:::: MENU ::::

Bomb

Hi again after about 2 month… i promise to write frequently.

 

Let see…

I think, I am, you are, he is or she is the bomb. The dangerous bomb in our society, in the world. If we don’t accept and do the civil society rights, human rights or any human law.

 

OK I have a link for a changing the non-human equaly based:

http://we-change.org/spip.php?article11

You can be a member of this campaign… hurry up to change this.


Volunteer Actors

let see…

1. I put the campaign again: http://we-change.org/spip.php?article11

2. I wanna to introduce to you our institute websites: http://www.irancsos.org=Iran Civil Society Organizations or http://www.irancsos.net

“Volunteer Actors” institute estabiulished in 1380 (2001) and work on “Iran CSOs Training & Research Center (ICTRC)”.

It has 2 offices in Iran and want to open 3rd office as soon. The main office based in Tehran and another one in Shiraz.

It published the first news website about Iran CSOs (Civil Society Organizations) in Shahrivar (September): http://www.koneshgaran.net

*********

I am working in Shiraz office. I glad to hear, see you or read your letter. We can help you to optimaize or estabilish your NGO.

it is our Y! group:  http://groups.yahoo.com/group/volunteer_actors


NGO

I want to discuss about civil society elements. I try to discuss about all but it need your help. Before these discussions I want to write about Non-Governmental Organizations (NGOs) and in general about Non-Profit Organizations.
Since now, I write in English and Farsi but I must say that I won’t translate my english text to farsi or reverse.

Lets share our knowledges:
The NGO give to communities that based on some factors: 1.Non-governmental 2.Non-political 3.Non-comercial (I think it is not necessary to discribe these, but if you don’t think so, tell me to do it.)
a) The main goal of NGOs are improving the social levels to best.
b) The NGOs are bridge between governance and it’s citizens. (It exist only in native NGOs)
c) I think the members of NGOs are volunteer, at least in Iran.
d) I think the the NGOs are work in social services.
e) The NGO’s structure based on demotratic roles.
f) …
I think Iran is the first country that had the modern NGOs, like now. I have proof for my posit: When the first religious community established in Iran? in the Abbasian Era? … before it?…
Yes, the first modern NGO established in Iran, it wasn’t political, commercial or governmental community. The establishers are public Iranian and almost are against the central governance. They helped the poor men, built mosque and, read and unsrestand Quran, Hafez, Sa’adi, Molana’s Divan and so on.
You can find more about NGO in these links:
1. Categorizing NGOs: http://docs.lib.duke.edu/igo/guides/ngo/define.htm
2. NGO difinition: http://www.ngo.org/ngoinfo/define.html

 

تشکل غیر دولتی برگردان واژه ی زیر هست:
NGO = Non-Governmental Organization
این که چرا غیر دولتی به این خاطره که در تعریف به سازمانی غیر دولتی گویند سازمانی غیردولتی است که:
1.هیچ وابستگی مالی یا … به دولت نداشته باشد(البته موافق یا مخالف بودن با دولت یا همکاری با آن یا جلوگیری از فعالیت آن تناقضی با غیر وابسته بودن یا تعریف ندارد)
2. غیر سیاسی باشد
3. غیر انتفاعی باشد

این که ریشه ی تشکل غیردولتی از کجاست را نمی دانم اما معمولن آن را به زمان پیدایش انسان اولیه نسبت می دهند اما در اغلب موارد مقصود تشکل غیر دولتی با سبک نوین هست که به جنگ جهانی دوم بر می گردد. من معتقدم که سبقه‌ی آن در ایران بیش از 100 سال است چرا که ما هیات‌های مذهبی داشته‌ایم که شکل‌گیری آن‌ها به عهد شاه عباس بر می گردد. با توجه به فعالیت‌های آن‌ها می‌توانیم آن‌ها را تشکل غیردولتی بنامیم. مگر نه این که همین هیات‌های مذهبی مراسم آموزش قرآن می‌دهند. مگر نه این که برای فقرا پول جمع می‌کنند. مگر نه این که مراسم قاشق‌زنی و … برگزار می‌کردند. مگر نه این که حسینه و مسجد بنا می‌کردند و مگر نه این که همین حسینیه و مسجدها همواره به روشنگری و انتقاد می‌پرداختند. مگر نه این که در زمانی نه چندان دور مرکز علم و به عبارتی دانشگاه، همین مسجد بود. مگر نه این که هر کس برای رضای خدا و نه برای پول … در مسجد جمع می‌شد (البته منظورم هنگام برگزاری مراسم مذهبی نیست). مگر نه این که… . خیلی مثال دال بر تاسیس اولین تشکل‌های غیردولتی به سبک مدرن در ایران هست که متاسفانه به خاطر لوای مذهبی و بی‌مذهب بودن روشنفکر نماهای صاحب رسانه و تریبون عنوان نمی‌شود. متاسفانه ما به جای تصحیح خود همواره به الگوبرداری از غرب می‌پردازیم. به جای این که شکل هیات مذهبی را به جمعیتی ورای دیدگاه مذهبی تغییر دهیم به تشکل‌سازی پرداختیم تا مثل همیشه در عدد و رقم پیشه باشیم و در مفهوم… . در ایران بیش از 20000 تشکل غیردولتی وجود دارد و در دولت نهم قرار است این رقم تنها در استان فارس به بیش از 2000 تشکل ارتقا پیدا کند.
به قولی هر کس که قهر می کند به تاسیس تشکل غیر دولتی روی می‌آورد و جالب‌تر آن که طبق مصوبه ی جدید دولت تشکل غیر دولتی به «سمن» تغییر نام داده است و به خاطر این که بعضی و تنها بعضی از این تشکل‌ها فعالیت سیاسی و تجاری انجام می‌دادند، مصوب کرده است که برای کسب مجوز – پس از گذراندن مراحل ثبتی- نیاز به تایید صلاحیت هیاتی است تا صلاحیت گفتاری و رفتاری و ظاهری موسسین نیز تایید شود، مبادا که چهره‌ی آن‌ها سیاسی گونه یا شبیه به پول باشند. کاش مسئولین و پیش از آن‌ها من و تویی که قصد تاسیس تشکل غیر دولتی را داریم به تعریف، تاریخچه، جایگاه و … تشکل‌های غیر دولتی نگاهی هرچند کوتاه داشته باشیم.
بدانیم که چه کار می‌خواهیم بکنیم. در کجا؟ با چه کسانی؟ در چه مکانی؟ با چه هزینه‌ای؟ و ده‌ها سوال که در قالب برنامه ریزی استراتژیک می‌گنجد.
نه این که پس از ثبت تشکل تازه به فکر چه کنیم بیافتیم و کاری بی ثمر انجام دهیم.
خیلی از مبحث دور شدم.
1.تشکل غیر دولتی پلی است بین دولت و ملت. تشکل غیر دولتی برای تداوم توسعه و انتقاد به فعالیت‌های دولت و از همه مهم‌تر مشارکت در اداره‌ی امور آمده است و نه برای برگزاری جشن و صدور بیانیه به مناسبت نوروز و عاشورا و …
2. معمولا اعضای تشکل‌های غیر دولتی به صورت داوطلبانه فعالیت می‌کنند. نه این که به ازای هر ساعت جلسه ……. تومان پول بگیرند یا حاضر نباشند از جمعه و شب و روز خود بزنند.
3. تشکل غیر دولتی برای ارتقائ سطح جامعه شکل گرفته است نه برای مخالفت با دولت یا براندازی آن. تشکل‌ها نباید بازیچه ی دست سیاست‌مداران (چه داخلی و چه خارجی) شوند
4. هدف تشکل باید در راستای توسعه‌ی پایدار باشد. نه این که برای گرفتن پروژه یا همکاری موقتی با دولت حاضر باشد از اهداف خود بگزرد و با دیدی کوتاه مدت (هر چند خیرخواهانه) با برنامه‌های بی‌پایه و بی‌نتیجه‌ی دولت هم‌سو شود
حرف زیاد است اماوقت اندک
به درود


PerSPIP

Hi my friends

I can’t say what happend to me, but i can’t write again in my weblog.

I work in the site: www.chehrehpoush.com and I must go to university, earn monye, research in SPIP software and… .

plz accept my excuse.

دوستان عزیز سلام

من به شدت باد و به سنگینی کوه عذر می‌خوام. به خدا اگه بدونید چه بلاهایی تو این مدت سرم اومده کلی گریه می‌کنید. من سرم خیلی شلوغ شده و خیلی نمی‌تونم مطلب بنویسم. ولی تو یه سایت کار می‌کنم که خوشحال می‌شم بهمون سر بزنید:www.chehrehpoush.com

یادم رفت که راجع به سایت براتون بگم. این سایت یه بخش از سایت اسپیپ هست که یه برنامه‌ی مدیریت محتوا هست و کاملاً رایگانه و یه تیم که من هم عضوش هستم داریم رو سایت فارسی اون به نام اسپیپ فارسی کار می‌کنیم.

می‌بینمتون و در ضمن می‌خوام مطالبی که برای اونجا‌می‌نویسم رو اینجا هم بذارم.


Women rights

  I write in www.chehrehpoush.com, then i update my weblog rarely….

Now, i wanna to write about 8march (woman’s day). I think every fighter or intensive fighter only says about 8 march history and a little of them say, write or … about a problem. All of them solve!!! it but they don’t know what is the problem. Do you know what is this???

I think they need self-confidence to think, work and life. They are only a model and a vision for attract people for sex or buying a good. Is it human rights? They need independence to do that they must, to love that they want, to listen to that they like, to watch that they need, they did not born for tolerate agony, starvation and toil.

Our intellectual!!! said: The women must gain their rights but they did not say what are they rights, how they can gain these nor they believe these. It is our problem. The result of they hard job: We can see the political theme in women problems, then in 22th of Khordad Iran’s government do that and now they imprison 50 women that they want their right and don’t want political score or …

It is one of our intellectual result: http://www.kayhannews.ir/851214/2.htm#other207

At the end I want to introduce some weblog and sites about women problems:

1. http://www.parswomen.org

2. http://passor.ir

3. http://boudanyanaboudan.blogfa.com


زندگی گله‌ای با طعم 300

فیلم با یک بچه که به دنیا آمده و قرار است اسپارت باشد شروع می‌شود. یک نمای باز (Long Shot) از پیرمردی که بچه‌ای را روی دستش گرفته (یه موقع فکر نکنید که شبیه فیلم شیرشاه (Lion King) هست، نه این جوری‌ها هم نیست). فیلم با نمای‌نزدیک (Close Up) از یک بچه (که به نظر می‌رسد همان کودک است) ادامه پیدا می‌کند. با تلاش تمام فنون رزمی را فرامی‌گیرد و تمام سختی‌ها را تحمل می‌کنه تا به کشورش خدمت کند و جالب این‌جاست که این بچه دور از مهر مادری نیست. اگر اشتباه نکنم در مقابل یک بچه هست که مروج خشونت و وحشی‌گری است. تنبیه می‌شود. از مادرش جدا می‌شود. قصی القلب می‌شود و … . چند دقیقه‌ای را تا بزرگ شدن این بچه(ها) سپری می‌کنم. نمای بازی را می‌بینم که یک مرد مهربان با همسرش صحبت می‌کند و عاشقانه به پسرشان که با لطافت تمام فنون رزمی را می‌آموزد نگاه می‌کنند. پسرک احساس خستگی می‌کند. مربی‌اش او را به آغوش می‌گیرد. پسرک از او جدا می‌شود. به سمت مادرش می‌دود. به سمت مرد مهربان که موهای فرفری دارد. ریش کوتاه و چهره‌ای میهن‌پرستانه و مصمم (با کارها، روحیه و کردارش منو یاد رستم می‌اندازد. به ویژه موقع فراگیری فنون رزمی). آدم مهربان دیگری سرمی‌رسد و در گوش پادشاه خوش‌قلب خبر می‌دهد که خشایار خواهان تسلیم اسپارت به سپاه پارس (توجه داشته باشین که همیشه ایران مظهر ایرانیان مسلمان شده هست که بعد از اسلام به در این منطقه زندگی می‌کردند ولی پارس کل سرزمین آریایی هست. همیشه ایرانیان مردمان سنگ‌دل و متعصب و بی‌فرهنگی هستند و پارسی‌ها -که همیشه خادم تاج و تخت بودند- مظهر فرهنگ غنی ایرانی هستن و بیش از nهزار سال تمدن دارن و…) هست. بعد از رفتارهای میهن‌پرستانه به سمت لابی می‌رند. با پیک سپاه پارسی روبه‌رو می‌شوند. مردی سیاه‌چرده. زشت. گشوار به گوش و بینی. چشم‌های از حدقه بیرون‌زده (یاد مردمان قبیله‌های آفریقا می‌افتم. با همان قیافه. با همان زیورهایی که به خودشون آویزون می‌کنن و…). با لباسی بین عرب‌های بعد از اسلام و افغان‌های امروزی. دشداشه. عمامه (با رفتارهاشون منو یاد القاعده می‌انداختند). پیک با اعتماد به نفس کامل می‌گوید که اگر می‌خواهید به اسپارت حمله نشود. زن‌ها و بچه‌ها کشته نشوند. با خاک یکسان نشیوید و … باید شهر را تسلیم ما کنید و ما هم شما (پادشاه اسپارت) را تبعید می‌کنیم تا در رفاه زندگی کنید. پادشاه مهربان نگاهی به شهرش می‌اندازد. زن و کودکی را می‌بیند که از تسلیم شهر ناراضی‌اند. همسرش را که از جنگ ناراضی است (خیلی شبیه رفتن محمدرضا پهلوی از ایران بود. شباهت این هست که محمدرضا از ایران رفت چون گفت این خواست مردمه و این‌جا، نگاه اون زن و کودک هم همین رو می‌گفت و تفاوت از این بابت بود که محمدرضا از جونش ترسید و رفت ولی این پادشاه مهربون نه ترسی از سپاه میلیونی پارسیان داشت و نه با تکنیک‌های سینمایی این اجازه به بیننده داده می‌شده که به سمت چنین فکری بره). ولی او زندگی با ننگ کنار همسرش را نپذیرفت و با میهن‌پرستی تمام به خاطر این که مردمش هیچ آسیبی نبینند و فقط و فقط به خاطر مردمش -و نه حفظ قدرت و …- فریاد زد که حاضر نیست این کار را بکند. با حرکتی زیبا که دوربین و آهنگ و جلوه‌های ویژه و فضای موجود آن را یاری می‌کردند پیک بدبختی و ننگ را به داخل گودالی عظیم که پشت سر پیک بود انداخت. همراهنش را هم. پادشاه فریاد می‌زد که زنده‌باد اسپارت و مردم هم….

سپاه 300 نفری اسپارت آماده‌ی دفاع از کیان خود است. طلوع آفتاب چهره‌ی همه را طلایی کرده. فضای فیلم احساس خاصی را منتقل می‌کند. همه می‌دانند که این راه آخر هست. باید مقابل زور و ظلم و ستم و تجاوز ایستاد. پادشاه با همسرش خداحافظی می‌کند. خداحافظی‌ای از جنس فیلم گلادیاتور. از این جنس که من حاضر نیست نام دنیا را به ننگ کشور و … بفروشم. همسر پادشاه با وجود این که از جنگ بی‌فرجام راضی نیست ولی سپر پادشاه را با تحکم به او می‌دهد و ثابت می‌کنه که پشت تمام مردان موفق یک زن موفق هست. پسر پادشاه به پدرش می‌گوید که ما را از تاریکی نجات دهید. سپاه با پای پیاده و تنها با یک سپر و یک نیزه به سمت دره‌ی مشهور حرکت می‌کند. چندین سپاه می‌خواهند به سپاه 300 نفری اسپارت بپیوندند ولی پادشاه قبول نمی‌کند. فقط یک سپاه را که از قضا چند ده‌نفر هم بیشتر نیستند را می‌پذیرد (بی‌اختیار یاد امام حسین و سپاه یزید می‌افتم. امام با 72 نفر جنگید، نه برای پیروزی که برای انسانیت. برای نشون دادن حقارت یزیدیان. برای اثبات حقانیت خودش و برای هزارتا چیز خوب دیگه. تو سپاه امام جوونای زیر 20 سال بودن. برادرزاده‌ها و برادرها. زن‌ها و بچه‌ها. آخ که چه جنگ نابرابری بود).

طرف دیگر داستان مردی است بلند قد. ارتفاعی نزدیک به 5/2 متر. هیولاوار (با خشونتی که منو یاد روی کین (هافبک تیم منچستر و تیم ملی ایرلند) می‌اندازه). با قیافه‌ی حریصانه و جاه‌طلبانه به کوهی مخوف می‌رود. در غاری دهشت و تاریک منتظر می‌ماند. گوژپشتی با خال‌های درشت و زشت بر روی صورت، کلاهی شبیه به آدمک‌های هالوین، صدایی خشک و بی‌روح وارد دخمه‌ای می‌شود. چند گوژپشت دیگر هم وارد دخمه می‌شوند. متوجه می‌شوم که آن آدم هیولا همان خشایار هست و این گوژپشت‌ها هم تصمیم‌گیرندگان هستند. خشایار طرح حمله به اسپارت را به آن‌ها می‌دهد. همه مخالفند. خشایار کیسه‌ی زری به آن‌ها می‌دهد. نظرشان عوض می‌شود و خشایار به جنگ نور و پاکی و عدالت و … می‌رود (خواهشمند است که به هیچ عنوان متصور نشوید که این گوژپشت‌های زشت و پول‌پرست تصمیم‌گیرندگان نهایی قوم پارس هستند و تصور نکنید که این پیران کوچک‌ترین شباهتی به رهبر و رئیس مجمع تشخیص مصلحت و علمای قم و… دارند).

من بقیه‌ی فیلم را ندیدم ولی چند صحنه را دیدم که برایتان تعریف می‌کنم:

1- نخستین صحنه وقتی هست که سپاه اسپارت به تنگه‌ی معروف می‌رسد. سپاه پارس با بی‌نهایت کشتی به ساحل می‌رود. ناگهان توفان به پا می‌شود. توفان که عامل آغاز و پایان آن انسان نیست (عامل توفان تو فرهنگ قدیم خدا هست، نه بشر. پس خدا هم تو این جنگ دخیل هست). تعداد زیادی از کشتی‌های پارسیان غرق می‌شود.

2- صحنه‌ی بعد جنگ نابرابری است که اسپارتی‌ها با پارسی‌ها دارند. هزاران تیرانداز شروع به تیراندازی می‌کنند. باران تیر می‌باره. ولی درایت اسپارتی‌ها باعث می‌شود که هیچ کشته‌ای نداشته باشند. 300 قرمز پوش میهن‌پرست، در مقابل هزاران نفر. اسپارتی‌ها با درایت تنگه را می‌بندند. با دفاع هر اسپارتی در مقابل حمله‌ی صدها پارسی، ده‌ها نفر از آن‌ها (پارسی‌ها) می‌میرند. آن‌قدر می‌میرند تا این که شب فرا می‌رسد.

3- شب. کاخ همراه خشایار. عیش و نوش. فارغ از صد‌ها کشته و مجروح. زنان هرزه. پادشاه عیاش و … (این … رو به خاطر معذوریت اخلاقی گذاشتم). در مقابل سپاه اسپارت در فکر دلاوران مجروح و کشته. به فکر درد و رنج انسانی. یکی از گوژپشت‌های مخوف به پادشاه یادآوری می‌کند که اینجا میدان جنگ است، نه … (این … هم از همون جنسه). پادشاه تازه به فکر شکست سنگینی که خورده است می‌افتد.

4- روز آخر. جنگ نابرابر غیر انسان‌ها با انسان‌های میهن‌پرست. پارسی‌هایی که در نبرد انسان-انسان شکست خورده‌اند، تصمیم گرفته‌اند که به هر حیله‌ای اسپارتی‌ها را شکست بدهند. از فیل و کرگدن و هر حیوانی استفاده می‌کنند. نبرد غیرانسان-انسان هم جواب نمی‌دهد، پس به جنگ جادو-انسان رو می‌آورند. مشتی جادوگر شیاد با چیزی شبیه به نارنجک و کاربردی شبیه به بمب اتم به میدان جنگ می‌آیند تا اسپارتی‌ها را شکست دهند. این 300 نفر با یک سپر و یک نیزه همه‌ی این فتنه‌ها را خنثی می‌کنند. مکعبی متحرک وارد کارزار نبرد می‌شود. جسمی به ارتفاع چند برابر خشایار. سیاه و با نوارهای سپید (که یادآور علامت‌های راهنمایی و رانندگی بر روی جاده و کناره‌ی بلوارها هست). تزئین این جسم که به نظر می‌رسد تخت و بارگاه خشایار هست، دو گاو از نوع گاوهای تخت جمشید و دو سر شیر که به فاصله از آن دو گاو قرار دارند، هست. خشایار با عصبانیت از تخت و بارگاه پایین می‌آید. زمانی که به نزدیکی زمین می‌رسد چند نفر به ترتیب خم می‌شوند تا او با پا گذاشتن بر پشت آن‌ها به زمین برسد. به زمین می‌رسد و با اسپارت درگیر می‌شود. قد اسپارت تا سینه‌ی خشایار هست. خشایار از او می‌خواهد که تسلیم شود. اما اسپارت که نه از قد و قامت او هراسی دارد و نه از کلام تهدیدآمیز و خشن او، نمی‌پذیرد. نمی‌پذیرد که جانش را با حقارت و وطن‌فروشی معامله کند. خشایار با عصبانیت زمین را ترک می‌کند و به عرش می‌رود. درگیری دوباره شروع می‌شود. دو اسپارتی صدها ایرانی را می‌کشند. وقتی به رجز خوانی مشغول هستند و هیچ توجهی به نبرد ندارند یک ایرانی سوار بر اسب با ناجوانمردی تمام و خشونت سر او را از تنش جدا می‌کند. پس از چند لحظه سپاه اسپارت متشنج می‌شود. ایرانیان به آن‌ها حمله می‌کنند و اسپارت که از کشته‌شدن یک دلاور خشمگین است با بی‌احتیاط به سمت او می‌دود. هر آن کس را که جلو خود می‌بیند با دست و شمشیر و نیزه و سپر می‌کشد. به او می‌رسد. بر سر از بدن‌جدایش می‌گرید (این فرد نه عباس هست و نه حسین. این سپاه هم سپاه 72 نفره‌ی حسین نیست که در برابر یزید بایستد. اشتباه نکنید. فرقی است بین این و آن). اما جنگ نه شرم دارد و نه مردانگی را می‌پذیرد. جنگ ادامه پیدا می‌کند. آخرین بازمانده‌ها‌ی سپاه اسپارت مانده‌اند. تسلیم نمی‌شود. حاضر نیست ننگ دنیا را به جان بی‌ارزشش ببخشد. اسپارت، خشایار را می‌بیند که بر تخت پادشاهی تکیه زده. به او حمله می‌کند ولی با دیدن ارتفاع تخت راه دیگری را پیش می‌گیرد. نیزه‌اش را با تمام نیرو به سمت او پرت می‌کند. نیزه گوش خشایار را زخمی می‌کند. خشایار که از این واقعه عصبانی است دستور حمله‌ی مضاعف را می‌دهد. خداحافظ اسپارت… . اسپارت با صدها تیرِ کمانِ ایرانیان رخت از دنیا بست ولی تا آخرین قطره‌ی خون اجازه‌ی تجاوز به خاک اسپارت را نداد…

همین. به همین سادگی. به همین روانی. به همین غم‌انگیزی. مُرد چرا که می‌بایست قهرمان باقی می‌ماند. مرد تا ذهن ما او را فراموش نکند. چون رستم در چاه شغاد. مفصران بسیاری گفته‌اند که رستم می‌توانست شغاد را بکشد ولی چنین نکرد. اگر رستم زنده بود، این گونه محبوب می‌ماند؟ سهراب چه‌طور؟ سیاوش؟ شریعتی؟ جهان‌آرا؟ امیرکبیر؟ گلسرخی؟ حلاج؟ تختی؟ نه. راز جاودانگی در زندگی ابدی نیست. در خدمت است. خدمت در راه هدف مقدس. هدف تحسین شونده. هدف متعالی. هدف انسان‌دوستانه. هدف همگانی و عدالت محور. من و تو حق داریم که به این فیلم اعتراض کنیم. حق داریم داد بزنیم که کورش نماد صلح و دوستی هست. حق داریم عصبانی بشویم ولی تا کی؟

خلیج فارس. جزیره‌های ابوموسی، تنب بزرگ و کوچک. پناه دادن به القاعده. حمایت از طالبان. محور شرارت. تاجکستان، مهد تمدن آریایی. اسکندر، ناجی دنیا. ایرانی، نماد خشونت و وحشی‌گری. انرژی هسته‌ای حق مسلم ابرقدرت‌ها، نه ایران شرور. باز هم هستند نمونه‌های از این بی‌شرمی‌ها. هستند چند روز جنجال ما و سکوت آن‌ها ولی تا کی؟

فکر نمی‌کنید که این‌ها بیش‌تر گمراه کننده‌ی ما هستند تا بیان واقعیت؟ توجه داشته‌اید که همه‌ی این قضیه‌ها با بحث هسته‌ای شدن ایران شروع شدند؟ یادتان هست که ایران در حمله‌ی آمریکا به افغانستان چه موضع منطقی‌ای گرفت و پاسخ آن چه شد؟ بگذریم قصد بحث سیاسی ندارم. بحث، بحث فرهنگی است. بحث هالیودی است که با تمام انرژی به جنگ فرهنگ بومی آمده. نه فقط ایران که تمام دنیا. می‌دانید که بیشترین بیننده‌ی فیلم‌های غیربومی چه کشورهایی هستند؟ می‌دانید دولت مرکزی ناکارآمدی که توان حفظ فرهنگ بومی خود را ندارد چه سرنوشتی خواهد داشت؟ می‌دانید نتیجه‌ی بی‌توجهی به گذشته‌ی غنی فرهنگ‌های کهن چه می‌شود؟ می‌دانید…

فرهنگ ما قدمتی چند هزار ساله دارد و تحقیقاتی نیز نشان داده است که عمر سرزمین ما به تاریخ انسان برمی‌گردد. شکوه تمدن ما از آغاز دوره‌ی هخامنشیان هست تا شروع دوره‌ی رنسانس. هر چند فراز و نشیب‌هایی دارد ولی موفق است. حتماً می‌دانید که مسلمانان صدر اسلام و -به ویژه- ایرانیان بودند که با صدور علم به اروپا باعث رنسانس شدند. اروپایی که منهای رم، نه تمدنی داشت و نه فرهنگی. اروپایی که به جز قلعه‌ی پادشاه هیچ نداشت. اروپایی که نه جاده داشت، نه خانه، نه حمام، نه شهر و نه … . اروپا با رنسانس به جایگاه امروزیش رسید. رنسانسی که صدها سال طول کشید ولی اروپا با تمام بی‌فرهنگیش تن به خفت جایگزینی فرهنگش را نداد. فرهنگش را اصلاح کرد اما تعویض نه.

ما چه می‌کنیم؟ می‌فروشیم؟ به چه قیمتی؟ با چه هدفی؟ اصلاً می‌دانیم که در حال تعویض فرهنگمان هستیم؟ معروفیم به میهن‌پرستی. معروفیم به ناسیونالیست افراطی ولی واقعن ما از فرهنگ خود چه می‌دانیم؟ به جز تخت‌جمشید و پاسارگاد که تنها مشتی سنگ و خاک (هر چند زیبا و با قدمت) هستند، چیز دیگری از تاریخمان می‌دانیم؟ می‌دانیم که مراسم چهارشنبه‌سوری چه هست؟ می‌دانیم که رسم دید و بازدید عید برای چیست؟ می‌دانیم اسفندگان چه روزی است؟ می‌دانیم 13 به در برای چه بوده؟ می‌دانیم رسم نان و نمک خوردن برای چیست؟ می‌دانیم رستم و اسفندیار و عیار و لیلی و فرهاد و … که هستند؟ می‌دانیم چه تفاوتی میان سیاوشون و دهه‌ی محرم هست؟ نه. ما هیچ نمی‌دانیم. نمی‌دانیم که ولنتاین و اسپایدرمن نقاب‌هایی مهاجم و مخرب برای فرهنگ ما هستند. نمی‌دانیم که آرش تمام وجود خود را در تیر نهاد تا فرهنگ‌مان را حفظ کند، نه خاک‌مان را. نمی‌دانیم که حمایت ایرانیان از خلافت امام علی (از دیدگاه سیاسی-اجتماعی به قضیه نگاه کنید) از سر عشق به اسلام نبود بلکه برای آزادی از یوغ فرهنگ بی‌بهای عرب‌ها بود. نمی‌دانیم که سلسله‌ی هخامنشیان سردم‌دار تمدنی نو بود با تکیه بر کرامت انسانی، نه سازنده‌ی تخت جمشید و … . نمی‌دانیم که رستم و … واقعیت‌هایی هستند اغراق شده برای حفظ فرهنگ ایرانی، نه جایگزین کردن رستم و … با افسانه‌های دروغین اسپایدرمن و بت‌من و سوپرمن و … . نمی‌دانیم که دین زرتشت و اسلام با هم‌سانی‌های فوق‌العاده برای برابری انسان‌های زمین آمده‌اند، نه برای تقابل آیین باستانی قوم پارس با اسلام مرتجع و طالبانی متعلق به عرب‌ها. نمی‌دانیم که محمد و علی و … والا انسان‌هایی‌اند که فقط دفاع کردند، نه حمله. نمی‌دانیم که روزگاران درازی پدران ما آرزوی تبدیل حکومت سلطنتی به سلطنتی مشروطه یا مردم‌سالار را داشتند، نه حکومت دموکرات غیربومی نامنتبق با فرهنگمان را. ما هیچ نمی‌دانیم. چرا؟

تاریخ را مرور می‌کنم. برگ می‌زنم. برگ می‌زنم. سراسر افتخار هست. سراسر غرور. می‌جنگیم. حمله می‌کنیم و گاه دفاع. امروز حمله و تجاوز، غیرانسانی است. منافات دارد با منشور حقوق بشر. منافات دارد با کرامت انسانی. امروز برابر نبودن حقوق زن و مرد یک بی‌تمدنی محض است. امروز بی‌توجهی به رای مردم نشانه‌ی زورگویی و خودکامگی دولت است. امروز بی‌توجهی به حقوق‌شهروندی یعنی زیر پا گذاشتن انسانیت. ولی آیا دیروز هم این‌گونه بوده؟ آیا در 1400 سال پیش هم حق زن و مرد برابر بوده؟ آیا در آن زمان زنده‌به‌گور نکردن دختران یک اقدام شجاعانه و متمدنانه نبوده؟ آیا در زمانی که زندگی یعنی جان دادن برای اعلی‌حضرت، رعایت حقوق کارگران (چه ایرانی و چه غیر ایرانی) مظهر روشن‌فکری و حقوق بشر نبوده است؟ آیا در زمانی که سراسر دنیا در فکر حفظ سلطنت خود بودند و کشورگشایی، ساختن سد و رصد ستارگان و لوله‌کشی آب و پایه‌ریزی شیوه‌ی اداره برای یک کشور کاری بیهوده بوده است؟ آیا قراردادن ابتدای بهار به عنوان مبدا تاریخ و تعیین 365 روز و 6 ساعت به عنوان تعداد روزهای سال در زمانی که کشورگشایی دغدغه‌ی هر دولتی بود جنگ‌طلبی را می‌رساند؟

خیلی دوست داشتم که مردم به جای تعصب کورکورانه فکر می‌کردند که چرا ما متمدن بودیم؟ نمی‌دانم که چرا اسلام خوره‌ی جان ما شده است؟ که چرا اسلام بر هم زننده‌ی شکوه تمدن آریایی است؟ که چرا انقلاب 57 واژگون‌کننده‌ی تمدن 2500 ساله‌ی شاهنشاهی است؟ ما مردمی گله‌ای هستیم. توجه کنید که توده‌ای نیستیم، گله‌ای هستیم. تا به حال شده است که به گله‌ی گاو یا گوسفندی توجه کنید؟ اگر دقت کنید متوجه می‌شوید که همه‌ی گله به دنبال گاو یا گوسفندی که در جلوی گله حرکت می‌کند، پیش می‌روند. بدون توجه به مسیر. اگر این قضیه را دنبال کنید خواهید دید که گاه گله دور خواهد زد و گاه به پرتگاه خواهد رفت و … . گاهی نیز به زور سگ گله یا چوپان تغییر مسیر می‌دهیم و گاهی گرفتار گرگ می‌شود. صرفاً چند مثال معاصر می‌زنم تا متوجه شوید که چرا این‌گون تشبیه می‌کنم:

  1. کودتای 28 مرداد 1332: دکتر مصدق و آیت‌الله کاشانی جلو گله (رهبر) بودند و محمدرضا پهلوی و ارتش سگ گله بودند و سیاست هدایت کننده (که بعضی با استناد به مدارکی مستدل معتقدند، آمریکا بوده) چوپان بود و گرگ گله هم استعمار وامپریالیسم بود.
  2. در انقلاب 1357 و انتخابات 1358: اسلام‌گرایان به نمایندگی امام خمینی جلودار گله بودند و خوشبختانه در این قضیه سگ و چوپان نداشتیم ولی گرگ گله نظام تاریخ مصرف گذشته‌ی شاهنشاهی بود و امپریالیسم.
  3. در خرداد 1376: محمد خاتمی جلو‌دار گله بود، ناطق‌نوری گرگ گله بود و خوشبختانه در این قضیه هم با کمی تساهل سگ و چوپان نداشتیم.
  4. در 18 تیر 1378: روزنامه‌های اصلاح طلب به نمایندگی روزنامه‌ی «سلام» جلودار گله بودند، دانشجویان دانشگاه‌های زیر نظر وزارت علوم خود گله، چماق‌داران سگ گله و سیاست‌مداران اصلاح‌طلب و غیراصلاح‌طلب هم چوپان بودند.
  5. در قضیه‌ی افشای نیروهای اطلاعاتی موازی (قتل‌های زنجیره‌ای): اکبر گنجی جلودار گله بود، روزنامه‌ها خود گله، نیروهای اطلاعاتی موازی سگ گله و دولت خاتمی چوپان بود.
  6.  انتخابات دور نهم ریاست جمهوری: شعارهای تبلیغاتی جلودار گله، هاشمی رفسنجانی گرگ‌نمایی بود برای گله و نیروهای بسیج و سپاه سگ گله بودند.

در تمامی این مثال‌ها نتیجه موفقیت‌آمیز نبوده. بعضی موفق(خرداد 76)، بعضی ناموفق(انتخابات نهم) و بعضی افتادن در چاه (18 تیر 78) بوده است اما می‌بینید که ما گله‌وار زندگی کرده‌ایم. ما می‌دانیم که چرا به ناطق‌نوری رای ندادیم اما نمی‌دانیم که چرا به خاتمی رای دادیم. از آن‌هایی که به خاتمی رای دادند بپرسید که برنامه‌هایی که خاتمی ارائه داده بود چه بودند؟ بپرسید که آیا در دور دوم ریاست جمهوری‌اش چرا به او رای دادند؟ اصلن دولت او تا دور دوم به وعده‌هایش تا چه عمل کرد که دوباره به او رای دادید؟ مطمئن باشید که جوابی سربالا خواهید شنید. مطمئن باشید که هیچ‌کس نمی‌داند خاتمی در انجام چه اموری (که وعده داده بود) موفق بود و در کدام نه. به خوبی به یاد دارم که در زمان انتخابات هشتم ریاست جمهوری خاتمی 19 میلیون رای آورد که با جامعه‌شناسی‌ای سردستی می‌بینیم که درصدی از مردم (به خصوص آن‌هایی که در طبقه‌ی پرولتاریا هستند) به او رای دادند، چرا که او سیدی معمم بود. درصدی به خاطر ژست روشن‌فکرانه‌ی او. درصدی به خاطر گریه‌اش در مصاحبه‌ی مطبوعاتی. درصدی به خاطر هیجان‌های جو آن زمان. کاش می‌شد آمار گرفت که چند درصد مردم نه به چهره، نه به نام و سمت، نه به خاطر هیجان و نه به خاطر … به او رای دادند. کاش می‌شد آمار گرفت که چند درصد مردم به برنامه و عملکردش رای دادند.

با توجه به افتخاری که داشتم و برای ستاد انتخاباتی او (سید محمد خاتمی) فعالیت می‌کردم، مشاهده‌های من تداوم حرکت گله‌ای مردم بود. عده‌ای رای نمی‌دادند چون او به وعده‌هایش عمل نکرده بود. سئوال می‌پرسیدم کدام وعده؟ ولی جوابی نمی‌شنیدم. عده‌ای رای می‌دادند چون او یکی از خوش‌تیپ‌ترین نامزدان بود و عده‌ای به این خاطر که جاسبی و توکلی رای نیاورند. جالب بود که خاتمی هیچ وعده‌ای برای بهبود وضعیت اقتصادی نداده بود ولی کارنامه‌ی درخشانی در این زمینه داشت (کاهش نرخ بی‌کاری از بیست و اندی درصد به 12درصد، کاهش تورم از 47درصد به 15.5 درصد، پرداخت بدهی چهل واندی میلیارد دلاری ایران، افتتاح صندوق ذخیره‌ی ارزی و …) و بیشتر مخالفان او معتقد بودند که وی به وعده‌های اقتصادی خود عمل نکرده است. این‌ها همه نشان از ناآگاهی مردم دارد که نتیجه‌ی آن زندگی گله‌وار است.

خب به موضوع اصلی برگردیم. موضوع را آن قدر پیچ در پیچ کردم که ممکن است رشته‌ی افکارتان در هم تنیده باشد. پس کل بحث را مروری کوتاه می‌کنیم: با توضیح تفصیلی فیلم 300 شروع کردیم و بحث را به هجوم فرهنگی غرب بی‌فرهنگ به شرق رساندیم. به دنبال دلیلی برای پذیرش فرهنگ نوظهور غرب توسط شرقیانی بودیم که خود غنی بودند اما مجذوب زرق و برق شرقی فرهنگ غرب بودند. مثالی‌هایی از ایران ارائه شد تا بتوان معلول این نوع رفتار (زندگی گله‌وار) را فهمید و در پایان به عامل زندگی گله‌وار (ناآگاهی) رسیدیم. اکنون می‌خواهیم به عامل (ناآگاهی) بپردازیم و نتیجه‌ی زندگی گله‌وار را بررسی کنیم و ببینیم که ادعای هجوم فرهنگی درست است یا خیر. به اقدامات دولت‌ها برای مقابله با آن‌چه تهاجم فرهنگی خوانده می‌شود بپردازیم و بنیادی‌تر از آن هدف از این اقدام‌ها را بررسی کنیم.

طبق معمول خوش‌شانسی‌های من، از این‌جا به بعد مقاله‌ام بنا به دلیلی نامعلوم پاک شده و به هیچ عنوان ذهنم یاری دوباره نویسی آن را ندارد چون الآن ساعت 3 بامداد 16 فروردین 86 است و من نزدیک به 4 ساعت دیگر شیراز را ترک می‌کنم و جالب‌تر این که وسایلم در وسط اتاق پهن است و من قصد دارم بدون هیچ هویتی به آن‌جا بروم چون تمام کارت شناسایی‌هایم، حتا شناس‌نامه‌ام گم شده است. مطمئنم که تا 15 روز آینده امکان استفاده از اینترنت را نخواهم داشت. به هر حال نزدیک به هیمن قدر مطلبم که تا این‌جا نوشته بودم پرید و … کاشکی این همه شب‌زنده‌داری نکشیده بودم و نمی‌نوشتم. شاید وقتی دیگر نوشتم… فعلاً تا بعد. دعا کنید که چندتا مشکل کوچولوی من حل بشوند تا با فراغ بال بیشتری بنویسم…….


you don’t have permission to visit this site

We are childeren and this sites are abnmoral…

These sites distribute bad norms in our clean country…

whyyyyyyy?

do u know?

Don’t have permission to visit this site


Hastia

Hi

I think, I should publish second issue of Hasita magazine…

I think we need a new view to undrestand somethings….

you can download it from here

یک هفته دردسر یا خاتمی دوستت داریم، وحشتنااااااااک

قبل از هر چیز بگم که از پست طولانی متنفرم و هر بلاگی که طولانی بنویسه رو نمی‌خونم ولی چه کنم که…

خیلی وقته که ننوشتم. یکمین دلیل امتحان بود، دومین دلیل امتحان‌ها بودن و سوین دلیل یه اتفاق خیلی خیلی جالب به نام «میلاد فاطمه، با فرزند فاطمه».

امتحان‌ها روز 7 تیر تمام شد. می‌خواستم تا دهم یا یازدهم تیر بمانم تا نمره‌هایم رو بگیرم و … ولی دانشگاه از هفتم تا دهم تعطیل بود. رفتم یه بلیط یک‌سره برای شیراز گرفتم. صبح روز هشتم رسیدم شیراز. ساعت 7:30 صبح. از اون روز تا حالا اتفاقای خیلی جالبی افتاده که براتون می‌گم:

صبح روز 8 تیر 1386، ساعت 7:45. پایانه کاراندیش. شیراز.

یه راننده‌ی تاکسی گیر داده بود که منو برسونه.

– چقدر می‌گیری؟

– 3000 تومان.

– چه خبره؟ من همیشه 1000 تا 1500 تومان می‌دادم.

با یه نگاه غضب‌آلود و عاقل اندر سفیه گفت.

– مگه چقدر سهمیه‌ی بنزین می‌دن که با این قیمت ببرمت؟؟؟!!

من که از جزئیات سهمیه‌بندی خبر نداشتم ولش کردم و رفتم سر وقت تاکسی پایانه. ارزان‌تر بود ولی باز هم غیر منطقی بود. البته بگم که من موافق 5000٪ این طرحم ولی نه به این شکل. آخه می‌دونید، رئیس‌جمهور ما خیلی دوست داره مردم رو غافل‌گیر کنه. یه دفعه قصد می‌کنه اسرائیل رو از نقشه پاک کنه. یه دفعه قصد می‌کنه به هولوکاست گیر بده، یه دفعه به … . در راستای همین رفتار دولت مهرورزی، یه دفعه اعلام می‌کنن که از چند ساعت دیگه بنزین بی بنزین. به هر حال خوب یا بد، این کار انجام شد و نتیجه‌ایی رو هم که پیش‌بینی می‌شد در بر داشت: گرانی، کمبود وسیله‌ی نقلیه همگانی و از همه مهم‌تر کاهش سفر‌های بیهوده‌ی درون شهری که این یکی من رو خیلی خیلی خوشحال کرد.

شب روز 8 تیر 1386، ساعت 19. مجتمع تجاری ستاره. نمایندگی چرم مشهد. شیراز.

رفتم تا به علی فتوتی و علی هاشمی سری بزنم. علی هاشمی نبود. علی فتوتی رو دیدم. خیلی خوشحال کننده بود که یه دوست رو بعد از دقیقاً 75 روز ببینیش. اولین خبری رو که بهم داد این بود:

– عباس نوربخش، داره در به در دنبالت می‌گرده. هر روز می‌پرسه که تو کی می‌آی؟

بعدش هم پوسترهای «میلاد فاطمه، با فرزند فاطمه» رو که شرکت وزین «اتود» با طراحی دوست بسیار بسیار بسیار گرامی مهدی معتضدیان طراحی کرده بود رو نشونم داد. می‌دونستم که برای چی پی من می‌گرده.

صبح روز 9 تیر 1386. شرکت اتود.

رفتم تا به بقیه‌ی دوستان سری بزنم. خوشحال شدم که دیدمشان. از مدیرعامل و رئیس هیات مدیره و … (به جز چند نفر) همه اون‌جا بودند. شرکت رو تازه سر و سامان داده بودند. از دکور و معماری داخلش که کار شرکت کاریان بود خوشم اومد.

جناب نوربخش اونجا هم پیغام گذاشته بود که …

عصر روز 9 تیر 1386. شرکت اتود.

دوست گرامی، جناب نوربخش رو با کلی تشریفات دیدم. بهش زنگ زدم که من رسیدم ولی تو جلسه بود و…. به هر حال با هر بدبختی‌ای بود دیدمش. تغییر آن چنانی نکرده بود. هم‌چنان تلفن‌همراه در دست و صحبت‌کنان. به این نتیجه رسیدیم که بهترین مرخصی برای اون خاموش کردن تلفن همراه است.

کارها رو برایم فهرست کرد. خیلی قاطی پاطی بود. کارها رو دو بخش کردیم. یه بخش مربوط به «میلاد فاطمه، با فرزند فاطمه» و دیگری مربوط به بقیه کارها.

صبح روز 10 تیر 1386. شرکت تیسن کروپ آسان‌بر.

با علی فتوتی تماس گرفتم. قرار شد که با هم بریم برای نصب بنرهای تبلیغاتی. رفتم شرکت تا بعد از گرفتن مرخصیش برویم دنبال کارهایمان. پنج تا بنر 3متر در 5متر رو از چاپ‌خونه‌ی شرکت اتود تحویل گرفتیم و رفتیم شهرداری برای هماهنگی نصب. بردنمون انبار شهرداری برای تحویل تجهیزات. اون‌جا بود که فهمیدم چرا دولت خاتمی نظرش این بود که قیمت بنزین رو یک‌دفعه به قیمت جهانی برسونیم. وانتی نامرد برای مسیر 20 دقیقه‌ای (با محاسبه‌ی ترافیک)، 5000 تومان گرفت.

ظهر روز 10 تیر 1386 ساعت 12. دفتر سابق کنشگران داوطلب.(شرکت مزرعه داران شونیز فعلی)

بعد از مدت‌ها رفتم دفتر. همه‌ی خاطره‌هایم رو خاک گرفته بود. هنوز هم پر از خاکه…. دوستان و همکاران عزیز و قدیمی (لیلا قاسم زاده و سلما شمس) مثل همیشه لطف داشتن و من رو شرمنده کردند. ناهار خیلی خیلی خوشمزه‌ای تدارک دیدند…عباس نوربخش و علی فتوتی می‌خواستن بروند دنبال کاراشون. من رو بردند شرکت اتود.

عصر روز 10 تیر 1386 ساعت 18. شرکت اتود.

علی فتوتی تماس گرفت که چون علی هاشمی نیست و من هم دنبال کارهای جشن «میلاد فاطمه، با فرزند فاطمه» هستم، برو مغازه‌ی چرم مشهد (به سمت فروشنده) تا من خودم رو برسونم. رفتم ولی یه کم دیر شده بود چون با علی رسیدم اون‌جا. برای این که جبران کنم دو تا کیف رو به زور و با التماس فروختم.

صبح روز 11 تیر 1386 ساعت 9. شرکت اتود.

قرار شد که 50 تا کارت برای انتظامات صادر کنیم. من و سرکار خانم جعفریان کوچک (شهلا)، برای خرید طلق توی سطح شهر می‌گشتیم تا بالاخره یه جای دور توانستیم پیداش کنیم. در حال خرید بودیم که جناب نوربخش خواستنمون. رفتیم دفتر محل کارش. بعدش همه با هم رفتیم و کارت‌های ورود به CIP رو دادیم به آقای مرادی.

عصر روز 11 تیر 1386 ساعت 15. دفتر سابق کنشگران داوطلب.

ای خدا این الکساندر رو لعنت کنه که تلفن رو اختراع کرد. خبر دادند که بنر فلکه معلم کنده شده. به سرعت برق رفتیم تا درستش کنیم ولی … . یه کم ارتفاع زیاد بود، حدود 6 متر. من به علی فتوتی نگاه می‌کردم، اونم به من. بالاخره علی فتوتی تصمیم گرفت که بره بالا. باد خیلی شدیدی می‌آمد. بعد از کلی کلجار رفتن و کلی فکر کردن و کلی طرح ریختن و کلی ایده‌افشانی و … تونستیم با 1000 بدبختی نصبش کنیم. البته باید توجه کنید که ما هیچ ابزاری نداشتیم و همه‌ی این بدبختی‌ها مال همین بود.

عصر روز 11 تیر 1386 ساعت 18. خیابان‌های شهر.

بعد از یه ناهار مختصر جناب آقای فتوتی تصمیم گرفتند که یاد و خاطره‌ی دوران نوجوانی رو زنده کنند. برنامه‌ی پوستر چشبونی ریختند. برنامه از ساعت 23:30 شروع و تا پاسی از شب ادامه داشت. من و علی فتوتی و حسین آسمانی و علی هاشمی (که تازه از سفر برگشته بود) رفتیم و به یاد گذشته‌ها هی پوستر چسبوندیم… خیلی خوش گذشت.

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش / باز جوید روزگار وصل خویش

بله دقیقاً منظورم همین بود. ما ذاتاً پوستر چسبونیم. در ضمن ما به یه کشف مهم رسیدیم. بعد از سال‌ها ممارست تونستیم یه ترکیب خوب از سریش پیدا کنیم که حرف نداره.

همه چیز به خوبی و خوشی گذشت. ساعت 4 صبح بود. قرار شد بریم خونه. توی راه دیدم که بنر فلکه علم رو پاره کردند. رفتیم سر وقتش. بله، دوستان اول روش شعار نوشته بودند و بعد هم پاره‌اش کرده بودند.

به نامحرم دست می‌زنه / دم از دیانت می‌زنه

چه اوضاع اسف‌باری بود. این اتفاق برای همه‌ی بنرها افتاده بود. فلکه ستاد، شاه‌چراغ، ولی عصر. فقط بنر فلکه معلم سالم بود. بقیه رو باید می‌انداختیم دور. البته دوستان زحمت این کار رو هم کشیده بودند.

روز 12 تیر 1386.

خبر خاصی نبود. به خرده کارها گذشت. شب هم یه جلسه داشتیم برای انتظامات. به این نتیجه رسیدیم که بی‌سیم لازم داریم ولی نداریم. حسین آسمانی زحمت مخ‌زنی و خریدش رو قبول کرد و لیلا قاسم‌زاده زحمت شارژ و آوردنش به مسجد رو کشید.

صبح روز 13 ساعت 9. دفتر سابق کنشگران داوطلب.

باید هماهنگ می‌شدیم. شدیم. تمام خرده کارها انجام شد.

برنامه این بود: خاتمی با هیات 10 نفره ساعت 17 می‌رسه شیراز (فاز یکم، CIP. تو این فاز 100 نفر حق ورود داشتند. علی فتوتی و آقای مرادی مسئول بودند). ساعت 19 مسجد فاطمه الزهرا سخنرانی می‌کنه (فاز دوم، مسجد. تو این فاز ورود عموم آزاد بود. پیش‌بینی شده بود که 2000 تا 3000 نفر شرکت کنند. مسئول این قسمت حسین آسمانی بود آقای قائدیان) و در پایان ساعت 22 مراسم شامی توی هتل هما بود. (فاز سوم، هتل. قرار بود 150 نفر میهمان داشته باشیم. مسئول این قسمت من بودم)

یه اتفاق خیلی جالب افتاد و یه دوست خوب قدیمی (مرضیه هاشمی) سری به ما زد. خوشحال شدم. یه آرامشی بود وسط اون همه درگیری.

توی بلبشو مراسم، یه دست‌پخت خیلی خیلی خیلی خوشمزه (یه لازانیای خوب) از سلما شمس به ما جون داد تا با توان دو چندان به کارمون ادامه بدیم.

عصر روز 13 تیر 1386 ساعت 16:30. فرودگاه دستغیب. قسمت CIP.

رفتیم به سمت فرودگاه. برای این که زودتر برسیم از کمربندی رفتیم ولی یه کامیون تانکردار چپ شده بود. به هر حال رسیدیم. علی فتوتی رفت سر پستش. من هم رفتم مشغول احوال پرسی با دوستان شدم: امید گشتاسبی، زهرا هاشمی، علی هاشمی، مهندس احمد موسوی (بخش‌دار سابق کوار)، آقای حسن‌پور(بخش‌دار سابق زرقان)، دکتر مسعود سپهر (استاد دانشگاه و عضو حزب مجاهدین انقلاب)، آقای حیدر اسکندرپور (فرماندار سابق شیراز)، دکتر اکبر امیری، آقای منفرد، آقای عبدالمجید معافیان (دبیر ائتلاف اصلاح‌طلبان فارس و رئیس سابق ساازمان برنامه و بودجه)، خانم جمیله کریمی (دبیر سابق کمسیون بانوان استانداری فارس)، دکتر جوادپور (رئیس سابق دانشکده‌ی مهندسی)، مهندس دستغیب (عضو سابق شورای شهر و عضو شورای منطقه حزب مشارکت)، آقای شارخ عطایی (عضو حوزه‌ی شیراز حزب مشارکت و عضو سابق شورای شهر)، آقای مرادی و … خبرنگارهای زیادی هم اومده بودند. خانم فاطمه هوشمند (عضو زیبای!!! شورای شهر) هم اومده بود.

خاتمی با یه هیات رسید. فکر می‌کردم که با هواپیمای اختصاصی بیایند یا حداقل با یه هواپیمای چارتر ولی خیلی ساده و با مردم عادی اومدند. هیات همراهش آقای ابطحی و آقای موسوی لاری و آقای طبسی و آقای رمضانی و آقای خرازی (صادق) و … بودند.

به هر حال اومد و خوش آمد.

رواق منظر چشم من آشیانه‌ی توست / کرم نما و فرود آ که خانه، خانه‌ی توست

خبرنگارها نظم رو ریختن به هم. خیلی خیلی بی‌نظم بودند و حال گیر. من و علی فتوتی و آقای مرادی هر کاری می‌کردیم نتیجه نمی‌داد. به هر ترفندی بود کنترلش کردیم ولی فهمیدم که تو مسجد اوضاع خراب‌تره. نیروی انتظامی دو بار جلوی سید و هیات همراه به صف شدند و سلام دادند. زیبا بود. خاتمی رو با یه هیوندای مشکی بردند. آقای انصاری لاری هم کنارش نشست.

عصر روز 13 تیر 1386 ساعت 17:30. مسجد فاطمه الزهرا.

حدود 300 نفر تو مسجد بودند. رسیدم به حسین آسمانی که داشت تیم انتظامات رو می‌چید. کمک نمی‌خواست ولی من به جای کمک کردن بهش، چند تا از بچه‌های انتظامات رو هم ازش گرفتم تا بیرون مسجد وایسن و مردم رو هدایت کنن به سمت داخل.

جمعیت لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. یه لحظه برگشتم توی مسجد. علی فتوتی رو دیدم که در وردی مسجد رو بسته و مردم هلش می‌دند تا برن داخل. داخل جا نبود. داد می‌زدند. خواهش می‌کردند. هل می‌دادند که بروند داخل. موقع نماز شده بود. سید (خاتمی) گفته بود که پیش نماز نمی‌شه. نمازش رو خوند و بعد اومد مسجد. حاج‌آقا ملک‌حسینی نماز رو اقامه کرد و چه با شکوه اقامه شد.

دیگه هیچ جایی برای وایسادن تو مسجد هم نبود. حتا حیاط هم پر شده بود. مردم تو خیابون و پیاده رو هم وایساده بودند. سید رسید. «الله اکبر»، «صلی اله محمد، سید ما خوش‌آمد»، «خاتمی پاینده، رئیس‌جمهور آینده»، «خاتمی، خاتمی حمایتت می‌کنیم»، «آزادی اندیشه بی خاتمی نمی‌شه» و … همه هجوم آوردند به سمت در ورودی مسجد. من و 4، 5 نفر از بچه‌های انتظامات و محافظ‌های شخصی خاتمی جلوی در رو گرفته بودیم ولی نمی‌شد کنترلش کرد. حدود نیم ساعت درگیری داشتیم. تا دلتون بخواد کتک خوردم. جالب بود. محافظ خاتمی خیس عرق بود و داد می‌زد ولی فایده‌ای نداشت. آیت‌الله ارسنجانی قصد داشت بره توی مسجد ولی هیچ راهی نبود. یه حلقه درست کردیم تا برن داخل. نمی‌دونم که مردم با این همه شور و هیجان می‌خواستن برن داخل که چی بشه؟

بعد از کلی کتک خوردن و فحش شنیدن و له شدن و … در رو باز کردن. من با سرعت رفتم جلوی تریبون. حدود 30 نفر از بچه‌ها اونجا وایساده بودند تا کسی جلو نره ولی فایده‌ای نداشت. هر چی آقای ذالفنون (شاعر) از مردم خواهش می‌کرد که سکوت رو رعایت کنند و بنشینن فایده‌ای نداشت. اونقدر جمعیت زیاد بود که صدای بلندگوها هم به گوش نمی‌رسید. سر و صداها ادامه داشت تا خاتمی اومد پشت تریبن. جمعیت از جا کنده شد. شعارها دوباره شروع شد. «خاتمی پاینده، رئیس‌جمهور آینده»، «خاتمی، خاتمی حمایتت می‌کنیم»، «آزادی اندیشه بی خاتمی نمی‌شه».

خاتمی شروع کرد به صحبت. مثل همیشه، مهربان اما محکم. یه نفس راحت کشیدم. به بچه‌ها نگاه کردم. دیدم که همه خیس عرق شدن. مثل این که یه سطل آب بریزن روشون. از صحن مسجد رفتم بیرون. نیروی انتظامی تازه اومده بود. هیچ جای خالی پیدا نمی‌شد. چند دقیقه بیرون وایسادم. یه پرادو بژ رنگ اومد داخل. نیروی انتظامی یه کوچه درست کرده بود (با سربازها و ستوان‌ها و سروان‌ها و حتا سرهنگ‌ها. همه دستشون رو داده بودند به دست هم تا جمعیت سید و همراهاش رو له نکنه). خاتمی آخرین جمله‌ها رو هم گفت. بچه‌ها هم داخل صحن مسجد یه کوچه درست کرده بودند. اومدش بیرون و با کلی دردسر سوار پرادو شد. سربازها جلوی ماشین می‌دویدند تا جمعیت رو متفرق کنند. سید رفت. مردم بازم شروع کردن به شعار دادن.

این دفعه دیگه یه نفس خیلی خیلی خیلی راحت کشیدم. تازه به خودم اومده بودم. یه نگاه به دور و برم انداختم. هیچ جایی برای وایسادن نبود. هیچ وقت این همه آدم رو یه جا ندیده بودم. یه کم وایسادم. یه شیشه آب خوردم. یه صدای آشنا اومد. «یار دبستانی من / با من و همرا منی ….» جمعیت یک صدا این شعر رو می‌خوند. می‌خواستم برم تو صحن مسجد ولی هنوز هم شلوغ بود. به هر بدبختی بود رفتم. یه خانمی دنبال مسئول انتظامات می‌گشت. بچه‌ها هی پاسش می‌دادن این‌ور و اون‌ور، تو اون درگیری پیدا کردن حسین آسمانی کار سختی بود. رفتم کمکش کنم. می‌خواست یه نفر تو بلندگو اعلام کنه که خانواده‌ی شهدا و جانبازان بروند به سمت اتوبوس‌های ضلع جنوبی مسجد.

برگشتم تو حیاط یه کم خلوت‌تر شده بود. عباس نوربخش رو دیدم که لبخند به لب داره. راضی بود. من هم و همه‌ی کسانی که از چند هفته قبل درگیر برگزاری مراسم بودند حتا بچه‌های انتظامات که تا دلتون بخواد کتک خوردند.

رفتم به سمت در خروجی. خیابون پر از آدم بود. یاد فیلم‌هایی افتادم که از زمان انقلاب نشون می‌دن. یه برآورد سرانگشتی نشون می‌داد که نزدیک 20000 نفر اون‌جا بودند. داشتم از گرما می‌مردم. علی فتوتی رو دیدم. مثل کسی که از استخر در اومده بود. لباس به هم ریخته. دست زخمی. موهای پریشون. داشت می‌خندید. گفت: «ارزش این همه کتک خوردن رو داشت. خستگی این دو هفته از تنمون در اومد.»

با هم به سمت ماشین عباس نوربخش راه افتادیم. تو راه کلی خندیدیم. کلی حال داد. جاتون خالی. رفتیم سوار ماشین شدیم. عباس رو کرد به من و گفت: «مگه تو مسئول انتظامات هتل نیستی. ساعت چنده؟» یه نگاه به ساعت انداختم. دیدم ساعت 21 هست. با سرعت رفتیم به سمت هتل.

شب 13 تیر 1386 ساعت 21. هتل هما.

رسیدیم هتل. کارت انتظامات من تو درگیری‌ها هتل گم شده بود. از علی یه کارت دیگه گرفتم. کارتم رو زدم به سینه‌ام. نگهبان هتل که دید کارت داریم، گیر نداد که چرا ماشین رو کج گذاشتیم و … . سریع رفتیم داخل. مدیر هتل اومد و شروع کرد به توضیح دادن. قرار شد میهمانان ساعت 21:45 برن داخل رستوران. قبل از اون. تو لابی پذیرایی بشن. میهمانان یکی یکی وارد می‌شدند. همه‌ی بزرگای علمی و ادبی و سیاسی و هنری و فرهنگی و مذهبی استان دعوت شده بودند. یه آقایی به من گفت: «من از بوشهر اومدم. دعوت شدم ولی به من کارت ندادند». نگاهی به لابی انداختم. دیدم که نزدیک 200 نفر اومدند. گفتم:‌ «ان‌شاالله مشکلی نیست». آقای معافیان و عباس نوربخش آمدند و گفتن: «مردم و خبرنگارها فهمیدن که می‌یایم این‌جا. حواستون رو جمع کنید که به جز میهان‌ها کسی وارد نشه». کار سختی بود ولی از مسجد راحت‌تر بود چون حداقل باید یک صدم فشار اون‌جا رو تحمل می‌کردیم. هر چند که 150 نفر دعوت شده بودند و بیش‌تر از 200 نفر اومده بودند ولی بازم خدا رو شکر می‌کردم که اون آدمای مسجد نیومدن وگرنه این دفعه مرگمون حتمی بود. مسئول‌های هتل که پذیرایی برای بیش‌تر از 170 تا 180 نفر رو تدارک ندیده بودند، اعلام کردند که هیچ کس دیگه‌ای حق ورود به رستوران رو نداره. حدود 20 تا 30 خبرنگار منتظر بودند. بعضی از اونا دعوت شده بودند ولی به خاطر بقیه‌ی دعوت نشده‌ها که از هزارتا راه مخفی رفته بودند داخل، نمی‌شد کاریش کرد. داد می‌زدند: «ما برای غذا نیومدیم. ما باید بریم داخل.» این همه اصرار اینا و انکار مدیر هتل. این جر و دعواها ادامه داشت تا در رو بستند و دیگه هیچ‌کس رو راه ندادند. آقای معافیان هم پشت در موند. نمی‌دونم چه اتفاقایی افتاد ولی بعد از 15 دقیقه آقای معافایان همه‌ی خبرنگارها رو آروم کرد و همه با هم اومدن داخل. مراسم خوب و خاطره‌انگیزی بود. جای همه‌تون خالی.

من از دشمنی‌ها و سنگ‌اندازی‌ها و شعارها و بیانیه صادر کردن‌ها و … ننوشتم چون معتقدم که شکوه این مراسم به حدی بود که چشم‌تنگی خیلی‌ها جایی نداره ولی خوشحالم که وقتی از طرف جناب آقای شعله‌سعدی بیانیه‌ای رو علیه خاتمی و اصلاح‌طلب‌ها پخش می‌کردند، نه کسی از بچه‌های انتظامات توهین کرد، نه دعوا کرد، نه فحش داد و نه …
بچه‌ها همه به «زنده‌باد مخالف من» معتقدند و …


In the name of Democracy

1. Yesterday I heard that IRIB wanna to show avowal of Ramin Jahanbogloo, Hale Esfandiari and Yahya Kian TajBakhsh.

2. I received a message: “hey man! congratulate your hacked site”. It is the site of IRIB research center.

3. The www.baztab.com (related to Mohsen Rezaei – previous boss of Sepah-e Pasdaran) published the news about establishing of Farsi BBC TV in Iran and had a news about reduceing popularity of IRIB.

I think these news must link together… in the first news IRIB wanna to say: “USA and Israil want a silent (colored) revolution in Iran by Iranian NGOs”. (I should say it: in 23 Esfand 1385 -I think few weeks after recording these avowals- Iranian security agency locked the head office of ICTRC in Tehran and block its’ accounts. The guilt!!! of ICTRC was selling security information to foreigner for silence revolution!!!!!! I worked there….) in second news we have a hacker that want to send his/her objections to IRIB. why? because s/he believe the IRIB banned Javan radio because this radio had an virtual election about President Dr.Mahmood AmmadiNejad. => in 3rd news we heard about new news TV.

I think IRIB must change the opinion structure about political occurs and must hadn’t siding opinion. I know that you are laugh but I think we must repeat and repeat this ask…


برگه‌ها :1...89101112131415