی‌پور انجام داد: «برای چی اومدی؟ ما که نخواستیم بیای و …». توضیح دادم که با شخص دکتر افره هماهنگ شده. گفتم الآن این‌جا هستم. اگه بخواین می‌رم اما بهتره استفاده کنید. مجاب شد اما دکتر موند که توجیه بشه. رفتم و شروع کردم به کار. یه کارمندی اومد و گفت که این دکتر همین جوری هست. غر می‌زنه. تو رفتم و آمد فهمیدم که دکتر رفته. جالب بود که با این همه غرغر یه فهرستی از ایرادها و اشکال‌ها در نیاورده بودن. تک تک کاربرها رو دیدم و پرسیدم که مشکلی هست یا نه. جالب‌تر این که هیچ کس ایرادی که حتا نزدیک به غرغر اونا باشه نداشت. به هر ترتیب گذشت. قرار شد که فردای اون روز رو هم بمونم و هر کاربری که از قلم افتاده رو انجام بدم و مشکل‌گشایی کنم. زدم بیرون به قصد آزمایشگاه رازی. عین بیمارستان شلوغ بود. اون جا هم رفع عیب شد. ساعت 8:20 اون‌جا رو به سمت هتل پردیس ترک کردم.
یه هتل 2 ستاره. جای خوبی هست. هر چند که در حال تعمیر هست اما از کارگر و استاد و … خبری نیست. کاش حداقل زودتر به دیوار اتاق‌ها رنگ بزنن. خیلی چهره‌ی اتاق رو دل‌گیر کرده این گچ‌های نم کرده. هتل تمیزی نیست و کارکنان مودبی هم نداره اما در حد هتل 2 ستاره راضی‌کننده هست. بعد از یه وارسی اتاق و یه لحظه ولو شدن رو تخت تصمیم گرفتم غذا بخورم. اسمش ناهار بود یا شام نمی‌دونم اما گشنگم بود. با یه پیش‌غذای عالی (زیتون پرورده) شروع کردم. بر خلاف ظاهر بدش، چسبید. رستورانش در حد همون 2 ستاره بود. آقای گارسون نزدیک به 10 بار جلوی من رژه رفت و غذای نه چندان خوبشون رو به دهنم زهر کرد. تصمیم گرفتم بعد از یه کم استراحت و نماز بزنم بیرون. چشمام رو بستم. باز که کردم ساعت 3 صبح بود. یه دوش گرفتم. رفتم پایین و از یه آقایی که -با یه لباس بسیار زیبایی شبیه به لباس خواب- رو مبل در حال چرت زدن بود پرسیدم: «ساعت چند سحری می‌دین؟». با تعجب اندر احوالات من گفت که نداریم. به همین سادگی. تصمیم گرفتم بی سحری روزه برم. برگشتم بالا شروع کردم به نوشتن اینا. توی پس‌زمینه آهنگ زیبای «کاروان‌سرا» و «جاده‌ی ابریشم» اثر «کیتارو» داره قلقلکم می‌ده. بارون هم داره من و با خودش می‌بره. می‌رم نماز و کمی قدم زدن. ساعت 5:44 صبح روز 1 شهریور 1388.

 

یه کم از اخبار بی‌خبرم. دیروز یه چند تا خبر خوندم. یکی‌اش نامه‌ی دختر ابطحی بود به پدرش. خدا کنه که … خدایا! تو این صبح قشنگ این ماه قشنگ، تو شهری که انبوه عظمتت رو نشون می‌ده ازت می‌خوام که دلشون رو قرص کنی. خدایا! تو می‌دونی که این واعظان پای منبر از هیچ چیزی برای به بند کشیدن آزادی کوتاهی نمی‌کنن، حتا از نام تو و این ماه پر شور. خدایا! مگر نه این که کفر قابل تحمل‌تر از ظلمه، پس کو «کرامتت»؟ مگر نه این که تو «جباری»؟ پس کو اون «جبر» و «خشمت»؟
دیشب برنامه‌ی 20:30 صدا و سیما صحنه‌ی درگیری خبرنگار 20:30 با یه کارمند پارک افسریه‌ی تهران رو چنان با آب و تاب نشون داد که دلم براش کباب شد. بعدش هم زنگ زدن به معاون عمرانی شهرداری تهران و گفتن این چه وضعش هست و … اونم گفت که پیمان‌کار پارک رو اخراج می‌کنه. عظمت رسانه‌ی ملی تا کجا رسیده!!!! جالب این که می‌گفت به خبرنگار فحش دادن اما تمام صحنه‌هایی رو که نشون می‌داد، خبرنگاره داشت فحش می‌داد و چه فحش‌هایی… تصور کنید که بیش از 69 کشته هزاران بازداشتی و زنذانی، هزاران زخمی و میلیون‌ها توهین شنیده ارزش حتا یک دقیقه برنامه توی این بوق و کرنای مشتی رذل رو هم نداشتن.


پیام